عاشقانهای از نزار قبانی
04 شهریور 1396
15:32 |
0 نظر
|
امتیاز:
4.5 با 2 رای
عشقت اندوه را به من آموخت
و من قرنها در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازد!
زنی که میان بازوانش چونان گُنجشکی بگریم و
او تکه تکههایم را چون پارههای بلوری شکسته گِرد آوَرَد!
عشقت به من آموخت که خانهام را ترک کنم،
در پیادهروها پرسه زنم و
چهرهاَت را در قطراتِ باران و نورِ چراغِ ماشینها بجویم!
ردِ لباسهایت را در لباسِ غریبهها بگیرم و
تصویرِ تو را در تابلوهای تبلیغاتی جست و جو کنم!
عشقت به من آموخت، که ساعتها در پیِ گیسوانِ تو بگردم...
ـ گیسوانی که دخترانِ کولی در حسرتِ آن میسوزند! ـ
در پیِ چهره و صدایی
که تمامِ چهرهها و صداهاست!
عشقت مرا به شهرِ اندوه بُرد! ـ بانوی من! ـ
و من از آن پیشتر هرگز به آن شهر نرفته بودم!
نمیدانستم اشکها کسی هستند
و انسان ـ بیاندوه ـ تنها سایه ای از انسان است!
عشقت به من آموخت که چونان پسرکی رفتار کنم:
چهرهات را با گچ بر دیوارها نقّاشی کنم،
بر بادبانِ زورقِ ماهیگیران و
بر ناقوس و صلیبِ کلیساها...
عشقت به من آموخت که عشق، زمان را دگرگون میکند!
و آنهنگام که عاشق میشوم زمین از گردش باز میایستد!
عشقت بیدلیلیها را به من آموخت!
پس من افسانههای کودکان را خواندم
و در قلعۀ قصّهها قدم نهادم و
به رؤیا دیدم دخترِ شاهِ پریان از آنِ من است!
با چشمهایش، صافتر از آبِ یک دریاچه!
لبهایش، خواستنیتر از شکوفههای انار...
به رؤیا دیدم که او را دزدیدهام همْچون یک شوالیه
و گردنْبندی از مروارید و مرجانش پیشکش کردهام!
عشقت جنون را به من آموخت
و گُذرانِ زندگی بیآمدنِ دخترِ شاهِ پریان را!
عشقت به من آموخت تو را در همه چیزی جست و جو کنم
و دوست بدارم درختِ عریانِ زمستان را،
برگهای خشکِ خزان را و باد را و باران را
و کافۀ کوچکی را که عصرها در آن قهوه مینوشیدیم!
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.