همیشه خواستهام از خدا فقط او را چنان که خستهتنی چای قند پهلو را!
به مرگ راضیام، آنجا که راوی قصه سپرده است به او پیک نوشدارو را
سفر که فاصله انداخت بین ما، امروز دوباره سوی من آورده این پرستو را
تن تو عطر پراکنده یا که آوردهست نسیم صبح نشابور با خود این بو را؟
دوباره از تو نوشتم هوا معطر شد بریدهاند به نام تو ناف آهو را
گرفتهاند به نام غنایم جنگی سیاه لشکر موها کمان ابرو را!
مرا دلی است پر از آه و آرزو...مشکن برای روز مبادا چراغ جادو را
تو شاعرانهترین اتفاق عمر منی بگو چهکار کنم چشم ماجراجو را؟
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز