شهرستان ادب: پرستو علیعسگرنجاد، نویسنده و منتقد جوان، نگاهی داشته است بر داستان کوتاه «مهمّد» از مجموعه داستان کوتاه خاتم. در ادامۀ پروندۀ شهرستان ادب ویژۀ جشنوارۀ خاتم، به خوانش این نقد میپردازیم:
داستان مذهبی، در هر قامتی که باشد و به هر پوشیدگی و ظرافتی که نوشته شود، باز نویسندهاش را در معرض قضاوتهای بیشمار قرار میدهد. نویسندهای که این خطر را به جان میخرد و قلم را نه به عنوان ابزاری برای گذران زندگی، که به مثابۀ بار سنگین رسالتی ازلی در دست میگیرد، بیشک رگهای از شجاعت دارد. این شجاعت اگر با دانش، تبحر و تجربه همراه باشد، میتواند در کالبد یک اثر، تجلی کند و آنگاه، آن اثر، بیتردید دیدنی و خواندنی خواهد شد؛ برای خلق زمین و ای بسا آسمان!
جشنوارۀ خاتم که جشنوارهای داستانی با موضوع وجود مبارک حضرت رسول صلیاللهعلیهوآلهوسلم است، مجالی است برای هنرنمایی چنین هنرمندانی. در فرصت کوتاه این یادداشت، بنا نداریم به چند و چون این جشنوارۀ ارزشمند بپردازیم. بل، قصد داریم یکی از آثار درخشانی را که به این جشنواره، راه یافته و در زمرۀ برگزیدگانش جای گرفته است، بررسی کنیم: مهمد، نوشتۀ مرتضی کربلاییلو.
بیشک پیش از هر چیز، این نام داستان است که خواننده را درگیر خود میکند که چرا «مهمد» و «محمد» نه؟ نویسندۀ جوان داستان، پیش از آغاز اثرش، به مدد ابوحاتم رازی، به این پرسش، پاسخی موجز داده؛ پاسخی که در طول داستان، بیشتر بر مخاطب، مکشوف میگردد: «اگر بهناچار، حرفی عربی بر زبان رانند، آن را به مخرجی نزدیک برند یا سوی حرفی که طعمی از آن عربی به آن داده باشند؛ چنان که حاء را به هاء برمیگردانند و به جای محمد میگویند مهمد». با این مقدمه، تصور مخاطب احتمالاً چنین خواهد بود که بناست با داستانی مواجه شود طبیعتاً در خلاف جریان اسلام و شخص نازنین حضرت رسول صلیاللهعلیهوآلهوسلم. اما این تصور، به آن روشنی که انتظارش میرود، در داستان به وقوع نمیپیوندد. مهمد، داستان آسانی نیست و بنا ندارد زیر و بم عقاید «تقیاف»، شخصیت اصلیاش را به راحتی پیش چشم مخاطبش قرار دهد که اگر چنین بود، اینگونه آغاز نمیشد: «جگرکی، سلطنتطلب بود، به گواه دلهای بهسیخکشیده که زیر شیشه میچیدند. چه، شاه بر قلوب حکومت میکرد. اما طباخی، جمهوریخواه بود، با سرها کار داشت. با پاها که بیآشتی بر خیابان بکوبند...» در حقیقت، خواننده در اولین رویارویی با داستان، درمییابد که با اثری حرفهای روبهروست و اگر به دنبال رمزگشایی از چند و چون شخصیتهاست، باید به قدر دو، سه مرتبه بازخوانی داستان، حوصله کند. مطلقاً نمیخواهیم بگوییم این اثر، چنان پیچیده و سنگین است که مخاطب در مجال اول، چیزی از آن درنمییابد. ماجرا کاملاً برعکس است. نویسنده چنان زبردستانه، کلمات را انتخاب و پیرنگ خود را در عمقشان جاسازی کرده که مخاطب پس از به پایان بردنش، هیجانزده، مترصد فرصتی دیگر است برای بازخوانی و رمزگشاییهای ثانویه.
دیگر نکتهای که در همان آغازینسطور، توجه مخاطب را برمیانگیزاند، زبان و لحن داستان است. زمان داستان به چیزی حدود صد سال پیش بازمیگردد؛ درست در همان بزنگاه تاریخی که تاریخ رسمی کشور به هجری شمسی تغییر یافت. انتخاب این دورۀ تاریخی، نویسنده را به سوی استفاده از دایرۀ کلماتی خاص و متفاوت سوق میدهد که گرچه برای مخاطب امروز، کمی ناملموس مینماید، اما به شدت جذاب است و میتواند اتمسفر تازه و کمتردیدهشدهای را در اثر ایجاد کند. مضاف بر این، این آوردگاه تاریخی، نخستین بزنگاهی است که نویسنده، هوشمندانه، ارتباط موضوعی داستان خود را با حضرت محمد صلیاللهعلیهوآلهوسلم آشکار میکند؛ درست آنجا که در صحن مجلس، تقیاف و همکارش در گفتگویی کوتاه، از چند و چون لایحۀ تغییر تاریخ حرف میزنند و پای مسئلۀ هجرت پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم، شقالقمر و نسبت ایران و اسلام به میان میآید. در این بخش، تقیاف، با چنان تسلط و تعمقی در اینباره صحبت میکند که مخاطب را در قضاوت شخصیت و عقایدش به تردید میاندازد. گو اینکه این درست همان چیزی است که نویسنده به دنبال آن بوده است؛ چندلایه کردن شخصیت و درگیر کردن خواننده با آرای او.
دیگرنکتۀ شایان توجه، لوکیشنهای داستان است. اگرچه با داستان کوتاهی در قد و قامت پنج صفحه مواجهیم، اما این شانس را داریم که با تقیاف، در مکانهای مختلف حاضر شویم و مختصات این مکانها به مدد ما میآیند تا او را بهتر درک کنیم. یکی از جذابترین این لوکیشنها، خانۀ معشوقۀ تقیاف است. ما این خانه و اتفاقات جاری در آن را از پشت چشمهای بستۀ تقیاف به نظاره مینشینیم؛ چرا که معشوقۀ او، دختر عشوهگر نابینایی است که عاشقش را وادار کرده به هنگام مواجهه با او، چون او، نابینا شود و دستمال به چشم ببندد. توصیف موقعیت و گفتگوهایی که در این بخش شکل میگیرد، از موفقترین و برجستهترین نکات این داستان است.
اما نقطۀ اوج داستان که در حقیقت به یک نقطه، ختم نمیشود و در یک سربالایی نفسگیر، خواننده را با دو دستانداز به دنبال خود میکشاند، یکی آنجاست که تقیاف، روانشناسی، آلمانی را به دیدار یکی از علمای تهران میبرد. اینجا درست همان نقطهای است که کل داستان بر مبنایش شکل گرفته است. خواننده در این بخش، با توصیفاتی که از خانۀ شیخ میشنود، تصوری دربارۀ او پیدا میکند که در چند جملۀ بعد، با یک چرخش پوشیده اما ناگهان، غافلگیرانه، ناچار به تغییرش میشود. از آنجا که خطر لوث شدن داستان و آشکار شدن جهتگیری فکری تقیاف وجود دارد، از اشاره به این بخش که مهمترین دستانداز فکری- عقیدتی داستان است، میپرهیزیم و به پایان کار اشاره میکنیم؛ آنگاه که تقیاف، به خلوتگاه ترسها و تردیدهای خودش بازمیگردد، در اصطبلی مخروبه و کثافتگرفته، روبروی من خویشتنش قرار میگیرد و داستان را به نظاره مینشیند. بیشک باید گفت این پایانبندی، یکی از بهترین نمونهها در میان داستانهای کوتاه نویسندگان جوان است؛ چرا که با کمترین کلمات و موجزترین جملات، به بن شخصیت راه پیدا میکند و راز مگویش را پیش چشم مخاطب، مکشوف میکند. شاید باید گفت مهمترین وجه موفقیت این داستان نیز همین است؛ اینکه نویسنده، با پرهیز جدی از شعارزدگی و تکرار، با رویکردی تازه و نگاهی پوشیده، به چنین درونمایهای رسیده است تا بتواند قشر متنوعی از مخاطبان عام و حرفهای را پای داستانش بنشاند.