شهرستان ادب: در ادامۀ پروندۀ احمد عزیزی در سایت شهرستان ادب، یادداشتی می خوانیم از جواد محقق دربارۀ اولین مواجهۀ جدی اش با این شاعر انقلابی که در زمان حیات او نوشته است.
در اولین روزهای تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، خبری مثل برق و باد در کوچههای شهر پیچید و دهان به دهان گشت و ذهنهای بسیاری را به خود مشغول کرد: «میگویند یک زن، فرماندة سپاه شده است!» خیلیها باور نکردند و گفتند: «اینهمه مرد مبارز در سپاه هست، آنوقت فرماندهاش یک زن باشد؟! باور نکنید. شایعه است!» اما شایعه نبود؛ یک زن چهل و چند ساله، با حفظ حجاب و در نهایت پوشیدگی، لباس شبهنظامی بر تن میکرد و کلت میبست و اسلحه حمایل میکرد، پیشاپیش گروهی از جوانان آشنا و مبارز شهر، شب و روز این طرف و آن طرف میرفت و مثل یک چریک پرتحرک به کانونهای خطر سر میزد.
مردم شهر خیلی زود به حضور این زن در فرماندهی نیروهای تازهنفس سپاه عادت کردند و آن را پذیرفتند. بهخصوص وقتی از مبارزان قدیمی شهر شنیدند که او یکی از همشهریان خودشان است و با وجودی که مادر چندین فرزند است، عمری را بینام و نشان با شاه و دارودستهاش مبارزه میکرده و سالها در راه امام و انقلاب، همراه دخترش زندان کشیده است و شکنجهها دیده و بعد از آزادی هم به پاریس رفته و مسئولیت حساس اندرونی و آشپزخانۀ کوچک رهبر بزرگ انقلاب را در نوفللوشاتو مدیریت کرده است. کمکم معلوم شد که این زن مبارز که ابتدا به نام «خواهرطاهره» و بعدها «خانم دباغ» شناخته شد، نهتنها فرماندۀ سپاه پاسداران همدان، که فرماندة کل سپاه غرب ایران است و اصلاً خودش جزء همان چند نفریست که طرح تشکیل سپاه پاسداران را به امام داده و از بنیانگذاران این نهاد انقلابی به حساب میآید. در آن ایام، تا سالها بعد، سپاه پاسداران، محبوبترین نهاد مردمی ایران بود؛ چراکه بخش عظیمی از پاکترین و بیباکترین جوانان مؤمن و دلاور شهر به عضویت آن درآمده بودند و با اخلاصی کمنظیر، بیهیچ چشمداشت مادی، در راه ایمان و آرمان مردم، جانفشانی میکردند. به همین دلیل، مردم هم همکاری با آن را افتخاری بزرگ میدانستند و سخت دوستش داشتند. در آن ایام من هم، در کنار معلمی و کار در جهاد سازندگی، مختصر همکاریهایی با بخش فرهنگی سپاه داشتم و در خلال آن، گاهوبیگاه این خانم چریک را به صورت اتفاقی یا در دیدارهای عمومی میدیدم. در همان ایام، غالباً نوجوان لاغراندام ریزنقشی هم با او بود که آرام و کنجکاو در سایهاش میپلکید و اینسو و آنسو میرفت. اول خیال میکردم پسر خانم دباغ است؛ ولی خیلی زود فهمیدم که تهلهجه کردی دارد و اهل سرپلذهاب است و نسبتی با او ندارد. یکی از بچههای اولیۀ سپاه میگفت: «خواهر طاهره او را هنگام یکی از بازدیدهایش از منطقۀ غرب کشور از دست منافقین یا گروههای چپ درآورده و زیر پروبال خودش گرفته است و مثل فرزندش از او مواظبت میکند!»
وقتی حزب جمهوری اسلامی تأسیس شد و نخستین روزنامۀ نیروهای خط امام به عنوان ارگان حزب راه افتاد، گروهی از شاعران و نویسندگان انقلاب در تحریریۀ آن روزنامه جمع شدند و من جزء نخستین شهرستانیهایی بودم که با آنها گره خوردم. داستان این اتفاق را سالها پیش در جایی نوشتهام و تکرار نمیکنم. در همان اولین رفت و آمدهایم به تحریریۀ روزنامه در انتهای خیابان فردوسی و نخستین دیدارهایم با بچههای فرهنگی هنری آن، چهرة آشنایی به چشم خورد که مدتی بعد فهمیدم همان نوجوان همراه خانم دباغ در همدان است که حالا کمی قد کشیده و آب زیر پوستش دویده است! آن وقت نشستیم و ساعتی دربارۀ آنروزها با هم گپ زدیم و تجدید خاطره کردیم. این نخستین گفتوگوی رسمی من با احمد عزیزی بود که حالا تهراننشین شده بود و در کنار یوسفعلی میرشکاک و محمدعلی محمدی بخش شعر روزنامه را تأمین و تدارک میکردند. عزیزی تا همین اواخر، گاهی به همدان میآمد (یا میرفت) و با دوستانی که از آن سالها داشت، دیدار میکرد.
میرشکاک و عزیزی و محمدی به تعبیری سهتفنگدار شعر روزنامۀ جمهوری اسلامی بودند که از همان سالها، هرکدام خلقوخوی خاص و شیوة زندگی مخصوصی داشتند. با اینهمه، هرسه در چیزهایی هم مشترک بودند که استعداد ذاتی، بیپروایی در گفتار و نوشتار و صمیمیت از آن جمله بود.
فراز و فرودهای شعری عزیزی، مثل پستی و بلندیهای زندگیاش غریب بود. او که با زبانی کهنه به عالم شعر آمد، در اثر مطالعۀ بیمعلمِ کتابهای فلسفه و آشنایی با الفاظ و اصطلاحات آن، دنیای شعرش را رنگی دیگر بخشید و کمکم با غرق شدن در متون عرفانی و بازسازی امروزین شطحیات عارفان بزرگ ایران، زبانی ویژه یافت و عرصههای تازهای را در نثر انقلاب تجربه کرد و آثار قابل تأملی در این زمینه بر جای نهاد.
بعدها شعرش نیز، با کفشهای مکاشفه، به سرزمینی دیگر راه بُرد و بر بال تخیلی نیرومند اوج گرفت و چون آذرخشی چشمگیر در آسمان شعر ایران، درخشید و ذهن و زبانهای بسیاری را متوجه خود کرد. اما دریغ که چند سال بعد، آن زبان زیبا دوباره به کهنجامگی میل کرد و غزلها و مثنویهایش کفشهای مکاشفه را از پا درآوردند! بیشک میراث مشکلات عمومی اهل ادب و هنر این سرزمین و تنگی معیشت نیز در این میانه نقشی بزرگ داشت.
حال، ماییم و جسم مچالهشده و بیتحرک او بر تخت بیمارستانی در حواشی زادگاهش که نه دل به عالم خاک میدهد و نه پای بر افلاک مینهد. کسی چه میداند؟ شاید دوباره آن چشمهای شاد و شیطان، تنهاییمان را بروبد و آن صدای زنگدار، سکوت کوچههای انتظارمان را بیاشوبد. دعا کنیم که غیر از دعا، دوایی نیست.
پنجره
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز