شهرستان ادب: در پنجمین روز از ماه مبارک رمضان، عدۀ بسیاری از مردم روزهدار افغانستان در یک انفجار تروریستی مظلومانه به شهادت رسیدند. شهرستان ادب این حادثه را به مردم افغانستان تسلیت میگوید و شما را به خوانش اشعار زیر دعوت میکند.
محمدحسین انصارینژاد:
نشستهای کسی از جادۀ هرات بیاید
امیر کشورت از فتح سومنات بیاید
چگونه عنصری از کابلت قصیده بخواند
اگر به کالبدش نفخۀ حیات بیاید
مگر سنایی از آن دور با عصای شکسته
سحر به خواب تو با دفتر و دوات بیاید
شهید بلخ از آن قلهها اگر بسراید
چقدر قاصدک سرخ از آن فلات بیاید
به ماه زل زدهای ماه کابلت به محاق است
مگر به خواب تو با شاخۀ نبات بیاید
دلت گواهی بد میدهد صدا بزن امشب
خبر دهید که آن پیر از هرات بیاید
دوباره نقشۀ جغرافیاست سفرۀ نانت
که بوی گندمی از سمت روستاست بیاید
و کودکان تو با مشک تشنه چشم به راهند
خدا کند که علمداری از فرات بیاید
خدا کند که به ساحل رسند گمشدگانت
و بر قلمرو توفانیات ثبات بیاید
خدا کند که همین جمعه آن ستارۀ موعود
میان ندبه و شبخوانی سمات بیاید
سید ابوالفضل مبارز:
خستۀ روزگار ناآرام، من همانم که جان نمیخواهد
کشتنم انتخاب سختی نیست، زدنم امتحان نمیخواهد
لبی از خون حنجرم تر کن تا کمی تازهتر شود نفست
بعد بنشین و قصه کن با من، گرچه این آسمان نمیخواهد
قصه کن از تحمل وطنم، از لب بیتمایل وطنم
آخرین شاخۀ گل وطنم وطنی که جوان نمیخواهد
وطن من کجای دنیایی؟! همه با شعر متحد شدهاند!
واقعاً بعد از این چه باید کرد؟! در دهاتی که خان نمیخواهد
در دهاتی که دیگر از امروز، سر تعظیمش از تن افتاده
در دلش شوق زندگی دارد، نان بماند، دهان نمیخواهد!
کشورم، از شکستن عاصی باش، حرف خود را بزن ولو با سنگ
مطمئن باش بعد از این احدی، شهر بیقهرمان نمیخواهد!
ما اگرچه که سوگوار خودیم؛ داغداریم و بیقرار خودیم
خودمان عاقلیم و میفهمیم بعد از این دیگران نمیخواهد...
محمدمهدی عبداللهی:
شبى که خون دل از این مسیر جارى شد
چکیدۀ سفر عشق، بىقرارى شد
شبى که نالۀ مهتاب در گلو خشکید
زمان هم از ملکوت حیات، عارى شد
شب فراق کبوتر،کبوتر عشق است
کبوترى که پر از زخمهاى کارى شد
چه انفجار مهیبى که عشق حیران گشت!
وقوع حادثه، آغاز جاننثارى شد
چقدر خاطرهها رنگ روز عاشوراست
که شهر یکسره از داغ لاله کارى شد
شبیه «شام» ببین انفجار «کابل» را
صداى غربت مظلوم، یادگارى شد
میان شعلۀ تزویر دشمنان این بار
تمام حنجرۀ کودکى، انارى شد
نگاه لطف تو کافیست مهر عالمتاب
ببین که عصر ظهورت چه روزگارى شد!
عاطفه جعفری:
یک کوه درد با تو برابر نمیشود
آری، بخند، زخم تو بهتر نمیشود
از روزگار تلخ خودت شکوه کن، وطن
هرگز نترس، گوش فلک کر نمیشود
تاریخ، باز مرثیهات را مرور کرد
با روضهی تو، چشم کسی تَر نمیشود
وقتی جهان به پیش دو چشم تو تار شد
کابل، دوباره آینهای از غبار شد
این روزها نمیرود از یاد دِهمزنگ
لعنت به زخمِ دوم مرداد دِهمزنگ
در راه روشنایی شبهای بامیان
خاموش میشوند چرا این ستارگان؟
تو درد میکشیدی و درمان نداشتی
پاییز میشدی و بهاران نداشتی
تو، آبِ دیدهی خود از آمو گرفتهای
وقت قیام، دست به زانو گرفتهای
من عهد میکنم که بیایم به کشورم
یک روز میرسد که در آغوش مادرم...
آن روز ناله کن به زبان دَریِ خود
آرام گریه کن به تَی چادَریِ خود