شهرستان ادب: یادداشتی میخوانید از خانم مریمسادات حسینی، منتقد ادبی و پژوهشگر فلسفه بر رمان «ابله» از شاهکارهای فئودور داستایوسکی در ادبیات روسیه.
«در کسوت مسیحِ روسی»
داستایوسکی ابله را بعد از جنایت و مکافات و قبل از برادران کارامازوف نوشت. دو اثر شاخصی که شاید بیشتر کتابخوانهای حرفهای داستایوسکی را به واسطهی آنها میشناسند. وقتی داشتم ابله را میخواندم به دوستی گفتم داستایوسکیِ ابله در قیاس با داستایوسکیِ آن دو اثر دیگر، رقیق و بیخطر است. منظورم از رقیق این بود که در ابله هم داستایوسکی همان نویسندهای است که انتظار داریم و همان مسائل و موضوعات خاص خودش را دنبال میکند ولی نه با شدتی که در دو اثر دیگر میبینیم. به عنوان مثال در ابله هم جنایت رخ میدهد اما نه با شدت و غلظتِ جنایت و مکافات. به همان نسبتی که ابله رقیق است، بیخطر هم هست. بیخطر البته برای خوانندهای که حین خواندن آن دو اثر دیگر بارها توقف کرده و از خودش پرسیده چطور نویسندهای میتواند روح آدمی را تا این ژرفا بکاود. منظورم این است که ابله با همهی ویژگیهای شاخصی که دارد، باز به اندازهی آن دو اثر دیگر شما را دیوانهی خودش نمیکند. لااقل به نظر من اینطور است.
قابل پیشبینی است که خیلیها با من موافق نباشند. برخی از مفسران ابله را مهمترین اثر داستایوسکی میدانند. برخی میگویند ابله شبیهترین اثر به زندگی شخصی اوست. گویی که ابله نوعی خودزندگینامهنگاری باشد. به هر حال قرائن و شواهدی هم برای این ادعا وجود دارد. مثلاً خود داستایوسکی مانند پرنس میشکین، شخصیت اول ابله، دچار حملهی صرع میشده. یا دورهای عاشق زنی بوده که با مختصات ناستاسیا فیلیپوونا، قهرمان زن رمان، همخوانی دارد. هرچه هست در این مهمترین اثر او و در این شبیهترین اثر او به زندگی خودش، کمابیش میتوان تمام آن مضامینی را یافت که در دیگر آثار داستایوسکی نیز حضور دارند: مرگ، جنایت، گناه، خدا، عشق، الحاد و ایمان.
رمان یک شخصیت اصلی دارد که همهی داستان حول محور او شکل میگیرد. اما این به معنای کمرنگ بودن دیگر شخصیتهای داستان نیست. داستایوسکی در ابله نیز بار معنایی داستانش را میان شخصیتهای مختلف تقسیم میکند و هر بار از زبان یکی از آنها بخشی از مقصود خود و داستان را پیش میبرد. در این اثرِ داستایوسکی نیز کشمکش میان شخصیتها در تفاوت حیات اخلاقی و حیات ایدئولوژیک آنها کاملاً محسوس است. این کشمکشها برانگیزانندهی پرسشهاییاند که الزاماً در متن اثر پاسخی دقیق و شفاف برای آنها نمیتوان یافت. چخوف در جایی مینویسد «نقش نویسنده این است که پرسشهایی را برانگیزد، نه اینکه به آنها پاسخ دهد.» و داستایوسکی یکی از قهارترین پرسشگرهاست که تعهدی به پاسخگویی ندارد. با وجود این میتوان به گفتمان شخصیتها قدری نزدیک شد. در ادامه سعی میکنم با محور قرار دادن مضمون ایمان، نظرگاه برخی از شخصیتها را روشنتر کنم.
پرنس میشکین قهرمان اصلی ابله است. ابله خودِ اوست. چرا ابله؟ پرنس جوان بیست و شش هفت سالهی بیماری است که مدتها از وطن دور بوده و برای درمان بیماری صرع خود در سوئیس زندگی کرده و حالا در آغاز رمان به روسیه برمیگردد. پیش از گذراندن این دورهی درمانی مشاعر پرنس به خوبی کار نمیکرده لذا بقیه او را ابله میخواندند. بعد از بازگشت به روسیه نیز عموم مردم هنوز پرنس را ابله میدانند. با اینکه پرنس دورهی درمان را گذرانده ولی هنوز نشانههایی از نوعی جدا افتادگی و تفاوت با عموم مردم در او هست که دیگران از روی سهل انگاری و راحتطلبی ترجیح میدهند آن را بلاهت خوانش کنند. گاه برخی از شخصیتهای رمان که برای لحظاتی خود را از تودهی مردم بیرون کشیدهاند و موفق شدهاند پرنس را بیرون از قاب کلیشهای تحمیل شدهی جامعه ببینند، او را با تعابیری مثل «رحمت خدا» یا «مجنون راه خدا» میخوانند. البته برخی دیگر که هرگز توان بیرون آمدن از تودهی مردم را ندارند، او را فریبکار و دغل میدانند. هرچه هست نوعی کودکی و نوعی معصومیت را میتوان در او مشاهده کرد. کودکی و معصومیتی که همراه با خود صداقت و صراحت میآورد. همچنین خیلی زود او را به پناهی تبدیل میکند که همگان خواهان گفتگو با او هستند. گویی او گوشی است همیشه آمادهی شنیدن. گوشی که امن است و قضاوت نمیکند. همواره آمادهی شنیدن هر نوع اعتراف و درددل و رازی است. حتی اگر گوینده دشمن او باشد یا صراحتاً به او توهین کند، به نقش شنوندگی او خدشهای وارد نمیشود. پرنس صعهی صدری پیامبرانه دارد. خواهان احترام هیچ کس نیست بلکه همهی دیگران را حرمت میگذارد. پرنسِ به نظر دیگران ابلهِ کودکصفتِ پیامبرگونه خصلتی دارد که پایه و اساس همهی دیگر ویژگیهای اوست: در عصر الحاد و بیایمانی و نهیلیسم، ایمانی قوی دارد.
پرنس درست در زمانهای به روسیه باز میگردد که روسیه دچار بحران است. بحران اخلاقی، دزدی و آدمکشی اتفاقهای رایج روسیهی آن زماناند. نهیلیسم گفتمانی رایج است که مردم روسیه ناگزیراند با آن روبرو شوند و در قبال آن موضعی اتخاذ کنند. اگر پرنس میشکینیتر به این بحران نگاه کنیم، ریشهی همهی این ناگواریها در بیایمانی است.
در آغاز رمان پرنسِ ساده و صادق و کودکصفت، به چنین روسیهای وارد میشود. طبیعی است که در زمانهای که مردم دیگر نه به خدا ایمان دارند و نه به مسیح، در زمانهای که برای رسیدن به زر و زور انجام هر فعلی موجه است، پرنس میشکین وصلهای ناجور به حساب میآید. او با مردم خود بیگانه است طوری که چگونه زیستن در میان آنها را نمیداند، از بودن میان آنها کسل میشود، مردم آزارش میدهند، با آدابدانی طبقهی نجیبزادگان روسی که خودش هم یکی از آنهاست، میانهای ندارد و آنقدر از متن جامعه بیرون میزند که دیگران دائم او را به سخره میگیرند.
داستایوسکی جایی گفته بود قصد دارد از پرنس شخصیتی بسازد که معجونی است از مسیح و دن کیشوت. ردی از هر دوی اینها را میتوان در او یافت. گویی پرنس مسیحی است که در روسیه ظهور کرده و گرچه همه او را ابله میدانند اما خیلی زود چیزی مسیحگونه در او مییابند. در بلاهت او نوعی آیرونی وجود دارد. او ابلهی است که مثل پیامبران و فیلسوفان حکیمانه سخن میگوید. مسیحگونه باعث میشود دیگران نزد او دست به اعتراف بزنند. یا حتی اگر اعترافی در کار نباشد، دست کم به عنوان آخرین بشری که ردی از معصومیت و شرافت در او هست، به او ایمان بیاورند. او نیز بدون ادعای پیامبری یا هر نوع تقدسی به خوبی از پس نقش مسیح برمیآید. مسیحی که از بهشتِ سوئیس به جهانِ مادیزدهی روسیه آمده، همیشه پذیرای شنیدن اعتراف گناهکاران و از گناه پشیمان شدههاست، با کودکان مهربان است، کجخلقترین پیرمردها، قاتلها، دائمالخمرها، قماربازها و زنان بدنام همگی به او پناه میبرند و حتی بیماری دم مرگ یادداشت پر طول و تفصیلِ مرگآگاهانهش را نزد او بلند بلند میخواند و از او پاسخ و نوعی تآیید میطلبد.
پرنس از دن کیشوت هم نشانی دارد. شهوت مال و اندوختن در او نیست. برعکس از ثروتش برای کمک به دیگران مضایقه نمیکند. میخواهد با عشق و ایمان اطرافیان خود را نجات دهد. به عدالت باور دارد. شهسوار بینوایی است که دن کیشوتوار برای کمک به زنهای ستمدیده شمشیر میکشد. در سوئیس پناه ماریِ گناهکارِ بیمارِ طرد شده میشود و در روسیه میخواهد ناستاسیای ستمدیده را نجات دهد و از طریق ازدواج، او را که زنی بدنام است دوباره آبرو ببخشد. یوگنی پاولوویچِ عقلگرا جایی در صفحات پایانی کتاب میگوید «یک زن، زنی شبیه به همین در زمان مسیح در عبادتگاه بخشوده شد، اما دیگر به او نگفتند که به راه خوبی رفت و سزاوار همه گونه افتخار و قدرشناسی است.» (داستایوسکی، ابله، ترجمهی حبیبی، ص917) گویی پرنس از مسیح و دن کیشوت هم پیشی میگیرد. اما وجه تراژیک ماجرا این است که او ناکام میماند. به جای اینکه عشق برادرانه و مسیحگونهی پرنس، ناستاسیا را نجات دهد، باعث هلاک او و حتی در هم شکستن خود پرنس میشود. پیامبرِ از سوئیس آمده، دوران کوتاهی در روسیه پیامبری میکند و سرآخر در هم شکسته و با مشاعری دوباره از کار افتاده به سوئیس باز میگردد.
او اهل شهود است. اهل شعوری نامتعارف که دیگران از آن بیبهرهاند. او حقیقت را شهود میکند. ایمان او از جنس ایمان کیرکگور است. ایمانی که باید آن را چشید و تجربه کرد. باید خود را در معرض آن قرار داد تا آن را دریافت. به نحو پیشینی و با استدلال هیچ راهی به آن نمیتوان برد. ایمانِ او ایمانی ماقبل تعقل و حتی ورای تعقل است. از جنس امید است. امید به چیزی که شاهدی حیّ و حاضر برایش وجود ندارد. به نظر او احساس مذهبی هیچ کاری با استدلال در اثبات خدا ندارد. «تکلیف ما اطاعت است. اطاعت بی چون و چرا و بحث و استدلال. اطاعت از سر صفای ضمیر و پاداش این اطاعت در آن جهان نصیبمان خواهد شد. ما که حکمت الهی را نمیفهمیم غوامض آن را از سر غیظ با مفاهیم خود میسنجیم و از این راه آن را خفیف میکنیم.» (همان، ص663) توان درک برخی امور به آدمیزاد داده نشده و تکلیف او در قبال آنها فقط اطاعت است.
سر دیگر ماجرا ایپولیت است که نمایندهی ایمان فلسفی است. او منکر خدا نیست اما با خدای دینی هم میانهی خوشی ندارد. به نظر او که تنها به خردی جهانی باور دارد «بهتر است کاری به دین نداشته باشیم.» (همان) چراکه دین تنها پرسشهایی لاینحل به وجود میآورد که عقل از پس پاسخگویی به آنها برنمیآید.
در ابله از یک تابلوی نقاشی اثر هانس هلباین سخن به میان میآید که به هیچ یک از نقاشیهای معمولی که از مسیح کشیدهاند شباهتی ندارد. این تابلو بر دیوار خانهی راگوژین نصب است. کسی که سویهی شر داستان است. او دقیقاً نقطهی مقابل پرنس است. میخواهد ایمان داشته باشد اما نمیتواند. او بندهی پول و ثروت و تمایلات خویش است. در نهایت هم بی ایمانی او به خون و جنایت منتهی میشود.
در تابلوهای معمول از حضرت مسیح، در سیمای مسیحی که بر صلیب است یا مسیحی که از صلیب پایین کشیده شده، نوعی زیبایی وجود دارد که نه عذاب صلیب و نه حتی مرگ نتوانسته این زیبایی را مخدوش کند. نه ردی از خون بر جسم اوست، نه ردی از عذاب جسمانی. گویی جسم و تن مسیح کاملاً فارغ از طبیعت و قوانین طبیعی است. تنها غمی ناشی از گناه آدمیان را میتوان در چهرهی او تشخیص داد. ولی در تابلوی مسیحِ هانس هلباین صورت مسیح و جسم او مثل هر فرد معمولی دیگری است که عذاب کشیده و بعد از این عذاب جان داده. پرنس بعد از دیدن این نقاشی میگوید این تابلو «ممکن است ایمان بعضی را متزلزل کند.» (همان، ص353) یکی از این بعضی ایپولیت است. ایپولیت در جایی میگوید «وقتی به این جسد آدم از زیر شکنجه بیرون آمده نگاه میکنی یک سوال خاص و شگفتانگیز پیش میآید: اگر شاگردان مسیح و آنهایی که بعدها صاحبان انجیلها میشدند و زنهایی که همراهیاش کرده و پای صلیب مانده بودند و همهی پارسایانی که به او ایمان داشتند و او را ستایش میکردند جسد او را در این وضع دیدهاند چطور توانستهاند باور کنند که چنین جسدی که از شکنجه اینجور رنج دیده به آسمان رفته است؟ ... اگر مرگ چنین وحشتناک است و قوانین طبیعت این چنین قهار، چطور میتوان بر آنها چیره شد؟» (همان، ص653) این سویهی عقلباور و پرسشگر داستان است که شبهه به وجود میآورد: اگر مسیح قادر به معجزه بود و این یعنی که بر طبیعت قاهر بود، چرا دربارهی خودش معجزه نکرد؟ ایپولیتِ عقلباور و فیلسوفمشرب ناگزیر از استدلال است و وقتی میبیند دادههای دین تاب استدلال را ندارند، دین را کنار میگذارد و به ایمانی فلسفی اکتفا میکند.
بیراه نیست اگر بگوییم داستایوسکی در این اثر، در کنار سایر مضامینی که میپردازد، از ماهیت ایمان پرسش میکند و انحاء گوناگون ایمان را به کمک شخصیتهای متفاوت داستان به ما نشان میدهد، بی اینکه بر هیچ یک از آنها قضاوت کند و پاسخی شسته رفته بر مخاطب خود تحمیل کند. باختین با اشاره به دیالوگهای بیپایان و ذاتاً حل و فصل نشدهای که در آثار داستایوسکی بین شخصیتها و بین خود نویسنده و شخصیتهایش در جریان است، میگوید گفتمان شخصیتهای آثار داستایوسکی هرگز کاملاً ثبت نمیشود بلکه آزاد و باز باقی میماند. به نظر او حتی گفتمان خود نویسنده نیز همینطور ناتمام و حل نشده باقی میماند. چنانچه در پایان این اثر نیز وجه خیر و شر داستان، نمایندهی ایمان و نمایندهی بی ایمانی، بر بالین مقتول و قربانی مینشینند و نمایندهی ایمان به جای هر نوع تخطئهی قاتلِ بی ایمان، او را که پریشاناحوال است نوازش میکند تا قدری آرام بگیرد.
*
یک بار پشت پیشخوان کتابخانهی دانشگاه به دخترک دانشجوی کم سن و سالی برخوردم که ابله را گرفته بود دستش ولی مردد بود آن را امانت ببرد یا نه. قصد کرده بود داستایوسکی بخواند ولی نمیدانست با کدام اثر او شروع کند. میان ابله و جنایت و مکافات مردد بود. داشت از خانم کتابدار میپرسید کدام را ببرد. خودم را انداختم وسط حرفشان و بهش گفتم اگر بار اولت است که داستایوسکی میخوانی ابله را بردار. اگر دوباره در موقعیتی مشابه باشم، همین توصیه را تکرار میکنم. در اولین برخورد با یک نویسنده، آن هم کسی مثل داستایوسکی که قرار است تو را با بی نهایت پرسش بنیادی و لاینحل مواجه کند، بهتر است با اثری ملایمتر آغاز کنی. به نظرم وقتی آشنایی با نویسندهای را از بهترین آثار و قلههایی که فتح کرده آغاز کنی، باقی آثار او برایت از رنگ و بو میافتند. از این حیث ابله یکی از بهترین گزینهها برای آغاز آشنایی با داستایوسکی است.