شهرستان ادب: آخرین رمانش با عنوان «بیکتابی» چند قدم عقبتر از زمان ما و در دوره مظفرالدینشاه و با نگاه ارزشمند به جایگاه کتاب، روایت میشود. محمدرضا شرفیخبوشان، دو هفته پیش برای این کتاب جایزه ادبی جلال را دریافت کرد. نویسنده کتاب مشهور «عاشقی به سبک ونگوگ»، نوشتن را با شعر شروع کرده ولی کم کم دغدغهاش این میشود که باید به سمت داستان برود و داستان بنویسد. شرفیخبوشان معتقد است که در شرایط کنونی آن چیزی که داستان به ما میدهد لازمتر از شعر است. آنچه میخوانید اولین مصاحبه او بعد از دریافت جایزه ارزشمند جلال است که در بخشهایی از آن در مورد اهمیت تاریخخوانی و ضرورت پذیرش ادبیات داستانی در بین مردم صحبت میکند.
محمدرضا شرفیخبوشان چطور از حوزه شعر به دنیای رمان وارد شد؟
ورود به شعر یک مساله عمومی است و برای همه ایرانیان اتفاق میافتد. شعر یک مساله فراگیر و عامه است. همه ما ایرانیها علاقه داریم شعر بخوانیم و شعر بگوییم. اینگونه میشود گفت طبیعتی است که همه هنرمندان دارند. اینکه حالا یک نفر در شعر بماند یا آن را گسترش دهد به مطالعات فرد بستگی دارد.
یک نفر تا آخر عمر شاعر میماند و یک فرد دیگری هم شاعر است هم دست به کارهای دیگر میزند. اما مهم این است اگر وارد حوزههای دیگر هم میشویم تجربیات آن حوزه را هم به بخش دیگر ببریم. من سه مجموعه شعر منتشر کردهام اما همزمان با انتشار آنها، داستان هم مینوشتم. اینکه بخواهم همه توانم را برای داستان بگذارم، پس از انتشار کتاب «بالای سر آبها» اتفاق افتاد.
وقتی این مجموعه داستان توسط انتشارات امیرکبیر منتشر و کتاب سال دفاع مقدس شد وظیفه و مسئولیتم سنگینتر شد. ضمن اینکه این مساله به جهانبینی انسانها هم برمیگردد. من به جایی رسیدهام که احساس کردهام همانطور که به شعر نیاز داریم، همپای آن و چهبسا بیشتر به داستان روایت و جهان داستان هم نیاز داریم. هرچه در این بخش کار کنیم متوجه میشویم کارکرد داستان با کارکرد شعر بسیار متفاوت است.
به عقیده من در شرایط کنونی آن چیزی که داستان به ما میدهد لازمتر از شعر است.
چرا فکر میکنید به داستان بیشتر احتیاج داریم؟ چه چیزی کم است که باید داستان بیشتر گفته شود؟
احتیاج داشتنی که من گفتم به خاطر کمبودها نیست؛ به خاطر وضعیت ضرورت است. گاه وضعیتهایی وجود دارند که آن وضعیت ضرورتهایی را به همراه خودش میآورد.
وضعیت انسان ایرانی در زمانه اکنون به صورتی است که به داستان به شدت نیازمند است. جهان داستان، جهان آشتی با واقعیتها ست؛ جهان لمس تجربیات و جهان به دوش کشیدن وظایف خطیر انسانی در دنیای جدید است. مطالعه داستان میتواند همه اینها را به یک مخاطب بدهد.
داستان، عهدهدار به نمایش گذاشتن و نمایش دادن آن چیزی است که انسان امروز به آن نیاز دارد. هر چه معادلات این انسان در جهان امروز پیچیدهتر میشود، لازمه آگاهی او و دانستن او در مورد چنین وضعیتهایی بیشتر میشود. داستان بیان عالم واقع است؛ عالم نمایان کردن و نشان دادن و پیشنهاد زیستن است و کارکردهایی دارد که احتمالا شعر از عهده آن برنمیآید.
زمانیکه جایزه گرفتید گفتید با افتخار این جایزه را قبول میکنم چون جایزهای است که مردم آن را به من دادهاند.
بله، چون اعتقادی به ذهنیت تفکیکی بین مردم و دولت یا ارگان یا سیستم ندارم و همه را در یک مجموعه میبینم. برای همین کتاب بیکتابی هم به نوعی میخواهد این اندیشه را بگوید که ما رهایی پیدا کنیم از این ذهنیت تفکیکی که ایجاد شده است.
چرا اینقدر به تاریخ علاقه دارید؟
علاقهمندیام به یک تاریخ؛ خاصه یک فرد یا یک آدم نیست. باید اسمش را بگذاریم ضرورت مطالعه تاریخ و بگوییم هر فردی که تاریخ را میخواند و میگوید به ضرورت دانستن تاریخ عمل کرده است؛ این ضرورت را حس کرده است و به تاریخ عمل میکند. این مساله نویسنده و غیرنویسنده ندارد. کارمند، دانشجو، خانهدار، هر طیف یا هر کسی در هر حیطهای تاریخ خواندن برای او ضرورت است؛ حتی کسی که حس میکند شغلش ارتباطی به تاریخ ندارد. این احساس، قابلتوجیه نیست؛ چراکه احساس درست آن است که همه احساس کنیم به خواندن تاریخ نیازمندیم.
چراکه خواندن تاریخ به همه در هر جایگاهی که هستند میآموزد جایگاهشان را حفظ کنند، ارتقا دهند و وظیفهشان را به درستی انجام دهند.
دانستن تاریخ برای مادر یک خانواده بسیار ضروری است، برای دانشآموز، یک کارگر، یک دانشجو یا حتی یک فروشنده یا بازاری یا یک کارمند اداره ضروری است.
راننده مطالعهکننده تاریخ با رانندهای که تاریخ نمیداند زمین تا آسمان فرق میکند؛ چراکه تاریخ به ما میآموزد به خودمان و دیگران احترام بگذاریم. وقتی تاریخ را میخوانیم برای همه شأن قائل خواهیم شد؛ چه برای جایگاه خودمان و چه برای دیگران.
انسانی که تاریخ میخواند به نوعی دارد جایگاه خودش را مستحکم میکند و هویت کسب میکند. اما رویگردانی از تاریخ و نخواندن آن باعث میشود من به گذشته تاریخی خودم رجعت کنم؛ چون آن را نخواندهام فکر میکنم دورههایی از تاریخ وجود دارند که میتوانم برگردم و همان شوم.
چون آنها را نخواندهام و کنکاش نکردهام. بنابراین با هیجانی کاذب و عدماطلاع از تاریخ ممکن است شعار دهم که «شاه باید برگردد»؛ این به خاطر نخواندن تاریخ است.
تاریخ به من میگوید تو نباید به گذشتهات برگردی چون آن را میدانی و حقیقت و واقعیت آنچه بر تو گذشته است را درک کردهای. این گونه است که جامعه و فرد فرد ما به تاریخ نیازمند هستیم. این موضوع باید به یک علاقه شخصی تبدیل شود. وقتی ضرورت و علاقه توامان شود دیگر کسی به تاریخ به عنوان یک ماده درسی در مدرسه و دانشگاه نگاه نمیکند؛ چراکه یک ضرورت انسانی است. بنابراین میگوید همانطور که به لباس و غذا و اینها احتیاج دارم هم به هویت و به شناختن خویشتن هم نیاز دارم.
«عاشقی به سبک ونگوگ» را هر کسی بخواند احساس میکند نویسنده کتاب حتما نقاش است؟
شاید به خاطر اقتضای روایت کردن باشد؛ چون وقتی میخواهید یک رمان را رقم بزنید و آن شخصیت را برای مخاطب به نمایش دربیاورید؛ خواننده باید ابتدا با آن شخصیت یکی شود؛ یعنی زیر و بم آن شخصیت دربیاید یا به قول شما نویسنده نقاش بشود.
وقتی نویسنده میخواهد از یک نقاش صحبت کند باید خودش هم نقاش شود و این فقط با پژوهش و تحقیق پیرامون آن شخصیت ممکن است. این مساله در مورد همه شخصیتها در همه داستانها رخ میدهد. ممکن است در یک رمانی شخصیت داستان آهنگر، نجار یا راننده باشد. هر فردی که باشد در آن پرداخت شخصیت، خودش همان فرد داستان میشود و اگر به غیر از این باشد مخاطب آن را باور نمیکند و نمیپذیرد.
یکی شدن با شخصیت؛ یعنی احترام به مخاطب که نویسنده میگوید من هرآنچه از دستم برآمده است انجام دادهام. حالا در این کتاب من هم آن مدت نقاش بودم نه اینکه آرزویم باشد نه؛ نقاش شدم و نقاشی را حس کردم. همانطور که در «بیکتابی» با شخصیت یعقوب خاصه فروش تبدیل شدم به یک کتابشناس یا یک صحاف.
حالا اگر بخواهیم کمی تفکیک کنیم بین ژانرهای داستانی، کتابهای شما شاید در ژانر تاریخی قرار بگیرد. ما چند هفتهای است که روی کتابهای عامهپسند کار میکنیم. این دسته از کتابها را شما چگونه ارزیابی میکنید؟
به نظر من باید اینگونه کتابها را هم پذیرفت؛ چون مخاطب آنها را میخواند و انتخاب میکند. گونهای از نوشته است. به همه گونههایی که نوشته میشود باید احترام گذاشت. باید تخصص پیدا کرد و آنگونه را خوب ارائه داد.
اتفاقا من موافق با این نظریه هستم که وجود رمان به هر شکلی لازم است. البته شخصا به این مرزبندیها معتقد نیستم؛ اینکه تفکیک کنیم و بگوییم یک رمان جدی یا عامهپسند است. این وظیفه منتقد است که برای اینکه راحتتر اظهارنظر کند باید این تفکیکها را انجام دهد؛ اما در حیطه ادبیات داستانی هر موضوعی که پیشنهاد شود و برای مخاطب لذتبخش باشد باید بتواند چیزی هم به جهان مخاطب اضافه کند و هم خوب و قابلتامل باشد. خیلی از کتابخوانان آغاز علاقهمندیهایشان با کتاب، شروع با همین روایتهای ساده و سرراست و دلنشین بوده است. در هر هنری این را داریم؛ در فیلم و سریال و حتی نقاشی هم این مساله را داریم.
نوع روایت کردنهای شما در این کتابها به گونهای است که مخاطب احساس میکند در همه صحنهها حضور دارد و هیچجایی از داستان جا نمیماند. مخاطب در بین داستان تنها نمیشود و در همه صحنهها حضور دارد. این نوع روایت کردن از کجا میآید.
طبیعتا احساس حضور در بطن ماجرا هدف عمدهای است که هر داستاننویسی از نوشتن داستانش دارد و آن را دنبال میکند. تلاش عمده این است که مخاطب وضعیت را چنان برای خود بازسازی کند که خودش را داخل آن وضعیت ببیند و چهبسا خود را شریک آن رخداد قلمداد کند و خود را در آن واقعه دخیل بداند.
این پرداخت باید به سمتی برود که مخاطب هم در ساختن و شکل و شمایل دادن به آن وضعیت دخیل باشد. این مساله زمانی رخ میدهد که مخاطب آن محیط و وضعیت را با تمام وجودش حس کند ما جوری آن وضعیت را به او پیشنهاد دهیم که همه اینها منجر به پذیرفتن یک داستان یا روایت ماجرایی شود. وقتی مخاطب ماجرا را پذیرفت موفقیت نویسنده شکل میگیرد.
حالا این پذیرفتن شکلهای مختلف دارد؛ شکل سنتی و مدرن و پست مدرن. اما همه اینها پذیرفتن است؛ حتی در آن روایتی که باز هم مخاطب ردپای نویسنده را ببیند؛ ولی آنجا هم شگردهایی هست برای پذیرفتن مخاطب.
بنابراین هر داستان موفقی از این جهت سنجیده میشود که تا چه حد از این شیوهها و شگردهای مختلف استفاده شده تا مخاطب شریک این پذیرفتن شود. جهان امروز دارای نظریههای متفاوتی است. بنابراین نویسنده امروز باید امکانهای لازم را فراهم کند تا خواننده بتواند با او همراه شود.
در بیکتابی میخواهید بگویید ما انسانهای کتابنخوانی هستیم؟
نه، اتفاقا اینگونه نیست. درست است که در «بیکتابی» مساله کتاب مطرح و به غارت رفتن گنجینههای ارزشمندمان بررسی میشود. اما درواقع این کتاب میتواند همه چیز را نمایندگی کند؛ حتی خود ما را، داشتهها و دستاوردهایمان را نمایندگی کند اما اینگونه نیست که بگوییم «بیکتابی» آمده فقط در مورد کتاب صحبت کند یا یک رخداد تاریخی را بگوید.
بیکتابی، مجموعهای از شرایط و امکانهایی را فراهم کرده است که مخاطب به واسطه آن بیندیشد و بسته به دریافتهای خودش از این شرایطی که مهیا شده ماهی بگیرد.
کمااینکه هر رمانی همینگونه است. هر رمانی تلاش دارد گستره زندگی را در برابر مخاطب طرح کند. در برخی رمانها دغدغهای پررنگتر است و در برخی دیگر کمتر. اما آن چیزی که در بیکتابی به عنوان دغدغه مطرح شده وضعیت انسان ایرانی است و عملکرد او با خویشتن و شرایطش؛ یعنی بالاتر از خود کتاب. انسان است که در بیکتابی زیر ذرهبین برده میشود. انسان است که ورق میخورد، نه بیکتابی.
میخواهم بگویم بیکتابی میخواهد بگوید ما خودمان کتاب نخواندهایم نه اینکه کتابنخوان هستیم. ما خویشتن خودمان را ورق نزدهایم. بیکتابی، ورق نزدن آدمی است؛ فرصتی را فراهم میکند که ما خودمان را مطالعه کنیم و خودمان را به مثابه یک موضوع قابلمطالعه بیاوریم. میخواهد این شرایط را مهیا و اعلام کند ما موضوع قابلمطالعهای هستیم.
حالا وقتی خودمان را ورق زدیم، مسائل زیاد میشود؛ گذشته و تاریخمان، اکنون و آیندهمان. همه به واسطه همین ورق زدن ممکن میشود؛ چیزی که بسیار ضرورت دارد.
همیشه در طول تاریخ این نگاه ضرورت داشته است. نگاه به خویشتن؛ خواستهها و عملکرد خودمان را مورد سنجش قرار دادن. اما الان بیش از هر چیز ضرورتش احساس میشود و نیاز داریم که خودمان را ورق بزنیم.
از دل تاریخ نمیخواهید بیرون بیایید و نوع روایتتان را عوض کنید؟ مثلا از همین امروز بنویسید؟
وقتی رمانی ایدهاش را از تاریخ میگیرد معنیاش این نیست که از امروز جدا شده است؛ بهواقع در امروز جریان دارد، فقط ایدهها و بنمایهاش را از تاریخ میگیرد. یعنی چیزی جدا از امروز نیست. این برای رمانهای تاریخی مصداق دارد.
یک رمان تاریخی به دل تاریخ فرو میرود اما بیکتابی، یک رمان تاریخی نیست به معنای اخص. یک رمان هم هر ایده یا مسالهای را که مورد دقت قرار میدهد به خاطر ضرورتهای اکنون است. به خاطر وضعیت و زمانه حال است که این نگرش و برداشت ایدهها را نویسنده احساس میکند.
در رمان بعدیتان هم باز از دل تاریخ شروع میکنید یا اینکه سبک نوشتنتان عوض می شود؟
من یک رمان دارم که آماده است برای چاپ، اما اسم و موضوعش را نمیگویم. یک رمان هم در حال نوشتن دارم که شهرستان ادب آن را چاپ خواهد کرد. بگذارید از موضوع نگویم. اما همیشه در نوشتن کتابهایم خودم هم کنجکاو هستم که ببینم چه چیزی قرار است رخ بدهد؛ چون دانستن پایان داستان لطف کتاب را برای خود نویسنده هم کم میکند.
به نظر شما ادبیات داستاننویسی ما چه وضعیتی دارد و در کجای وضعیت ادبیات هستیم؟
ما الان در بهترین جای ممکن برای ادبیات داستانی ایران قرار داریم. چون از تجربیاتمان داریم استفاده میکنیم تا کار بهتری بنویسیم. محصول این تلاش را میبینیم. کتابهای خوبی دائم نوشته میشود و آثار خوبی پدید میآید که ما را شگفتزده میکند. هم، اکنونمان جای خوب و رفیعی است، هم آیندهمان همینطور خواهد شد.
نمیشود سنجید موقعیتمان را یا اینکه چقدر آثارمان ترجمه میشود. چهبسا آثارمان معرفی نشده است اما کیفیت بالایی دارد. به همین خاطر علیرغم خیلیها که میگویند ما در داستان جایگاه مطلوبی نداریم تاکید میکنم که به این نظر سخت پایبندم که ادبیات داستانی ما الان جایگاه خوبی دارد.
آن هم به گواه آثار درخشانی است که به خصوص در این یک دهه نوشته شده است. اگر این آثار را مورد سنجش قرار دهید یا حتی اگر مقایسه کنید در این سه یا چهار سال داستانهایی نوشته شده است که قابلقیاس با آثار گذشته ما نیست؛ خیلی کیفیت خوبی دارند و شاخص هستند، حتی نسبت به آثاری که به گفته برخیها شاهکارند.
داستان جوانترها و کسانی که دست به قلم بردهاند بسیار خوب و قابلدفاع است چون آگاهی و جهانبینیشان بالاتر رفته و گستردهتر شدهاست. نگاهشان عمق پیدا کرده است. شما نمیتوانید نویسنده امروز را با نویسنده چندین سال پیش مقایسه کنید. بگذریم که هنوز وقتی صحبت از ادبیات داستانی میشود، برخی اسمهایی که مکرر از آنها سخن گفته شده به میان میآورند. به نظرم الان زمان آن است که ما از اسمهای جدیدتر، قلمهای محکمتر و جهانبینیهای وسیعتر حرف بزنیم؛ چراکه این نویسندهها نشان دادهاند دانش داستانی و قلمشان خیلی شأن بالاتری دارد.
نکتهای که در مورد بیکتابی بسیار گفته شده این است که کتاب بسیار مردانهای است.
من زیاد به این مردانه و زنانه بودن ادبیات داستانی معتقد نیستم؛ اینکه اگر حضور زنی در یک کتاب کم باشد بگوییم کتاب مردانه است به نظرم حرف درستی نیست، چون مبحث عمده رمان انسان است. به همین خاطر کسی که رمان را مطالعه میکند به واسطه نگرش کلیاش ماهیت انسان را مورد دقت قرار میدهد. گاهی اوقات موضوع این میشود که نبودن زنان در یک رمان خودش به ما پیامی بدهد و غیر از این هم باید گفت رخدادهای بیکتابی در زمان خاصی شکل میگیرند؛ آن هم یک زمانه مردانه، اما ادبیات به طور اعم مقولهای انسانی است.
برای اینکه در داستانها به ورطه تکرار نیفتید چه کاری انجام میدهید؟
این دیگر شگرد یک نویسنده است. برای من نوشتن اینطور است که از وقتی یک داستان را مینویسم تا قبل از چاپ کتاب، موضوع را رها نمیکنم. اما همین که داستان چاپ شد حالا دیگر موقع، رها کردن یا به قول خودم قهر کردن با آن داستان است؛ چون باید وارد داستان دیگری شوم، چون اگر بخواهید در همان داستان بمانید نمیتوانید دنیای دیگری خلق کنید.
به عنوان سوال آخر شرفیخبوشان بعد از گرفتن جایزه جلال آلاحمد چه فرقی کرده است و این فرق چه تاثیری در نوشتههایش دارد؟
اول باید بگویم جایزه مهمی مثل جلال آلاحمد بسیار تاثیرگذار است؛ اما این تاثیرگذاری بیشتر از اینکه روی نویسنده باشد، روی کتاب است. به این معنا که جایزه جلال باعث میشود بیکتابی بیشتر خوانده شود.
این بزرگترین شعفی است که بابت این جایزه دارم. چون جایزه به بیکتابی تقدیم شده است معنایش این نیست که نویسنده باید به سمت نوشتن آثاری شبیه بیکتابی برود؛ بلکه باید بهتر قلم بزند. به طور کل باید بگویم در درجه اول نویسنده پیش از هر چیزی نگاه هستیشناسانه به نوشتن دارد؛ به این معنا که نوشتن را یک وظیفه ماهوی برای خود میداند و اگر ننویسد جهان و وجودش معنای تمام و کمالی ندارد. اما جایزهای مثل جلال آلاحمد میتواند این انرژی را هم به مخاطب و هم به نویسنده بدهد. وقتی داریم از جایزهای مثل این جایزه که مهمترین جایزه ادبی کشور هست صحبت میکنیم، نویسنده باید اول به کشور معتقد باشد. اگر این اعتقاد را داشت به جایزه جلال هم افتخار میکند.
به همین خاطر حس میکنم پیام جایزه جلال، اول به مخاطب است تا به کتاب نگاه کند و آن را بخواند و این پیام را هم خیلی خوب انتقال داده است. همین چند روزی که از دریافت این جایزه گذشته است کتاب به چاپ سوم رسیده است و مردم استقبال کردهاند. مردم اعتماد دارند و اعتنا میکنند به گروهی از داوران که تخصصشان اعتلای کتاب است.
به همین خاطر آرزو میکنم بر تعداد این جوایز افزوده شود. هرچه تعداد اینها زیادتر شود، سازوکار این مقوله نیز روند رو به رشدی پیدا میکند. من برای ادامه کارم با شعف و دلگرمی بیشتری خواهم نوشت و امیدم چند برابر میشود. این طبیعی است اما اینکه مرا دچار وسواس کند و نگاهم را تغییر دهد؛ نه! شعفم را زیادتر میکند، ولی همان مسیر را میروم. معنای جایزه این است که تو همان مسیری را که میروی درست است؛ پس باید همین مسیر را ادامه بدهم.
گرفتن جایزه کار مرا سختتر نمیکند چون کارم را انجام میدهم. اتفاقا قلمم روانتر میشود؛ چون دلگرمی دارم. جایزه دارد کار مرا تایید میکند. من نمیخواهم با جایزه خودم را تطبیق دهم. اما جایزه میگوید محمدرضا شرفیخبوشان، بیکتابی تو قابلتوجه بوده است؛ یعنی کار تو است. پس همان مسیر را ادامه میدهم. این جایزه ارزشمند است. پس سرم را بالا میگیریم و میگویم برای گرفتنش افتخار میکنم. از فیگور گرفتن هم خوشم نمیآید؛ چون هر چه دارم از پوست و گوشت و استخوان همین مملکت است و هر سازوکاری این مملکت دارد من در جایگاه خودم سعی میکنم آن را ارتقا ببخشم چراکه در بیکتابی هم همین را میگویم که «بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست / از خود بهطلب هر آنچه که خواهی تویی». اگر از چیزی ناراحت هستیم باید آن را از خودمان بپرسیم و گریبان خودمان را بگیریم.