گم کرد شبی راه و مسیرش به من افتاد ناخواسته در تیر رس راهزن افتاد
در تیر رس من گره انداخت به ابرو آهسته کمان و سپر از دست من افتاد
بیدغدغه، بیهیچ نبردی، دلم آرام در دام دو تا چشم دو شمشیر زن افتاد
میخواستم از او بگریزم دلم اما این کهنه رکاب از نفس، از تاختن افتاد
لرزید دلم مثل همان روز که چشمم در کشور بیگانه به یک هم وطن افتاد
در گیر خیالات خودم بودم و او گفت: من فکر کنم چاییتان از دهن افتاد!
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز