عاشقانهای از محمدسعید میرزایی
29 اردیبهشت 1397
15:44 |
1 نظر
|
امتیاز:
3.5 با 4 رای
رسیدی بر تنِ آیینه لغزیدند شبنمها
به خانه با تو برگشتند معصومانه مریمها
من و آیینه و گلهای مریم با تو خندیدیم
سفر کردیم با هم تا چه رؤیاها... چه عالم ها...
چه روز خوب و آرامی... تو میخندی جهان زیباست
هوای خانه هم اصلاً ندارد ابری از غمها
سلام ای ارضِ موعود! ای طلوعت در جهان من
بهشت تازهای، بعد از گذشتن از جهنمها
گمم در موج موهایت کمک کن بگذرم بانو
شبیه ناخدایی عاشق، از این پیچها...خمها...
شبیه کودکی لال است روح بیگناه من
چرا عاشق شدم؟ از من نپرسید آی آدمها!