پیرامون رمان «ابله» نوشتۀ «فئودور داستایفسکی»
اعماق یک شکاف | یادداشتی از علی ششتمدی
18 تیر 1397
19:55 |
0 نظر
|
امتیاز:
5 با 2 رای
شهرستان ادب: پنجمین مطلب از پروندۀ «رمان معناگرا» اختصاص دارد به یادداشتی از علی ششتمدی پیرامون رمان «ابله» نوشتۀ «فئودور داستایفسکی».
اعماق یک شکاف
«ابله» کتابی است آینۀ روزگار جامعۀ انسانی و بهصورت خاص روزگار جامعۀ روسیه در روزگار خاصی از تاریخ! هرچند این آینه از آن جنسی است که دهها سال بعد در کشوری و جامعهای دیگر هم، باز اگر خوانده شود، بخشهای مهمی از انسان و جامعه را بازمینمایاند. کنشهای داستانی در بستری از دوگانگی طرح میشوند. پرنس وارد یک جهان ساکن و آرام میشود که ظاهراٌ همهچیز آن در وضعیتی پایدار قرار دارد. ورود پرنس با تمام ویژگیهای شخصیتی که در بخشهای بعد توضیح داده خواهد شد؛ باعث میشود این تعادل بههمبخورد و ناپایداری لازم برای داستان شکل بگیرد. البته این ناپایداری، زمینۀ مهم دیگری هم دارد: دختری بدنام ولی زیبا که در تناقضی آشکار، جامعۀ ظاهرساز را در چالشی دیگر غرق کرده بود؛ اما گویا این خرمن خشک، به جرقۀ حضور پرنس محتاج بود تا آتش بگیرد. «آن چیست که این «ابله» را تا بدین حد در جهان دیگر آدمیان تحملناپذیر میکند؟ چرا هیچکس او را درک نمیکند؟... چرا اوضاع و احوال بر او چنان میگذرد که بر مسیح گذشت، همان که عاقبت نه فقط از سوی تمام دنیا بلکه از سوی همۀ حواریونش نیز به حال خود رها شد؟ راه ورود داستان به مقولۀ «مذهب» از همین راه میگذرد: شخصیت پرنس!
شخصیت اصلی؛ مسیح
بخش مهمی از بُعد مذهبی داستان ابله به کنشها و شکاف مذاهب موجود در مسیحیت میگذرد. نکتهای که در ابتدا تعجب را برمیانگیزاند، شباهتهای پرنس لئو میشکین به مسیح است. شما میتوانید هرآنکس که تحتتأثیر یکی از حقایق سحرآمیز بوده است با مسیح مقایسه کنید، آنکس که دیگر، اندیشیدن را از زیستن جدا نمیکند و از این رهگذر خود را در میان محیط اطراف منزوی میکند و مخالف همه میشود. اعتراف به باطن مسیح، در شخصیت پرنس را میتوانیم در تحلیل روانشناختی یوگنی پاولوویچ که مانند وجدان پرنس، در صفحات پایانی، واقعۀ تقابل آگلایا و ناستاسیا را تحلیل میکند بهوضوح ببینیم. در نگاه شخصیتهای داستان، پرنسِ تازهوارد، شکلی از «نجات» را به نمایش میگذارد. از همان آشنایی ابتدایی با ژنرال و همسرش، هر دو اعتراف میکنند که مهمان، ویژگی خاصی ندارد اما خلأ خاصی در خود دارند که به او احساس نیاز میکنند. آگلایا هم در این احساس دوگانه، خالصترین وجه را به نمایش میگذارد. «ابله» را مسخره میکند اما بهشدت عاشق او است. آنقدرکه در آتش حسادت معشوقۀ بدنام، خود را به پستترین جایگاه تنزل میدهد و تحقیر میکند.
«پرنس میشکین در رمان ابله که یگانه نمونۀ قابل تأمل آرمانِ مسیحیت است، وارد دنیایی میشود که در آن دروغ اصل زندگی پنداشته میشود. امّا او همراه با پذیرش وجود رنج در دنیا، سعی میکند زندگی را به اطرافیانش بشناساند و به دیگران بیاموزاند که دنیا زیباست و آنقدر زیبایی در آن هست که نمیارزد خود را به گناهان آلوده کنیم. پرنس میشکین، ابله خوانده میشود صرفاً بهخاطر اینکه پلیدیها و زشتیها را با نیکی جبران میکند، از کنار دزد با بخشش و مهربانی عبور میکند، و بیعفتی و هرزگی را با عشق، پاسخ میدهد». در کنار او زن بدنام قرار دارد. ناستاسیا تنها شخصیتی است که دیگر هیچکنترلی روی او وجود ندارد. حتی راگوژین و پرنس هم قید دارند اما ناستاسیا در واکنش به این کنش جمعی، کاملاً از قیدها رها میشود و هرچه در صفحات کتاب پیش میرویم، این بیقیدی را بیشتر و بیشتر به جامعه گسترش میدهد. یک اجتماع که ظاهر آن با مقدسات دینی یک مذهب کاملاً عجین شده و در نگاه بیرونی، فقط ناستایسا «بد نامِ» این اندیشه است اما در باطنِ این ظاهر زیبا، دنیای زشتی وجود دارد که آماده و حاضر برای برپایی یک ناپایداری گسترده است. او در تمام ورودهایش به داستان، همهچیز را بههممیریزد و شخصیتها بهزودی به این نتیجه میرسند که تا وقتی ناستاسیا هست، روی آرامش را نخواهند دید! مسألهای که توتسکی هوسباز، قبل از همه فهمید و حاضر شد هر رنجی را برای خلاصشدن از دست این موجود ناآرام، تحمل کند.
هرچه به پایان داستان نزدیک میشود، تراکم اشارات مذهبی بیشتر میشود. شاید از این جهت که مرگ در داستان نمایانگرتر است. داستان با سه مرگ به پایان میرسد و در زمان روایت مرگها، بیشتر از دین و معنویات سخن به میان میآید. ابلهِ داستان در این مواجهه با مرگ چندان ابله نیست و هرچند: «علیرغم ضرورت حضور شخصیتهای منفی و مخالف شخصیت اصلی در داستان، خواننده آنچنان تمایلی به رویارویی با شخصیتهای نابخرد، کمتجربه، نادان، بیدستوپا و... ندارد؛ و اگر بر حسب تصادف، چنین افرادی در طی زمانهای طولانی به نقشآفرینی در بستر داستان مشغول باشند، احساس خوشایندی به خواننده دست نمیدهد»، اما در داستان داستایوفسکی، این شخصیت آنقدر دوستداشتنی میشود که میتوان با آن بهراحتی همذاتپنداری کرد و همراه این مسیح سرگردان در دنیای روسی، به تمام صفحات داستان سفر کرد. داستایوفسکی، خود پس از اتمام بخش اول رمان ابله، در نامهای به برادرزادهاش سونیا، مینویسد: «... غرض اصلی من تصویرکردن انسان نیک حقیقی است. از نمونههای انسان نیک در ادبیات مسیحی، کاملتریناش «دون کیشوت» است، اما او نیک است، چراکه درعینحال «مسخره» هم هست. این احساس ترحم و شفقت، راز «طنز» و «شوخی» است». بهترین تعبیر برای این تصویر این است که داستایوفسکی وجدانِ از مسیحیت گریزانِ انسان فرهیختۀ قرن نوزدهم را به نابترین صورت و دقیقترین شکل وصف کرده است. پرنس به فکر نجات انسان از طریق ارتدکس روسی است آن هم در برابر کاتولیک غرب. اگر بخواهیم موضوع را صریحتر بیان کنیم، باید به گفتمان غالب نویسنده در اثر، دربارۀ مذهب کاتولیک بپردازیم. بیان داستایوفسکی که از زبان «ابله» بیان میشود ـو در این قسمت بیشتر از اینکه شباهتی به داستان داشته باشد، به یک مقاله شبیه استـ ناظر این دیدگاه او است که کاتولیکها، سازماندینی را بر معنویت اولویت دادهاند. درواقع به بیان واضحتر، مخالفت و واکنش داستایوفسکی در برابر کاتولیکها بر سر معنویت و آزادی است. پرنس درواقع بیان میکند که مذهب کاتولیک که غرب را فراگرفته، به جای دعوت مردم به معنویت، از کانال دین، آنها را از معنویت فاصله میدهد و در ساختاری قرار میدهد که ممری برای دستیابی به اهداف اصلی مذهب، باقی نمیگذارد. «او واقعیت فراموششدهای را در نتیجهگیری موضوع بیان کرده و عنوان میکند، اگر به اینچنین محکومی، زندگی دوباره بدهند، در درازمدت و یا حتی کوتاهمدت، زندگی وی هیچگونه تغییری نکرده و راه سابق را خواهد پیمود، هرچند این محکوم، تعهدات زیادی را به خدای خود درصورت آزادی از معرکه داده باشد».
از مجموع آنچه گفته شد میتوان نتیجه گرفت که روایت ابله، تصوری از یک شکاف عمیق میان حقیقت دین و باورهای دینی یک جامعه است. واضحترین نمونۀ این تقابل، رودررویی دو عاشق و دو معشوق یعنی آگلایا و ناستاسیا است. یکی از اوج حجب اجتماعی و عفت مذهبی بر اساس چیدمان باور مردم آن جامعه! و دیگری، یک قربانی واقعی که از سر هوسرانی یک صاحب مقام اجتماعی، «بدنام» خطاب میشود و هر دو در آتش عشق پرنس میسوزند. لحظۀ روبروشدن این دو قطع غیرهمنام و انتخاب پرنس: «عاقبت نگاهش سخت شد و بهتندی در چشمان ناستاسیا فلیپوونا نگریست و فوراً آتشی را که در دیدگان کینهور رقیبش زبانه میکشید، دید. زن زن را شناخت. آگلایا لرزید». پرنس سراغ گزینهای میرود که درواقع انتخابش نکرده است. «ابله» پنداشتهشدن او به همین دلیل است. او دائم سراغ «نجات» میرود و میخواهد به مُردههای متحرکی که در دنیای اطرافش میبیند «حیات» ببخشد. به دلیل ناسازی جامعۀ تصویرشده و نیز آنکه آنها حتی هدفگذاری خاصی به سمت «زندگی» طراحی نکردهاند، پرنس، شکست میخورد و همۀ آنچه دنبالش بود مانند گلدانی که آگلایا به آن اشاره میکند، میافتد و میشکند. این عاقبت ناسازگاری میان باور و حقیقتی است که داستان طولانی «ابله» به دنبال ارائۀ تصویری دردناک از آن به مخاطب خود است.
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.