موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
انتشار اختصاصی در شهرستان ادب به مناسبت آغاز جام جهانی فوتبال ۲۰۱۸

ماجرای دیوانه‌وار آبی‌پوشان | داستانی از «تیری ژونکه» با ترجمه «احمد پرهیزی»

23 خرداد 1397 19:09 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 7 رای
ماجرای دیوانه‌وار آبی‌پوشان | داستانی از «تیری ژونکه» با ترجمه «احمد پرهیزی»

شهرستان ادب: تیری ژونکه، نویسنده فرانسوی ژانویه 1954 در خانواده‌ای از طبقه کارگر متولد شد و اوت 2009 در پاریس درگذشت. علت مرگ او در 55 سالگی، بیماری قلبی گزارش شده است. او نویسنده رمان‌های نوآر و نیز داستان‌های جنایی بود. ژونکه، داستان‌نویسی با گرایش چپ بود و همواره از حقوق کارگران دفاع می‌کرد. «کوشک نامیرایان»، «سرخ زندگی است»، و «مولوخ» از جمله مشهورترین رمان‌های او به شمار می‌رود. ژونکه همچنین چندین اثر برای نوجوانان نگاشته است. پدرو آلمودوار، فیلم «پوستی که در آن زندگی می‌کنم» را با اقتباس از یکی از داستان‌های این نویسنده با عنوان «میگال» ساخته است.
عمده قهرمانان داستان‌های ژونکه از طبقات فرودست جامعه می‌آیند و به تأکید خود وی، آن‌ها را از دل زندگی شخصی خویش بیرون کشیده است. او در پاسخ به سرزنش برخی خوانندگان که داستان‌هایش را زیاده از حد تیره و تار می‌دانند گفته است که با این زندگی که او از سر گذرانده است، دیگر بهتر از این نمی‌تواند بنویسد. داستان «ماجرای دیوانه‌وار آبی‌پوشان» از مجموعه داستانی که به سال 2003 در انتشارات معتبر گالیمار نشر یافت انتخاب شده است. 

همزمان با شروع جام جهانی 2018 در روسیه، این داستان را بخوانید:

 

ماجرای دیوانه‌وار آبی‌پوشان

چهار سال. آری، چهار سالِ تمام گذشته بود. به عبارتی هزار و چهارصد و شصت روز. آدریان تک تک این روزها را صبورانه شمرده بود، بدین امید که شاید در انتهای دهلیز زندگیش، بارقه نوری پدیدار شود. اما این انتظار بیهوده بود و نه تنها روشنایی به چشم نمی‌خورد، بلکه برعکس، اوضاع بدتر از قبل می‌شد. او در گنداب فرو می‌رفت. چهار سال. دقیقاَ چهار سال. با این همه، آدرین می‌کوشید عزت نفس خود را حفظ کند. البته گفتنش کار راحتی است. روزهای اول، مستمری بیکاری، او را زنده نگه می‌داشت. اجاره خانه، همبرگرهایی که یکی ظهر و دومی را شب می‌بلعید، دو پاکت سیگار که هر صبح می‌خرید، گه‌گاه پیراهنی نو و به ندرت یک جفت کفش، -زیرپوش و جوراب را هم که کسی نمی‌بیند و نو و کهنه بودنش به چشم نمی‌آید-، باری، اسکناس‌ها مثل برق و باد ناپدید می‌شدند. آن وقت ساطورِ «پایان بیمه بیکاری» فرود می‌آمد. آدریان صفیر تیغه تیز و درازش را، درست پشت گوش‌هایش، به وضوح می‌شنید.

آن وقت بود که قرض گرفتن از سرژ خپله شروع می‌شد که پول‌هایش به جانش بسته بود. هزار فرانک ماهانه. بدیهی است که در چنین شرایطی، دیگر نمی‌توان در مسافرخانه اتاقی گرفت... آدمی‌زاد هنگامی که دچار فقر و درماندگی می‌شود، سرش را پایین می‌اندازد و می‌کوشد چندان در انظار ظاهر نشود. کار عاقلانه این است. اما آدریان، نه، چنین نبود. او در فیلم‌ها دیده بود که باید جاه‌طلب باشد. بنابراین به سراغ قمار و شرط‌بندی رفت، بلکه زندگیش از نو سر و سامانی بگیرد اما تمامی مختصر عایدی باقی‌مانده‌اش را وسط گذاشت و در یک شب همه را به باد داد. دوستانش با چشمانی از حدقه درآمده، و در محاصره جاسیگاری‌های پر از ته‌سیگار، با ترس به او نگاه می‌کردند. آدرین به شانس التماس می‌کرد، و تا صبح مدام از سرژ خپله، که آن شب سخاوتمند شده بود، قرض گرفت، به امید آن‌که بالاخره بخت به او رو کند. ساعت چهار صبح، آدرین، بازنده، از ترس مبلغِ بالای قرضش، بالاخره دست‌هایش را به نشانه تسلیم بالا بُرد. ده هزار فرانک را باید پس می‌داد. به قرارِ ماهی هزار فرانک که باید پنج‌شنبه اول هر ماه، به صندوق میخانه محله مونروی می‌آورد، همان‌جایی که پاتوق سرژ خپله بود و در پستویش، سرنوشت سیاهِ قمار آدریان رقم خورد. چنین قرضی از عهده شخصی مثل آدریان برنمی‌آمد، او باید می‌گریخت، راهی جای دیگری می‌شد، مستقیم به سمت جنوب کشور می‌رفت و بخت خود را زیر آسمان دیگری می‌آزمود، و سرژ خپله، هرقدر هم که برو بیا داشته باشد، در آن‌جا دیگر دستش به او نمی‌رسید. اما آدریان مانده بود. تمام زندگیش در محله مونروی گذشته بود. همان‌جا به دنیا آمده بود و مانند صدفی که به صخره می‌چسبد، او هم از این محله جدانشدنی بود. صبحانه مختصری را در همین جا می‌خورد و بعد پی بدبختی‌های خود می‌رفت و تا شب به دنبال یک سکه پول سیاه می‌دوید. در تعطیلات آخر هفته، به سراغ فروشنده‌های خارجی می‌رفت و کمک‌شان می‌کرد تا خنزر پنزرهای‌شان را از کامیون‌ها خالی کنند. با چندرغازی که از این راه به دست می‌آورد دو سه روزی گذران می‌کرد. باقی روزهای هفته، اوضاع تیره و تار بود. به مترو می‌رفت و در واگن‌های خطوط مختلف، خطاب به مسافران می‌گفت: «خانم‌ها، آقایان، یک لحظه به شعر گوش بدهید». برای آن‌که بتواند بر هیاهوی محیط غلبه کند، نعره می‌زد و تارهای صوتی خود را عذاب می‌داد.

شعر «زیر پلِ میرابو» سروده گیوم آپولینر را برای‌شان دکلمه می‌کرد: «شب از راه می‌رسد، ساعت زنگ می‌زند، روزها می‌روند، من می‌مانم...». مسافران مدتی تحمل می‌کردند، و وقتی نزدیک بود پرده گوش‌شان پاره شود، کوتاه می‌آمدند و دست به جیب می‌شدند، امیدوار بودند که این مرد هر چه زودتر بزند به چاک و صدایش را نشنوند که درباره «پل میرابو» نعره می‌زند.

شب‌ها هر جا می‌شد می‌خوابید، گاه در کارگاه‌های ساختمانی که دربش را به زور باز می‌کرد و داخل می‌شد، گاه در سرسرای عمارتی مسکونی، که دوستی، در ازای چند یورو، رمز ورودش را به او می‌داد، و اگر هیچ جایی پیدا نمی‌کرد، روی پنجره تهویه مترو می‌خوابید که باد گرمی بیرون می‌فرستاد. شعر «پل میرابو» را از یک کتاب درسی یاد گرفته بود که شخصی، یک‌شنبه شب، روی سنگفرش‌های خیابان رها کرده بود. خواندن این شعر، خاطرات دوری را به یادش آورده بود، خاطرات زندگی گذشته‌اش، و دختر بزرگش که سال پنجم دبستان، این متن را به او داده بودند تا حفظ کند. رفته‌رفته کمی شعر آموخته بود که برای برخی مسافران مترو خوشایند بود که برای تحصیل امور دینی، از آن محله می‌گذشتند. بنابراین او مشتریان خود را از میان قشر فرهنگی دست‌چین می‌کرد، به خلاف برخی همکارانش که فقط بلد بودند تمیز و مرتب بمانند و با لحنی کتابی بگویند: «سرکار خانم، جنابِ آقا، از شما ممنونم.»

*

چهار سال. بله، درست چهار سال گذشته بود. هزار و چهارصد و شصت روز سقوط آرام، اما گریزناپذیر به درون جهنم. چهار سال پیش آدریان شغلی داشت و مختصر حقوقی با فیش پرداخت. خانه کوچکی داشت و می‌توانست اندکی از پولش را پس‌انداز کند. حتی می‌توانست هفته‌ای را به خودش مرخصی دهد و اوایل ماه اوت در کنار ساحل چادری بر پا کند. این البته مسافرتی مجلل نبود اما حالا که به گذشته نگاه می‌کرد، درمی‌یافت که آن روزها، با وجود همه مشکلات، او تا حدی طعم خوش‌بختی را احساس می‌کرد.

 

چهار سال. آری، چهار سالِ تمام گذشته بود. پیروزی آبی‌پوشان در ورزشگاه «اِستاد دو فرانس» مقابل تیم ملی برزیل، سال 1998. گل‌های زیدان سکوها را پر از شادی کرد – یک، دو و بالاخره سه به صفر! – آدریان هم با دوستان هم‌محلیش در جشن مردمی شانزه‌لیزه شرکت کرد – یک، دو و بالاخره سه به صفر!- .هنگام بازگشت از تعطیلات چهارده ژوییه، زندگی حرفه‌ای آدریان با مشکلی اساسی رو به رو شد. کارگاه فلزکاری، جایی که آدریان استعداد خویش را در انبارداری به خوبی نشان داده بود، اعلام ورشکستگی کرد، تصمیم این کار را مجموعه سهامداران گرفته بودند و آدریان در این بین، کارگر جزیی بیش نبود. این تصمیم را مُشتی بوروکرات گرفته بودند که در هتل‌های سیاتل یا آتلانتا کمین کرده بودند و مسئولیت داشتند تا پس‌اندازهای بازنشستگان اهل مینه‌سوتا یا کارولینای جنوبی را مدیریت کنند. عایدی اندکی که آدریان به دست می‌آورد و به کمک آن می‌توانست در اقیانوسِ پر جوش و خروشِ اقتصاد جهانی، کمابیش با حفظ شأن خود، غوطه بخورد، حالا با یک چرخش قلمی یا فشار انگشتی بر کلیدهای رایانه خط خورده بود و از میان رفته بود. آدریان از از ساز و کار و پیچیدگی‌های چنین سازمانی، هیچ سر در نمی‌آورد، اما حاصل کار، واضح بود. یک، دو و بالاخره سه صفر، و ده و پنجاه صفر، صفرها انگار از دل زمین می‌جوشیدند و بر روی قبض‌های آدریان پدیدار می‌شدند. صفر بابت اجاره خانه که به تعویق افتاده بود. صفر بابت تعمیرات ماشین قراضه دست دوم. صفر بابت هزینه خورد و خوراک که باید به زن و دو دخترش می‌داد، زن و دو دختری که سال‌ها بود ترکش کرده بودند اما درخواست‌های‌شان را از طریق ضابط قضایی به آدریان می‌فرستادند. دیگر شمار گل‌هایی که می‌خورد از حساب بیرون شده بود، درست مثل دروازه‌بانی که هیچ وسیله‌ای برای دفاع ندارد و باید شکست پشت شکست را تحمل کند و تازه بازیکنان تیم حریف، هیچ‌یک از قواعد بازی را رعایت نمی‌کردند.

 

سقوط شدت بیشتری می‌گرفت. دیگر نمی‌توانست حوادث را به یاد بیاورد. گذشته و حال در ذهنش به طرزی مبهم آمیخته بود. آینده برای او ساعت بعد بود و این فکر که چگونه آن ساعت خواهد گذشت و چطور می‌تواند چندرغازی به دست آورد. سرش گیج می‌رفت و احساس می‌کرد وارد هزارتویی می‌شود که خروج از آن ناممکن است. گوش‌هایش را می‌گرفت تا صدای سیفونی را نشوند که می‌خواست او را درون گرداب فروکشد. جایی آن پایین، درون لوله‌های تاریک و مجراهای ژرف، دهان گشاد و گشوده‌ای، آماده بود تا او را خام و زنده ببلعد. این کابوس هر شبش بود. و هر صبح، به محض آن‌که چشم می‌گشود، درپوش دوباره بسته می‌شد، آدرین پژمرده، از چرخیدن در دهلیزها خسته شده بود.

*

از زندگی گذشته‌اش، دیگر چیز زیادی باقی نمانده بود. یک چمدان با چندتایی لباس و یک شناسنامه رنگ و رو رفته که به سختی می‌شد جایی نشان داد اما هم‌چنان یادآوری می‌کرد که او به رغم تغییرات ظاهری همان آدم پیشین است. هیچ چیز دیگری نداشت؟ نه واقعاً. با دقت و مراقبت، آلبوم عکسی را نگه داشته بود که یادگار باشگاه هواداران بود و شاهد روزهای خوشی که با دوستان سپری شده بود. عکسی با امضای فابین بارتز، و کتابی ورزشی نوشته مفسر مشهور فوتبال، تیری رولان که امضای مؤلف در صفحه اول به چشم می‌خورد، این دو برای آدریان مثل گنجی ارزشمند بود. روزهای افسردگی شدید که هیچ دارویی نمی‌توانست دردش را آرام کند، آدریان آلبوم را ورق می‌زد، اما پیش از این کار دست‌هایش را تمیز می‌شست، مبادا آن را کثیف کند.

 

*

حالا دوباره روزهای شادی بازگشته بود. تیم آبی‌پوشان به کره جنوبی عزیمت کرده بود. آدریان اندکی از پولش را برای خریدن روزنامه ورزشی اِکیپ کنار می‌گذاشت تا هر صبح از احوال قهرمانانش باخبر شود.  چیز خاصی در نشریه نوشته نشده بود، جز این‌که فوتبالیست‌ها به شهر ایبوزوکی ژاپن رسیده بودند و حالا می‌بایست بدن‌شان با دما و ساعت کشور میزبان، قبل از بازی با کره، سازگاری یابد. آدریان کاملاً موافق بود، چنین مسایلی اصلاً شوخی‌بردار نیست، او این نکته را به خوبی می‌دانست. حتی در همین محله خودش مونروی هم، دمای هوا از هفت تا دوازده درجه سانتی‌گراد متغیر بود و باعث می‌شد تا او به سرفه بیفتد، معلوم است که پریدن از قاره‌ای به قاره دیگر، ممکن است باعث شود تا وضعیت برای تیم ملی فوتبال فرانسه، به سرعت خراب شود. هتلی که مارسل دزایی و سایر نفرات تیم در آن اقامت کرده بودند، جای بسیار مناسبی بود، اما از نظر آدریان، برای مهمانانی چنین برجسته، باز هم کم بود. خانواده ایوازاکی، صاحبانِ هتل، کارشان را به خوبی انجام داده بودند. آقایان آبی‌پوش، بفرمایید روی فرش قرمز! از طرف دیگر، چندی پیش تایگر وودز قهرمان گلف همین هتل را برای زندگی انتخاب کرده بود، این نکته ثابت می‌کرد که خانواده ایوازاکی به هیچ وجه، برای مهمانان‌شان کم نمی‌گذاشتند. بله آقا، ژاپنی‌ها آدم حسابی‌اند. نه از آن آدم‌هایی که لَنگِ یکی دو یورو هستند. بلدند چطوری خوش بگذرانند. آدم‌های باکلاسی‌اند. از طرفی، فدراسیون فوتبال فرانسه هم سنگ تمام گذاشته بود. همسران بازیکنان هم در این سفر آنان را همراهی می‌کردند. یورکایف، دزایی، لوبوف، رامه، توران، ترزگه، لیزارازو، و کل تیم دیگر احساس تنهایی نمی‌کردند. برای خانم‌ها برنامه گردش‌گری هیجان‌انگیزی چیده بودند: بازدید از کاخ شاهی سئول، تفریح در سواحل بوسان و خرید در زیباترین مراکز فروش پایتخت کره جنوبی. اوضاع به خوبی پیش می‌رفت. آن چه باعث ناراحتی آدریان می‌شد، وجود لو‌مر مربی تیم بود. بی‌شک او پسرِ شجاعی بود، اما به پاشنه پای امه ژاکه، سرمربی تیم، هم نمی‌رسید. مرد چندان زبر و زرنگی نبود. در نظر اول هم می‌شد فهمید که او به درد رهبری گروه نمی‌خورد. با این همه آبی‌پوشان جملگی سرشناس بودند. رفته بودند تا ماجراجویی کنند و جهان و جام جهانی را فتح کنند. آدریان وقتی در قطارهای مترو چند سکه‌ای بابت دکلمه اشعار به دست می‌آورد، به خودش استراحت می‌داد، گوشه‌ای در یکی از ایستگاه‌ها می‌نشست و نشریه فرانس فوتبال را ورق می‌زد تا توانایی خط حمله را ارزیابی کند. زیزو مهار نشدنی. زیزو ماجراجوی بزرگ. مرد باتکنیکی که در کمال اعتماد به نفس و بخصوص با وضعیت بدنی عالی پس از دیدار پایانی لیگ قهرمانان همراه با رئال مادرید و بر سرگذاشتن تاج قهرمانی اروپا، اینک به بازی‌های جام جهانی رسیده بود. و راستی کریستف دوگاری؟ به نظر آدریان، هیچ کس نمی‌توانست از پس دوگاری برآید. لیزارازو نیز همین‌طور، مردی که انتخاب‌های باشگاهی خوبی داشت و در کار خود الگو بود، دفاع بایرن مونیخ که هرگز در زندگیحرفه‌ای،  اوقات خود را به بطالت نگذرانده بود. از همان اول، هدف او بازی در بالاترین سطح، فتح جام‌ها و عنوان‌ها بود…

*

آدریان با آوازهایش و دکلمه‌های نه چندان دقیقِ اشعار رونسار و آپولینر بر اعصاب مسافران مترو سوهان می‌کشید. چند روز به بازی فرانسه و کره جنوبی مانده بود. از قضا در راهروهای ایستگاه جمهوری یکی از دوستان قدیمی دوران فقر را دید: رایکو که صرب‌تبار بود و خود را با گز کردن عرض و طول خیابان‌ها سرگرم می‌کرد. رایکو استاد دوز و کلک بود. به فوتبال هیچ علاقه‌ای نداشت. در جنگ یک پایش تا زانو، در یک کمین قطع شده بود، اما مشتریان کافه اگر مطمئن می‌شدند که دیوار موش ندارد، می‌گفتند که داستان لِنگ از دست رفته در حقیقت انتقام شوهری غیرتی بود که با تفنگ سرپُر، به رایکو شلیک کرده بود و البته علاوه بر پا، زائده‌ای دیگر هم در این ماجرا مفقود شده بود، که اگر دقیق‌تر بخواهیم بگوییم برای تأیید مردانگی به درد می‌خورَد. برخی اشخاص که ترجیح می‌دهند نام‌شان ناشناس بماند، می‌گویند که او هرگز پاهایش – خوب، همان یکی که برایش مانده بود – را به کشور یوگسلاوی سابق نگذاشته بود، چه برسد به آن که در جنگ شرکت کرده باشد. به گفته آنها، رایکو از قبیله کولی‌ها بود و نسب برخی اقوامش به یوگسلاوها می‌رسید. همین و بس.

 

در هر حال، رایکو قضیه قرض و قوله‌های آدریان از سرژ خپله را می‌دانست و می‌خواست هر طور شده به او کمک کند. حتی در یکی از شرط‌بندی های آدریان هم (که در نهایت، رقبا پر و بالش را قیچی کرده بودند) شرکت کرده بود. حالا هم می‌خواست از اعتبار و قدرت خود استفاده کند. بنابراین با لحن توطئه‌چینی کاربلد به آدریان گفت: «می‌خوام بهت پیشنهادی بدم. اگه حرفم رو قبول کنی و بهم کمک کنی، هم می‌تونی قرضت رو بدی، هم یه پولی گیرت می‌آد.»

 

آدریان دودل بود. رایکو انباری را در خیابان سنت‌اوون نشان کرده بود که عده‌ای پولدار اجناسی آخرین مدل در آن قایم کرده بودند، مته، اره برقی، ماشین منگنه و چیزهای ارزشمندی از این قبیل. همه را می‌شد در چشم به هم زدنی برداشت، بار کامیونی کرد، به محله‌های بالای شهر برد و با مختصر چانه زدنی به خود آن‌ها فروخت! خلاصه با تلاش مختصری، می‌شد خود را قاطی بزرگان جا زد! آدریان بالاخره موافقت خود را اعلام کرد. رایکو با لنگ مفقود و پای مصنوعی کوتاهی مشابه دزدان دریایی فیلم‌ها، نمی‌توانست از حصار دور انبار بگذرد، بنابراین به همدستی صحیح و سالم احتیاج داشت تا حصار را بردارد، قفل را با قیچی ببرد و کلک در ورودی را بکند. بقیه کار را رایکو انجام می‌داد. برای دلگرمی آدریان چند اسکناس بیست یورویی به او داد و قول گرفت که کار را همان‌طور که وعده کرده، به سرانجام برساند. آدریان در خیال خود را می‌دید که به نزد سرژ خپله می‌رود، یک نوشیدنی سفارش می‌دهد و بعد جلوی دوستان قدیمی خود، با لحنی شاهانه از مبلغ قرضش می‌گوید و پس از پرداخت آن دوباره شرط‌بندی تازه‌ای را شروع می‌کند. آدریان بدون استفاده از نردبان کذائی رایکو در آسمان هفتم سیر می‌کرد.

 

*

گر چه نقشه رایکو به دقت طراحی شده بود، کار خوب پیش نرفت. کمی بعد از نیمه‌شب آدریان از نرده‌های فلزی بالا رفت، شروع به بریدن قفل کرد، اما در لحظه رسیدن به منطقه ممنوعه، تعادلش را از دست داد و روی نرده‌ها افتاد. درد در پاهایش از کشاله ران تا زانویش پیچید. دندان‌هایش را به هم فشار داد تا فریاد نکشد و سپس خیزی سریع به سوی بیرون برداشت و درون چاله‌ای پر از گل و لای افتاد. سپس در حالی که درد امانش را بریده بود با دو به سمت پایین خیابان رفت. در همان حال، رایکو نیز سوار بر وانت، شجاعانه زد به چاک.

*

بقیه؟ بله، بقیه داستان… تمام شب را آدریان از ترس گشتی‌های پلیس از این جوی به آن جوی می‌رفت. خدا می‌داند چطور توانست نزدیک صبح، خود را به محله همیشگی برساند. به محض این که سرژ خپله او را دید که نفس‌نفس می‌زند و به سختی راه می‌رود، با آغوش باز به استقبالش رفت. جراحتش را معاینه کرد. زخم زشتی بود. بسیار زشت. شلوار آدریان را با قیچی پاره کردند و دیدند که قسمت بیرونی آن از خون سرخ بود. به ظاهر شریان آسیبی ندیده بود، چون خونریزی قطع شده بود. اما رانش وضع اسف‌باری داشت. سرژ خپله که در جوانی بدتر از این زخم‌ها را تجربه کرده بود گفت: «باید زخم رو ضدعفونی کنیم و بعد ببندیم.»

با الکل 90 درصد و سنجاق قفلی، زخم را سرهم‌بندی و رفو کردند. آدریان وقتی چشم باز کرد دید که روی تختی در ته انباری دراز کشیده است. مثل این‌که سرژ خپله، آنقدرها هم آدم بدی نبود. آدریان کم‌کم داشت این موضوع را می‌پذیرفت. آیا باید پزشکی صدا می‌کردند؟ آیا این کار درست بود؟ در این صورت، باید علت به وجود آمدن این زخم را توضیح می‌دادند. آن وقت به او چه می‌گفتند؟ نه، نباید کسی از این ماجرا چیزی می‌شنید. سرژ خپله داروهایی داشت که از بس قوی بود، اسب را هم از پا می‌انداخت و در داروخانه محله نیز یافت نمی‌شد. آدرین ماجرایی را که به سرش آمده بود برایش تعریف کرد و از رفتار نادرست رایکو گفت.

 

*

دوره نقاهت رسیده بود. آدریان هم‌چنان تب داشت اما به هر صورت کم‌کم سر پا می‌شد. در چنین مواردی، پرستاری روانی اهمیت فراوان دارد. بنابراین آلبوم خاطره‌انگیز را به دستش دادند. قصه پرماجرای آبی‌پوشان در جام جهانی 1998. و یک، دو، سه به صفر! زیدان از ناحیه ران در مسابقه با کره جنوبی مصدوم شد و از بازی بیرون رفت! عجب شانسی! زیزو در بازی نیست! آبی‌پوشان بدون زیزو باید جلوی سنگال حضور می‌یافتند. بدون زین‌الدین یا به قول هواداران: زیزو. سرژ خپله روزنامه‌ها را آورده بود.

 

آدریان با صدایی گرفته و در حالی‌که به سختی نفس می‌کشید گفت: «می‌بینی، مثل رویاییه که از دست می‌ره! زیزو اگه قهرمان دو دوره جام جهانی بشه، این نسل چه کار…» نمی‌دانست با کدام کلمه جمله‌اش را به پایان برساند. نفسش بند آمد و اشکش سرازیر شد.

 

سرژ خپله شانه‌های آدریان را می‌مالید. بعد گفت: «هیجان برات خوب نیست، دراز بکش…»

 

آدریان گفت: «حق با توئه. تو خیلی مهربون هستی سرژ، می‌دونی هفته بعد پول مستمریم رو می‌دن، قرض تو رو هم می‌دم. مطمئن باش…»

 

سرژ گفت: «با این وضعیت تو هم به یاد چه چیزایی می‌افتی… دوستی که این حرف‌ها را ندارد!»

آدریان از سرژ خواست که لطفی در حقش بکند: او را نزدیک تلویزیونی ببرد تا بتواند بازی مقابل شیرهای سنگالی را ببیند. آدریان نگران بود. سنگال با بازیکنانی نظیر کولی، دیوف، دیائو و دیاتا برای آبی‌پوشان لقمه بزرگی بود. صبح فردا سرژ خپله به نزد بیمار آمد که هم‌چنان ته انباری دراز کشیده بود و بسته‌ای بزرگ را با خود آورد که دورش را کاغذ پیچ کرده بود. یک دستگاه تلویزیون. آن را به پریز زد، اما فقط برفک پیدا بود. سیم‌ها را کمی دستکاری کرد تا بالاخره دستگاه کار کرد و تصویر پیدا شد. سرژ گفت: «سیاه و سفیده. دیگه بهتر از این نتونستم پیدا کنم…» آدریان پاسخ داد: «خوبه، خیلی خوبه، ازت ممنونم…» خبر اصلی آن شب در مورد همین مصدومیت لعنتی زیدان در ناحیه ران بود.

 

گزارشگر گفت: «زانو و ران نقاط آسیب‌پذیر فوتبالیست‌هاست!» آدریان همان طور که دراز کشیده بود نالید: «ما که شانس نداریم بابا. ما که شانس نداریم…» سرژ خپله گفت: «شنیدی در مورد سنگالی‌ها چی می‌گن؟ می‌گن جادوگر اجیر کردن…» آدریان اهل خرافات نبود و این حرف‌ها را باور نداشت. سرژ خپله همان طور که اخبار تیم‌های مختلف را می‌شنید پانسمان دوستش را عوض می‌کرد. وقتی زیر زخم را نگاه کرد، دید که از آن چرک می‌آید و اطرافش بنفش شده است.

بعد گفت: «آدریان برو خدا را شکر کن که مثل رایکو نشده‌ای!»

آدریان گفت: «تیم ما باید دوباره به وضعیت سابقش برگرده. می‌دونی، غیبت زیدان از نظر روانی، روی بقیه بازیکنان تأثیر می‌ذاره. تو این جور بازی‌ها نود درصد پیروزی به مسائل روانی ربط داره!» کم کم آدریان از درد زوزه می‌کشید. سرژ خپله پانسمان را داشت برمی‌داشت. کارش که تمام شد آدریان تشکر کرد و با آستین، عرق پیشانی خود را پاک کرد. دوباره حرف خود را از سرگرفت: «نباید هم زیاد مسأله رو مهم نشون بدیم. زیزو خیلی بازیکن بزرگیه. این طور آدما زود حالشون مثل قبل می‌شه. حالا بماند که تیم پزشکی هم خوب از این پزشکای مسخره نیست که. مگه نه؟» سرژ خپله گفت: «آره خوب، باید بهشون اعتماد کرد.» آدریان مشغول تماشای آلبومش شد، کمی بعد به خواب آرامی فرو رفت.

*

روز نحس 31 مه 2002 رسید. آدریان چندان حال مساعدی نداشت. گاه دچار تب می‌شد و عرق می‌کر یا می‌لرزید. گاه دردش ساکت می‌شد اما چند ساعت بعد با شدن بیشتری ادامه می‌یافت. بعد ساعت 13 و 30 دقیقه به وقت گرینویچ به طرز معجزه‌آسایی آرام شد، همان وقتی که دو تیم در ورزشگاه سئول رو به روی هم صف‌آرایی کردند. دیوف، ترزگه، فادیگا، ویلتورد. آنری و بوبا دیوپ. و بالاخره بازی شروع شد. موقعیت‌ها یکی یکی از دست می‌رفت. هر دقیقه که می‌گذشت آبی‌پوشان بیشتر در گیره آفریقایی‌ها اسیر می‌شدند. تا این که آن دقیقه سرنوشت ساز رسید، دقیقه سی نیمه نخست، یورکایف توپ را مقابل داف از دست داد، دیوف، لوبوف را جا گذاشت… آدریان با چشمانی بیرون زده از حیرت، دزایی و امانوئل پوتی را می‌دید که نمی‌توانستند توپ را از بوبا دیوپ پس بگیرند و گرچه فابیان بارتز کارش را خوب بلد بود، توپ وارد دروازه فرانسه شد. گریه‌اش گرفته بود. بقیه ماجرا؟ پاس ویلتور را آنری نتوانست به گل تبدیل کند. بین دو نیمه آدریان درد را با تمام وجود حس می‌کرد و با آغاز نیمه دوم درد آرام گرفت. زیزو غایب بود و این مسأله کاملاً به چشم می‌آمد. آنری نتوانست ضربه ویلتور را با سر بزند، سیلوا مثل شیطان ضربه یورکایف را دفع کرد…

 

بازی به پایان رسید و شکست فرانسه قطعی شد. مینا دختری که در کافه کار می‌کرد، برای بیمار ظرفی سبزی پخته آورده بود. وقتی وارد انباری سرژ خپله شد و به نزدیک بستر آدریان رسید، نتوانست چهره در هم نکشد. بویی عجیب در اتاق پیچیده بود. بویی که قلب را می‌فشرد و به سختی می‌شد تحملش کرد. دختر تلاش زیادی کرد تا بر اشمئزاز خود غلبه کند و کنار بیمار زانو زَنَد. آدریان با نگاهی که انگار وجود نداشت، به دختر نگاه کرد. با این همه هنوز هوشیار بود و توانست این جمله را به زبان آورد: «زیزو بالاخره حالش خوب می‌شود. شک نکن که این آخرین شانس ماست. مختصر جراحتی توی ران که برای این طور مَردی چیز خاصی نیست…»

 

رنگ چهره آدریان به خاکستری گراییده بود. لب‌هایش می‌لرزید. زیر پتویش در آن گوشه انباری کز کرده بود و همچنان حرف می‌زد. دیگر نمی‌شد سر از گفته‌هایش درآورد. مینا بسیار نگران شد و رفت دنبال سرژ خپله. سرژ تا بیمار را دید، زیر لب گفت: «بخشکی شانس…» بعد دماغش را با دستمال کهنه‌ای گرفت و به تخت نزدیک شد. به ران آدریان نگاه کرد و دوباره تکرار کرد: «بخشکی شانس…» محتاطانه اطراف جراحت را با انگشت لمس کرد. بعد دستش را تمیز کرد. آدریان تکان نمی‌خورد. مینا دید که تنفس آدریان نامنظم شده است.

 

با آخرین نفس‌هایش گفت: «سرژ، حالا می‌بینی، هنوز ماجرای آبی‌پوشا تموم نشده، بذار زیزو برگرده… جراحتش زیاد شدید نیست، مگه نه سرژ؟»

 

سرژ پاسخ داد: «معلومه که نیست!» ثانیه‌ای بعد آدریان جان داد.

*

سرژ خپله تا به حال زیاد بیگاری کشیده بود. شب که رسید، جسد را پشت کامیونش انداخت و جای پرتی رهایش کرد. بعد در دل آرزو کرد که این آخرین بیگاریش باشد. همه می‌دانند که نتیجه قانقاریا همین است. بوی بسیار گندی می‌دهد.  در برگشت رادیو را روشن کرد تا اخبار را گوش کند. تیم دیگر بعید بود ببرد. به اعتقاد پزشک آبی‌پوشان، آن‌ها نبایستی خطر می‌کردند. زندگی زیزو و ادامه ماجرای دیوانه‌وار آبی‌پوشان، به التیام مشتی رگ و پی بستگی داشت…

 


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • ماجرای دیوانه‌وار آبی‌پوشان | داستانی از «تیری ژونکه» با ترجمه «احمد پرهیزی»
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.