شهرستان ادب: در یادداشتهای پیشین پروندۀ احمد عزیزی اشاره کردیم که یکی از موفقترین نمونههای آثار او، شطحیاتش هستند که وجه ممیز شاعرانگی او با همعصرانش است. اکنون به خوانش نمونههایی از شطحیات احمد عزیزی میپردازیم با نام «ناودان و الماس»:
چترهای آسمانیمان را باز کنیم، خدا میبارد بر کوه، ابرها بر شانههای کوه سنگینی میکنند، آنان را تا نزد آلاچیقهای خود راه دهیم. دارد باران میبارد، اطراف چادر را با سرنیزههای آبائیمان گود کنیم. امشب مروارید از آسمان خواهد بارید، باید منتظر تگرگ باشیم، تگرگ زیبا، تگرگی که گردنبند پارۀ فرشتگان است؛ تگرگی که ناودان ما را پر از دانههای الماس میکند. باد میآید، گیسوان خویش را چون بید بر دشت بگسترانیم، آتش، آتش مقدس را روشن کنیم که هدیۀ الهۀ نور به آدمیان است. بر گرد آتش گرد آییم و از روزگاران کهن سخن گوییم، خرگوشها در خواب خشیتاند، و خرسها خرناسههای خود را برای فصل جاری شدن آبها ذخیره میکنند. فصل، فصل شکار شاپرکهاست. مهرماه است. جشن مهرگان بگیریم. خوشههای انگور طلایی شدهاند، خورشید تاک برافروزیم. بگذاریم سنگپشتها در میان سنگها آرام بگیرند، خلوت برکهها را بیهوده برهمنزنیم، نگذاریم گزندی به مورچه برسد، نگذاریم کس از دیوار باغ، بالا رود. به همدیگر عشق و هندوانه تعارف کنیم! فردا پشتبامهای ما سنگین خواهد شد. پاروزنان دریای برف را فراموش نکنیم. از پشت شیشههای مهگرفته و از کنار چراغهای گردسوز برای همه چراغهای زنبوری که اکنون بر بالای کندوی رَفهای از یاد رفتهاند پیام بفرستیم دوباره برای بازگشت چراغهای پیسوز دعا کنیم و چراغهای توری زیبا که ما را به یاد عروسی شکوفههای سپید میاندازند. بیایید ترکخوردگیهای تعصب را درمان کنیم، روی زخم دلها نمک بپاشیم، بیایید برای تندرستی مادران باردار و بر چیدن سیمهای خاردار دعا کنیم. چیزی دیگر به عید عود نمانده است خود را مانند آیینه پاک کنیم. بسم الله الرحمن الرحیم خودم را به خواب زدهام. رؤیاهای رنگین دست از مخیلهام برنمیدارند. در انباری ناخودآگاهم که سالهاست سری به آن نزدهام، به دنبال یک میخِ طویله میگردم؛ میخواهم با آن مخیلهام را بهکلی خالی کنم. اسم این کار از نظر روانشناسی بالینی نوعی عمل پیشگیرانه برای سر به بالین گذاشتن است. ناخودآگاه چشمم به ساعت دیواری خورد؛ وای عقربهها، روی زاویه حاده ایستادهاند! یعنی وضع من حاد است و این زاویۀ حاده را اگر رها کنی به زاویۀ منفجره تبدیل خواهد شد؛ یعنی تا چند دقیقۀ دیگر من منفجر خواهم شد؟ هیچ راه دیگری ندارم اِلّا اینکه به زاویۀ قائمه پناه ببرم؛ پس آهسته با خود میگویم یا زاویۀ قائمه! وارد اطاق میشوم. آَه! تلفن از بس که زنگ زده، پوسیده است! پیغامگیر را با آخرین ذخیرۀ پلوتونیونیم فشار میدهم: صداها از ماوراء اعصار است، یکی از عهد بوق زنگ زده و احتمال میدهد بوقلمون آنها در حیات خانۀ ما به سرقت رفته باشد، یکی از شهر نیوزلند و مرا به جای آنالیزدانِ شرکتش عوضی گرفته و میپرسد چه مقدار آنتیاکسیدان توی چیزبرگر بریزم که همۀ دختران محله یکهو پف کنند!! به چشم نگاه میکنم در آینهای که چیزی شبیه مرا که شبیه قبل از دل شکستن من بود، نمایش میدهد؛ وی! عجب پف چشمی! پف بر این پف چشم. آدم را از فلاشبک دوران جوانیاش یکهو به فلاش فوروارد هشتاد سالگیاش دکوپاژ میکند. میدانید من یکبار پیر شده بودم و از برکت یک دانة بادام جوان شدم و حالا هم نمیخواهم چشمهایم الکی آلبالو ـ گیلاس بروند. دلم نمیخواهد مردم بدانند من دردِ دل دارم و شب تا صبح از عذاب وجدانم فریاد میکشم، آخر سال گذشته پزشکی که ادعا میکرد قلب مادر خانمم را میتوان بهراحتی تو یک گلدان کاشت، من هم وجدانم را عمل کردم. میدانید برای من با سایهها حرف زدن مشکل است، آدم لکنت میگیرد، هی دلش میخواهد یقۀ دیگران را بچسبد و گلوی آنها را تا خرخره خور و پف، فشار دهد و من ناگهان احساس کردم خیابان به سوی من میآید با تمام تیرهای برقش، برق از کلاهک اتمیام میپرد: اینها دیگر چه جانوران جدیدی هستند؟ دختری دنبال عروسک گمشدهاش دسته راه انداخته است، مردی با سبیلهای چخوفیاش سگهای ولگرد را چِخ میکند، عابری دارد به بانک دستبرد میزند، مردی زنش را جلوی طلافروشی آورده است که برای او یک «دستبند» متناسب بگیرد، خری صاحبش را گم کرده و دنبال یک چمن، قدمزنان به پارک مجاور میرود، سگی دارد سیبی را گاز میکند، آخرین گنجشک درخت نارون، جل و پلاس غروبش را میبندد تا هر چه زودتر کارت ورودش را به دانشگاه آزاد شبانۀ شبپرهها اعلام کند، سر خیابان یک گله دخترک زیبا با موهای رنگکرده و پوستیژهای مجهز به انواع عطرهای مدرن در حالی که هر کدام پشت میز موییلای موبایلی نشستهاند و تندتند به آن سوی خطی، آدرس میدهند یا نشانی میگیرند با خبرگزاری JIN یا شاید هم ON چی یعنی مخفف مایعی به نام جین فوندا تماس میگیرند. صاحب جوجه کبابی محل هم از اینکه اینهمه مشتری زحل به تورش خورده، زر ورق زده شده است. کمی عُقم میگیرد. احساس میکنم کباب کوبیدۀ امروز که احتمالاً از راستة الاغ یا استیک سوسمار تهیه شده است، دارد کار خودش را بهخوبی یک جعبه سمّ جادویی کلرات انجام میدهد. آهستهآهسته طوری که اورجانس محل نفهمد خودم را به اولین پنجرة نزدیک به حنجرهام نزدیک میکنم؛ آه! خانمی از آن بالا دارد آب کاج کریسمسش را عوض میکند، من با لحنی که شبیه به باغوحش باشد از مساعدت مجدانة ایشان برای حفظ محیط زیست و اینکه بالاخره انسانها باید قدر گیاهان را بدانند و همانطور که یک بز به علف علاقه نشان میدهد، هر چه میتوان در گلکاری پردهها و منجوقدوزی منگنهها و طلاکوبی سندانها و نقرهکوبی مشتها طفره نروند و بدانند که اگر یک ماگنولیا از کاخ سلطنتی ملکه ویکتوریا کم شود، جهان در معرض نابودی قرار خواهد گرفت و ضمناً اضافه کردم گازهای گلخانههای را باید به تمام کوچههای شهر کشید و شهروندان پر ریخته، اینقدر هم به هله و هوله و فسنجون هجوم نیاوردند که چیزی جز بالا رفتن عرض مملکت و ارتفاع درختان خارجی را به دنبال نخواهد داشت. بوی قهوهای که از خانۀ خانم آداب محیط زیستدان آمد، یکهو مغز مرا عین یک دیگ زودپز به بخار انداخت. احساس کردم گوش چپم مثل یک سوت علامت خطر با بخاری به قوۀ صد اسب میچرخد. گفتم مبادا توی دیگ بخار زودپس، سنگدان مرغِ زردچوبه ندیدهای یا هویج بیچاره رنگ خرگوش نپریدهای یا شلغم مادرمردهای یا سیبزمینی سطل آشغالخوردهای انداخته باشم. بنابراین سعی کردم مثل یک مارمولک فیلمبردار فوری فَس موشن کنم و خودم را از لای جرزها و دیوارها به خانۀ مقصود برسانم؛ ولی متأسفانه احساس کردم که متن مثل یک متن بیحالت تلهتیزویزونی که در آن آهویی را به شیوۀ آرام اسلوموشن و به روش سینهراما در کام یک نهنگ دبنگ دهانگشوده میگذارند، قدم برمیدارم. حس کردم به من یک بیحسکننده زدهاند، حس کردم که اصلاً حس نمیکنم، عجب تجربۀ خوبی بود: تجربۀ بیحس شدن، هیچکس نمیتواند بیحس شدن را تجربه کند و این گام بزرگی بود که من بهرغم کفشهای کوچکم برداشته بودم و خودم هم خبر نداشتم! حتی این را هم خبر نداشتم که اکنون در خانه ایستادهام و کلید را مثل دزدی ماهر در قفل بستة بخت میچرخانم. اوه میگویند کخ، مخ نداشته است، اینشتین، لنگ جورابش را که در آن ماست، کیسه میکرده است به جای کراوات میبسته یا ارشمیدس ساعت شنیاش را پر از آب میکرده یا فیالمثل، گراهام بل نعوذبالله کرِ مادرزاد بوده، یا پاستور که بیماری سل را ریشهکن کرد، خودش پاستور بازی میکرده است؛ پس با این وجنات من هم باید برای خود یک پا ماکس پلانگ باشم که درِ همسایه روبهرو را به جای خانه خود باز میکنم؟ حالا ورود من با خانه با حرکت آنتنهای یک سوسک، و ایست ناخودآگاه یک زنجره بر روی دیوار، رسماً اعلام میشود: من با وقار تمام و بدون اینکه کک کیک نیمۀ شام روی کاناپه مرا گزیده باشد، آرام و بیخیال با برداشتن کلاهی که هرگز بر سر نگذاشتهام به آنان تعظیم میکنم و یکراست به سمت آشپزخانه این این مطاف اهل دل و قلوه، این جایگاه عظیمی که در آن گوسفندان فراوانی سربریده و حلقآویز شدهاند، این خلوتگاه پر رمز و راز فنجانها با یکدیگر، این محل طهارت بشقابها و چشمه شستوشوی لیوانهای کمرتنگِ طلایی، این مکان مقدس که وعدهگاه دودها و عودها و اسپندهاست، محل اتلاف وقت قلیانها، محل برخاستنِ دودهای بیپروانه پرواز، مذبح مقدس ماهیان سر بریده، جایی که گوجهفرنگیها به جنگ لشکر نخودفرنگیها رفتند و صدای تیر در کردن بیخود کبریتها، کبریتهایی که انگار در ابحر احمرتر شدهاند و فندکهایی که گویی از سیبری میآیند و شعلهپخشکنهایی که مهلت پرداخت گازشان تمام شده است. سرم را به سوی «هال» برمیگردانم، هال بیحال، پر از مرگ موش. حالی پر از ضدعفونیکنندههای سریعالاجابه، پخاش دارد پخش میکند: پودر چهچه! پماد بهبه! در اندک مدتی پوست شما را به ظرافت یک صخره به قطرههای آب تبدیل میکند، صبحانهای مرکب از دوات و قلم، صبحانهای کامل شامل تاک و تنبور و تربچه. و من گوش خودم را فراتر میدهم: ما در اندک زمانِ ممکن، میتوانیم سر املاک شما را آب کنیم؛ گوش فرا دهید! گوش فرا دهید! فردا نزدیک است تا آنجا که میتوانید در بانک تاجرات که سیم سیفون آن مستقیماً به یک عابربانک وصل میشود، پسانداز کنید! [میچسبونه! میگیره! باز میکنه! چسبهای دوقلوی بن لادن و بن لاله] آره، همه سولژینتیسین از چسب یلتسین! کانال را عوض میکنم؛ کانال سوئز را نشان میدهد به یاد مرحوم تازه گذشته، جوان ناکام جمال عبدالناصر فاتحهای میفرستم، و برای طرفداران پروپاقرص پان عربیسم که اطراف مجسمۀ مومی قذافی گرد آمدهاند، کمی هورای الکی میکشم؛ البته یادم رفته بود لباس کشدار آفریقاییام را که تا تنبانِ پرولتاریای گینة بیصاحو را نشان میداد، تنم کرده باشم. میدانید آفریقاییها خیلی سیرند. آنها هر شب محتاج یک لقمه نانِ موگابه یا مرهون منت یک جرعه نصِ صریح نلسون ماندلا هستند. من خودم بهشخصه وقتی شکمهای بالاآمدۀ بچههای فرانسه را با شکمهای بههمچسبیده کودکان آفریقایی مقایسه میکنم، دیگر نرخ بالای تورم توئیگیهای معاصر در بازارهای اروپا و آمریکا یادم میرود. خدا بیامرزه مصطفی عقاد! راستی از هنده گفتی: از خانم رایس چه خبر!؟ این توئیگی آفریقاییتبار جمهوریخواه، اخیراً طرفدار سگهای خانگی و حفاظت از چرخۀ سوخت مواد غذایی گربهسانان شده است و تلویزیون مثل تسونامی میغرد؛ فاکسنیوز در خبر امروز خود فاش کرد که صدها دوشیزۀ هندی که تازه از یک گاوداری هلندی فارغ شده بودند، در مقابل دوشیزه رایس به رقص سنتی «ما گربههای موشیم / از چنگ بوش بیهوشیم» پرداختند که مورد استقبال شدید حاضران و غایبان قرار گرفت. پرفسور یاکوفاما هوفسکی که در سال هزار و سیصد و نهصد و پنجاه و نه درست بر روی دُمِ جزایر کروکودیل پای به عرصۀ حشرات گذاشت، در مصاحبهای با سن کریستین دیوید تلویحاً به ویرانی دیوار برلن اشاره کرد و آن را به عنوان نماد دیگری از توحش دنیای مدرن توجیه نمود. کانال را اشتباهی عوض میکنم؛ اخبار سراسری را به گوش جان میشنویم و از همگی شما در این لحظات ملکوتی یاد عمۀ مفلوکم افتادم که نمیتواند در این لحظات جُمجُم از بخورد. التماس دعا داریم. با سلام و آرزوی رسالت بینندگان محترم علام سلیکم امیدوارم در هر کجای وطن عزیزمون که هستید، دور از خانوادههای خود هم به شما بد نگذرد. همانطور که مستظهرید، آقای رئیس مجلس در نشستی که امروز در ساختمان مجلس پیش آمده بود، ابراز نگرانی کرد؛ درهمینحال، مسئولان قوۀ قضائیه باقاطعیت اعلام کردند که جزئیات پروندهها را بهزودی برای صاحبان دم، تفهیم اتهام خواهند کرد. همچنین مسئول اتاق بازرگانی در جشن تئاتر دوسالانۀ بانوان از پیشرفت سریع گیاهان کشاورزی بهزودی خبر داد و نرخ رشد درختان باغ را بیشتر از پانزده سال پیش، پانزده برابر اعلام کرد. رئیس حسابرسی جوجهکشان شهر ساوجبلاغ در نخستین جلسۀ علنی خود به ارتباط پنهانی خویش با باند قاچاقچیانی که آدمهای بیکله را به استخدام در میآورد و آنان را از راهپلهای ارتباطی خود به کله پاچیفروشیهای محل اعزام میکرد، اعتراف کرد و گفت در آن موقع بیش از شانزده سال سن نمایش نداشته است و نمیدانسته که چه چند دنده است. رئیس کنفدراسیون استقلال به علت پیروزی مهاجمان بیگانه استعفا داد، درمقابل، رئیس باشگاه پیروزی ضمن ادعای به استقلال کشاندن بسیاری از جمهوریهای مشترک المراتع اعلام کرد که همچنان به صدور گاز ایران از ارمنستان و وصل آن به شاه لوله اروپا در آنکارا وفادارست. رئیس ادارۀ قند و شکر اصطهبانات طی اطلاعیهای از قرارداد ترانزیت گاز ایران به هندوستان که قرار است در صد سال آینده صورت گیرد، به عنوان قراردادی که با آن میتوان از بالا آمدن سالیانه آب هیرمند اطمینان حاصل کرد، یادآور شد و گفت عقد اینگونه قراردادها به معنای طلاق قراردادهای دیگر با شرکتهای آن سوی آبهای ماوراءالنهر نمیباشد. مربی تیم ملوان امروز غرق شد؛ در میان مراسم پر اشک و اندوهی که همۀ تیمها سیاهپوس از قبیل تیم ابومسلم و تیم سرخجامگان و سایر تیمهایی که تیم اصلی عزا را به یکدیگر پاس میدادند، برگزار شد. بیاختیار سرم را جبر رو به سیاهی میبرد، تلویزیون را مثل صدای خوانندهای مبتذل خاموش میکنم و در خویش فرو میروم، آنقدر که نمیدانم سر از کجا در آوردهام. آه از دانههای درشت پالتوی دخترک زیبایی که زیر درخت پاییز، بارش اولین برفهای زمستان را با یک لیوان گل جشن گرفته است، سر از برکۀ تنهایی پر از یک باغ زرد درآوردهام و گنجشکی دارد در کنار من استحمام میکند. سر از یک روز سبز درآوردهام، روزی که به چشمهای او خیره شدم و به پیوند گیاهان با انسان پی بردم، سر از کنار رودی در آوردهام که در کنار آن آدمیان برای خدایان خویش قربانی میکنند. سر از کنار گیاهی درآوردهام که دانۀ مقدس روییدن در آنجاست، سر از کنار پارچهای که شفیرة بالیدن در او پرورش مییابد. پارچۀ ابریشم! پارچهای که جادۀ کرمها و ابریشمها در طول و عرض تاریخ است و خاکهایی که نخستین محصول تاک است و سرزمینهایی که خرما دسترنج گنجهای بادآوردۀ آنهاست. سر از کنار بالشِ رؤیای کودکی برداشتهام که در کابوس دهشناک عروسک گمشدۀ خویش دستوپا میزند. سر از شانههای بیسر درآوردهام و دستهای بیپیکر... آری! آری! آن روز که انفجار نخستین را شنیدم، من در کنار آیینه بودم و بهخوبی دختران چلچراغ را میدیدم که چگونه خود را در آتش رها میکردند. میدیدم که قلب ساعتها را چاک میکنند و جگر شقایقها را بیرون میکشیدند. من با چشمهای مصنوعی خود انفجار قلب صدها ماهی سرخ را تنها تنها در دقیقۀ آغاز تجربه کردم. و صبح اردوگاه! و صبح صدای مهاجران و دارو، دخترانی که پیش از رفتن به حجله، بر روی تختهای بیمارستانهای صحرایی قرار میگرفتند، کودکانی که پیش از بلوغ در بُهتِ دستهای ما جان میباختند. نه! دیگر باید کانالم را عوض کنم. مغزم دیگر بیش از این گنجایش اعداد اراتستنی ندارد. نیاز به غربال دارم. عرق ارشمیدس روی پیشانیام نشسته است؛ تندتند دارم خودم را توی وانِ دمکریت میاندازم. آنقدر سقراط به سرم زده است که حاضرم جامِ زهر را هم بنوشم. دلم میخواست روز بود و مثل دیوجانس برهنه به بازار میزدم. ولی نصفهشب است و جان عاشقان بر لب. دلم نمیخواهد به رختخواب بروم و هی فاصلۀ ستارگان را با یکدیگر محاسبه کنم. دلم نمیخواهد بروم زیر پتو و به یاد روزهای زمستان شعر بگویم، دلم میخواهد راحت باشم با همۀ اشیاء جهان. میدانید من عاشق پرندهها و پروانهها هستم؛ پس به سوی اتاق مطالعهام میروم و در را باز میکنم، انگار جانورانی چند بیرون میریزند. مشتی اسکلت، مشتی خفاش به پیشواز میآیند. دلم از این همه تنهایی میشکند. به آیینه پناه میبرم تا بگویم که من هنوز مثل روزهای صیقلی، صافم؛ اما آیینه را نیز زنگار گرفته است و عنکبوت زشت تنهایی، بر من میخندد. به سمت قوطی روی میز پر از شمع میروم؛ شمعها خاموش، شمعهای بیصدا، شمعهای تنها و تنها بر پا ایستاده بودند. زیر میز شمعها را طبق عادت نگاه کردم؛ آه، دانشمندی که آن را روی تله چسبانده بودم، موفق به گرفتن یک موش شده است. یک موش آزمایشگاهی خوب، موش آزمایشگاهیای که آن را در جهان سوم ساختهاند. آسیبهای میکروبیولوژیک آن متوجه انسان برتر نمیشود. میدانید آخر انسان، انسان برتر نمیشود، مگر آنکه برخوردار باشد. تازه از میان همه انسانهای برخوردار هم «انسان برتر» به وجود نمیآید. آنها حتی میگفتند بگذارید برخوردارترها را محدودتر کنیم تا انسان برتر زودتر متولد شود؛ وگرنه اگر همۀ انسانها برخوردار شوند «انسان برتر» یا به وقوع نخواهد پیوست یا دیر پیدا خواهد شد؛ ولی من به آنان گوش نکردم و گفتم بهتر است انسانها برخوردار باشند، یا اصلاً بحث انسان برتر مطرح نشود. تا وقتی که همۀ انسانها برخوردار نباشد، کسی انسان برتر نخواهد شد. انسان برتر حقیقتی از میان همۀ انسانهای برخوردار و لاجرم برتر انتخاب خواهد شد، نه قسمتی از آنها. آخ دلم! صد بار به خودم گفتم شبها آبگوشت نخورم به خرج چاشنیام نرفت که نرفت. حالا امشب که ساعت سۀ نصف شب، معدۀ بنده تقاضای رانیتیدن دارد، به کدام تابلو بیمارستان آویزان شوم؟ میروم سوی کشوم، «بل دونای» شش سال تاریخ مصرف گذشته هست. در یخچال را باز میکنم، نمیدانم کدام بیاثنی عشری شربت آلمونیوم را سر کشید. یاد مادرم افتادم و بلافاصله گلگاوزبانم گرفت. هر چه گشتم نبات نبود، شاید خردخرد به انبار مورچهخورتها رفتهاند. دیگر فقط به گلگاوزبان فکر میکنم. با ولع درش را میگشایم. آی این اجزاء فاسدشدة شِودِ پارسال است. دیگر دلم به تالاب تلوپ میافتد؛ ناگهان عینکم به عنبیهام مخابره میکند توی یخچال یک لقمۀ پنیر فاسدشدة ده روز پیش وجود دارد و من مثل عدهای بیافرائی به یک گرسنه حمله میکنم. وای هوس عشق به سرم زده است. میدانید من این ساعتها دیگر خمار چشم یار میشوم. من به کشیدن نقاشی معتادم؛ دلم میخواهد همیشه طرح بازوانی بکشم یا با یک دیدة بادام، بهار را تداعی کنم. من از این بابت به مداد ابرو حسادت میکنم، من بیشتر شعرهایم را با مداد ابرو مینویسم. برای من مژگان یک خاطرة سبز است. من همواره خلأ یک نگاه نافذ را دارم و مژگان خلأ روحی مرا با خطی که به دنبالة خود دارد پر میکند. من شبها در درازنای یک گیسو به خواب فرو میروم. در دریاچۀ یک چشم آبی آسمانی، من در متن جادهای که به احساسات عاشقانه ختم میشود، قدم میزنم. قلم من، قلم مژگان است. من بهسادگی طرز تهیۀ یک شعر را برای شما بازگو میکنم؛ کمی شعلۀ شب را پایین میکشید، کمی پردههای رو به باغچه را باز بگذارید، آلبوم احساسات عاشقانه را آهستهآهسته ورقورق کنید، کمی خال هندی را با زلف چینی به هم میریزید، سپس تابۀ تأثر را روی گاز مایع اشک میگذارید تا آهسته به صورت یک گلگونه در آید. وقتی که گونۀ دلدار سرخ شد، دلهای تفداده را توی یک بشقاب مینیاتوری که اطرافش را با گلهای سرخ تزئین دادهاند بگذارید، سعی کنید سوراخهای قلبتان را با گلهای شیپوری پر کنید، بعد پارههای جگر خود را توی قالب زیباترین کلمات عاشقانه میریزید و میگذارید توی فِرِ مژۀ یار. دقت کنید مبادا لبهای یار در باران بهار سرد شود. آن را گرماگرم، ولی جرعهجرعه بنوشید. راستش را بخواهید، من نمازم را به قامت یار اقتدا میکنم. قبلة من ابروی اوست. من غالباً نمازم را در محراب ابروی دوست میخوانم و سپس ساعتها به چلۀ کمان ابرویش مینشینم. من به یک بادامچشم قناعت دارم. من به گلهای یک روسری شسته عشق میورزم. وقتی هم که تنها شوم، تسبیح خالهای یار را میچرخانم و با خودم ذکر زنبقها و زنجرهها میگویم. حالا دارد یواشیواش خوابم میبرد. بلند میشوم و جایم را روی جالیز پهن میکنم. هوا کمی شرکآلوده و تاریک است. پتوی پرستشم را روی کلیههایم میکشم. دیگر وقت فکر کردن به یک خاطرۀ قشنگ است؛ مثلاً یک کارد عروسی که به آدرس قلب یک عاشق دلسوخته ارسال میشود. یا آنکه به یاد اولین زنگ مدرسه بیفتیم، به یاد خانۀ معلمی بیفتیم که به ما بابا آب داد را یاد داد. به یاد کودکان گرسنهای بیفتیم که تشنة محبت یک گوشه افتادهاند و هیچکس تابستان داغ تنهایی آنان را باد نمیزند. به یاد زنانی بیفتیم که النگوهای خود را فروختند تا برای یک وجب استراحت، محتاج کس و ناکس نشوند. به قصابهای سبیل تابداده بگوییم مواظب سپورهایی باشند که برای یک پای مرغ به سوی آنان دست دراز میکنند. میدانید کارگران مهاجر روی سقف خاطرههای ویرانشده میخوابند؛ هر آن ممکن است ویروس جدایی در بین آنان منتشر شود. خوشبهحال دهقانانی که یک خوشۀ خشم دارند، خوشبهحال خوشنشینانی که بیدغدغة تلفن همراه به شکار قارچ میروند، خوش به حال قوچهای حفاظتشدة جنگل.
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز