طلوع میکنی آخر به نور و نار قسم به آسمان، به افقهای بیغبار قسم
هنوز منتظر بازگشتنت هستم به لحظههای غمانگیز انتظار قسم
خزان به سخره گرفتهست خنده گل را به غصههای دل ابری بهار قسم
نمانده است گل و نیست جای شکوه ز باد که میخورد به سر پرغرور خار قسم
نشاندهام به دل خسته داغ شهری را به قلب زخمی این شهر داغدار قسم
به خون نشسته دلم مثل قالی تبریز به حلقه و گره و مرگ و چوب دار قسم
دلم شبیه گسلهای شهر میلرزد به این سکوت به این صبر پایدار قسم
کجا روم که دمی شهریار خود باشم نه شهر مانده نه یاری به شهریار قسم
ولی هنوز به آینده روشن است دلم به بخت روشن مردان این دیار قسم
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز