شهرستان ادب: چندروزی از اولین سالگرد از دست دادن استاد غلامرضا شکوهی میگذرد. شاعری که آیینیسراییهای او، بیش از همه به گوش مخاطبان شعر آشناست. محمدرضا رحیمی عنبران، شاعر و از اعضای دورههای آفتابگردان، یادداشتی را به مناسبت ایام سالگرد درگذشت ایشان نگاشته است که شما را به خواندن آن دعوت میکنیم:
وقتی که اشک، فرصت بدرود را گرفت
بر قامت صبور تو صد آسمان درود
در انجمن ادبی رضوی که میآمد، حالوهوای جلسه فرق میکرد؛ همه منتظر شنیدن نقدهایش بودند و در زمانِ خوانش، محو حضورِ سراسر آداب و احساسش میشدند.
حتّی با تکان پلکهایش میفهمیدند که بیتی که خواندند، خوب است یا نه.
امّا این روزهای بعد از ماه رمضان، مدام از رفتن سخن میگفت:
چون رگ ثانیه، کوتاه شود رشتۀ عمر
گر که کوتاه شود دست من از دامانش
گویی که میدانست فصل نماندن است!
بالا بلند نسل شفاعت، تو دست گیر
چون پای عمر ما به سراشیب میرسد
برایش مهم نبود خاکجایش کجا باشد؛ چون با اعتقاد چنین سروده بود:
آنقدر عاشقیم که در گور، خاک ما
هرگز ز دامنت نکشد دست، فاطمه
و رفت و با رفتنش گفت:
در دل، پیام حسینی دارم؛ خداحافظ ای شهر
یک لحظه ماندن در اینجا دیر است... دیر است... دیراست...
مقدّمه
تاساحت دوست پر کشیدم، تا دست
از هر چه به غیر اوست، بردارد دل
خوانش شعر، آنقدر جذّاب است که خواننده را مجذوب دنیایی میکند که شاعر از آن سخن گفتهاست؛ حال اگر دفتر پیشرو، یکی از دفترهای استاد «غلامرضا شکوهی» باشد، یعنی «سرمه در چشم غزل»
آری، شعر ایشان چون حلقههای نوری است که در پای مخاطبانش میپیچد و آنان را برای ماندن و به حظ نشستن از این کتاب، مجاب میکند.
خوب میدانیم طبعی که «محرم»، «قهرمان» و «شفق» بود، همیشه طعم شعر خراسان را به ذائقۀ مخاطبین خود میچشاند و به شهادت همۀ شاهدان ادبیات، شعر شکوهی، خود نمونۀ این مطلب است.
آنقدر سیاهههایش روشن و زیباست که زمزمۀ اهل ادب و هنر شدهاست.
آنقدر جهانِ شعرش پر از جانبخشیهای جانانه و جذّاب است که هر اهل قلمی، بهترین معانی را از برکۀ همیشه بکرِ دفترهای شعرش میتواند بردارد و آنقدر ساختار زبانی او محکم است که به قول «مرتضی امیری اسفندقه»:
«شکوه شعر شکوهی، همیشه پابرجاست»
و نمیشود از شعر او گفت و به شخصیتش اشاره نکرد؛ پس طبیعی است که در این مجال، به این دو وجه بارز، نگاهی بیندازیم.
استاد، دوست نداشت کسی به مدحش بنشیند؛ چنانکه میگفت:
اگر سرود ستایش به شعر من پیچید
از این ستودن بیهوده، بارها توبه
پس درواقع، این مقاله، مدح شعر شکوهمند آیینی است.
فصل اوّل
استغاثه
سالکانِ سیر الی الله و عارفانِ فنای فی الله، آنقدر با قطرهقطرههای رقیق اشکِ مناجات مأنوساند که ایّامشان مدام در تضرّع به درگاه احدیّت میگذرد و این اشک است که جان را جلا میدهد.
گریه میخواهم از اینرو که در دیوان اشک
با حریر عشق، پنهانت کنم ای جان اشک
اشک، پالایش روح است و شعر، ماحصل زلالیِ قلب شاعر.
اگر عارفان الهی، نامه مینویسند، مناجات و استغاثۀ شاعر، شعر اوست؛ چنانکه میخوانیم:
آنکه با نام تو تسبیحِ نیایش برداشت
میشود خواجۀ احسان تو خدمتکارش
هرکه در پای تو افتاد به امّید نگاه
ای سراپا همه امید، فرو مگذارش
مثل آن ذرّه که بر چشمۀ خورشید نشست
هرکه افتاد، تو ای دستِ کَرم بردارش
دست اعجاز را عیسوی کن، عافیتپوش کن سینهها را
یعنی ای مرتضایی، به یک دم از دل ما ببر کینهها را
و
گرچه تا مرز بنبست جاریست
از نگاهم بخوان مشکلم را
فصل دوم
مدح
به آداب سخن راندن آگاه بود و سخندان حقیقی را میشناخت؛ شاهدم این است:
علی! بعد از حضور خطبههای گرم و گیرایت
زمان هرگز نخواهد کرد سطری از ادب پیدا
اهل تملّق نبود؛ حتّی اگر به سفارش همایشی شعر میسرود، آن را با اعتقاد مینوشت و وقتی ادب و ادبیّات با هم آمیخته میشوند، نتیجهاش این ابیات درخشان با عذرخواهیهای ادیبانه است:
سرود هادی آزادی، غزال بیت غزل گشتی
بهخاطر صلۀ شعرم به تور قافیه افتادی
نگینِ غنچهترین واژه، دراین ترانهترین تصویر
نشاندمت به بهار شعر، به نام سبزترین «هادی»
هیچ مقدّمهای نمیتوان بر این ابیات نوشت و جز به حظ نشستن، راهی پیشِ رو نیست:
زیر بازارچۀ صبح ازل، گل صدا کرد: غزل آی غزل
من و افلاس و زبان احساس، من و نشناختن بعد ازل
پشت اندیشۀ شعرم هرچند، مثل پرواز غبارم ناچیز
دست احساس به کندوی غزل بردم و داد زدم آی عسل
تا شاعر، مجذوب جذبههای جذّاب صاحبان صبح محشر نباشد، اینگونه عاشقانه نمیتواند صحبت کند؛ به جزء جزء این ابیات با دقّت بنگرید:
چون قلب دیر سال تراشیده بر درخت
بر صفحۀ سفید دلم یادگار باش
ز داغِ هجر تو آن گندمم که از دل دشت
ز کوچه سنگیِ یک آسیاب میگذرد
مشام بام و در از عطر نور مست شود
کسی که نام تو را میبرد به خانۀ من
بیا بهخاطر مولود کعبه در رهِ باد
چو گل به رقص درآییم، هرچه باداباد
فصل سوم
قدح منزّه
وقتی که کلام شایگان و شایسته است، سزاوار نیست از واژگان آلودهای که در دریای نور محبّت اهل بیت، تطهیر نشدهاند، استفاده کرد. کسی که گاه مدحِ اینگونه میگوید:
اعجاز شایگان خدا، باقرالعلوم
پایندهتر ز موج صدا، باقرالعلوم
هنگام قدح و مذمّت دشمنان آل اللّه نیز با رعایت همین آداب سخن میگوید:
از هرچه غیر اوست، تبرّی جوی
آماده شو به سینه تولّی را
یعنی که بر صحیفۀ هستی نیز
لا آیتیست دفتر الّا را
آنسان که لافتی پی خود آورد
الّا علیّ عالیِ اعلی را
و نیز این ابیات:
در نقطۀ کور تاریخ، همخوابۀ خاک و گل شد
آنکس که در خواب میدید رؤیای ویرانیات را
بمان، ببین که خدا در حضورت ای مهتاب
به این عشیرۀ شب از عذاب میگوید
فصل چهارم
غزل و مثنوی
بخش اوّل
برای غزلنوشتن، اوّلین گام، درک عشق، عاشق شدن و سپس اوصاف معشوق را با قلم تغزّل بهتصویر کشیدن است؛ حال اگر محبّ حبیب خدا باشی، قلم را که برمیداری، روحالقدس به همراییات میآید؛ او میگوید و تو مینویسی:
به روی ساغر چشمش خطی مورّب داشت
دو جام، جای چشم از نگه لبالب داشت
بدیعتر ز ژکوند، از دریچۀ لبخند
هزار موزۀ هنر بر کتیبه لب داشت
نه آن حریرِ به دوششنشسته، زلف نبود
به روی شانۀ خود آبشاری از شب داشت
فدای آن صف مژگان که در سیهمستی
همیشه نوبت پیمانه را مرتّب داشت
چنان ز هُرم تنش، سوخت رنگ احساسم
که نبض واژه به هر بیتِ شعر من تب داشت
بدان امید که خود را به نور بسپارد
همیشه آینه را بهترین مخاطب داشت
دلم هوایی مرغیست در شبانۀ باغ
که تا سپیده به منقار درد «یا ربّ» داشت
امین قافلۀ نور بود و با خود نیز
در آسمانِ رسالت هزار کوکب داشت
بخش دوم
در غزل میگویمت از مثنوی سر میکشی
آتشی از واژه در بنیاد دفتر میکشی
آری، یاد خطوط صمیمی و پر صلابت «علی معلّم دامغانی» میافتم و این، یعنی کسی که غوّاص دریای پر گوهر عرفان است، بر او مشکلی نیست که حرفهایش را در غزل، مثنوی، یا قالبهای دیگر بیان کند.
به مثنوی پیشِ رو بنگرید؛ هر بیتش را میتوان بهعنوان مطلع یک غزل استفاده کرد:
بخوان به نام خدا ای پیامآور صلح
بخوان، همیشه بخوان ای رسول دفتر صلح
به کوه گفتم از او استوارتر، گفت: او
به موج گفتم از او بیقرارتر گفت: او
تو ای حماسۀ راهی که اوّلش کوچ است
جهان بدون حضورت تصوّری پوچ است
بیا که بادیه لم داده بر تمامتِ جهل
مگر به عزم تو افتد به خاک، قامت جهل
که از این دست ابیات در قالبهای مختلف، در اشعار استاد فراوان است.
فصل پنجم
اشک پر شُکوه
همینکه نوای دانههای تسبیح فاطمه (س) در خانه میپیچید، دل علی (ع) بیقرارتر از هر وقتی، متوجّه مناجات بانو میشد. آری! این اعجاز موسیقی نیایش محبوبۀ خداست، که روح سیّال محبّین را اینگونه به پرواز درمیآورد و میگوید:
دمی که فاطمه تسبیح گریه بردارد
پیام میچکد از چلچراغ شیون او
و آن پیام، این است:
اشک، همیشه زاری نیست؛ گاهی نشانۀ اعتراض است؛ اعتراض به جفایی که بر اهل بیت روا شدهاست. این، هنر شاعر است که بتواند اشک را با شکوه قیام و شهادت معصومین گره بزند و اینگونه بسراید:
در وسعت میدان نگاه تو بپوشند
هفتاد و دو خورشید تو، تشریف خطرها
یا
در خلوت نیایش، سجّادۀ دعا را
میگسترد به پایت دست نیاز، زینب
حسین، پرچم شب را نمیکشید به دوش
بگو رسالت شمشیر، قامتش این بود
غمی که هیبت آن پشت کوه را لرزاند
به دوش خاطر ما بهخاطر دین بود
سبک به زمزمۀ برگ و باد پیوستیم
اگرچه غصّه به دل مثل کوه سنگین بود
بهتر است بگوییم اشک به پای اهل بیت، با حقیقت عبادت آمیخته است.
به این ابیات دقّت کنید:
آن روزۀ سه روزه، نیازی به نان نداشت
ای زخمی محبّت عالم، نمک که هست
اگر شبانه به اطعام سائلان میرفت
به جان فاطمه، شرم از نگاه سائل داشت
تو انتخاب کن افطار را، نمک یا شیر
علی بهخاطر زخم دلش نمک برداشت
نگاه خستۀ زینب هنوز میگوید:
چو قلب کوچک طفلت بمان! بِایست، حسین
آوای بیدلی را در گوش کوه خواندیم
یعنی که ایستادیم، یکسال تا محرّم
سماع را یله کن، دست و آستینت را
بزن به خاکِ زمان، سفرۀ زمینت را
هنوز رنگ شفق، صبح و شام خونین است
ز بس به سیلیِ ناخن زدی جبینت را
امروز اگر سقیفه، تو را سوگوار کرد
فردا ز راه میرسد آن تکسوار سبز
هجران تو تاریکترین قامت یلداست
ای روز! بیا باز کن آغوش سَحر را
فصل ششم
احساس
آنگاه که دست در حوضچۀ ذوق میکنید و با سرانگشت، آبی بر کلمات بیجان میپاشید و چنان لحظۀ شکوفایی غنچه، قلب هر واژه به جنب و جوش میآید، آن لحظهایست که باغچۀ دفتر، آمادۀ کاشتن گلهای همیشهبهارِ احساس شاعرانهتان میشود.
این لطف خداوندیست که توفیق میدهد شاعران آیینی از این طبعِ با طراوتِ همیشه جاری، متنعّم شوند و بنویسند:
میان زمزمۀ جویبارِ جاری دشت
ترانههای لب سوگوار را حس کرد
حالا دعوت هستید به دشت بدیعترین عاطفههای زندگیِ خوشرنگِ خدایی:
احساس میکنم به تنم نبض زندگیست
تا روی قلب من تپش دستهای توست
تا خلوت تنهایی من پر شود از اشک
بستیم پس از کوچ شما بر همه، در را
زندگی جز تلخی اندوه، در کامم نبود
کاش بی تو زیستن یک لحظه همگامم نبود
نشست دیدۀ احساس من به درگاهی
که فرشی از عطشِ بوسه زیر پای تو بود
بگو نسیم، سبک بگذرد که افتادهست
به زیر هُرم عطش در مسیر راه دلم
فصل هفتم
نگاهی نو به مرثیه
همیشه روضه، همانیست که در مقاتل آمدهاست؛ نه بیشتر؛ نه کمتر! پس چیست که یک شعر ماتمی را به جلوه میآورد؟
زبان نوین که برگرفته از نگاهی کاملاً متفاوت با دیگر ناظران است و این است که زوایای پنهان یک مرثیه را آشکار میکند.
من کوه صبرم، سر به دامانتنهاده
تو دشت و در بارانی از تیر ایستاده
صد کتاب عشق در هُرم نگاهِ دشت سوخت
مثل آتش رفت از کف، اختیار خیمهها
آنچه بر آل نبی از فتنۀ دشمن گذشت
کِی در این دنیا ز قتل و غارت چنگیز رفت؟!
تاب دیدن در نگاهم نیست چون افکندهاند
در میان برکه، خون بستر خورشید را
سنگ هم بر سینه میزد وقتی میشنید
گریههای دردمند مادر خورشید را
آسمان بر دوش خود چون یاد سُرخات میبرد
تا دیار کوچِ مغرب، پیکر خورشید را
ای آنکه از گلوی تو رویید باغ عشق
در سینه تیر کوچ تو جانکاه میرود
میرفت چون کبوتر، در تیغزاری از خار
پاهای خونچکانش، چون کاروان کوچک
پی برد ذهن تاریخ بر آن حماسۀ سرخ
دانست جای او نیست در این جهان کوچک
دوباره میکشمت مثل عطر در آغوش
چو روح غنچه که جاریست در گلاب، بخواب
به یک اشاره بگویم قَسم به حرمت عشق
سکینه آمده از راه ای پدر! برخیز
میروی در خواب و من بی گردش چشمان تو
میکنم بیدار، چشم قاتلم را در سکوت
میرفت پا بهپایش دل بود و چشمۀ اشک
چشمانتظار خیمه، در التهاب قاسم
زیر نگاه مهتاب ،چون گل به دامن اشک
امشب بخواب قاسم، امشب بخواب قاسم
فصل هشتم
مرا غبار غزلنوش درگهت بشمار
تو را قسم به جلال خدای سرمد تو
۱. کسی که شاعرِ بهانههای ایجاد عالم است، کسی که شاعر بیکرانههایی که محیط برعالماند میشود، همچون خواجه شیراز، از سرّ خواجگیِ کون و مکان بر میخیزد و نغمه سر میدهد که:
یک جرعه از ولایت تو سرکشیدهایم
از ما کجاست در دو جهان، بینیازتر
گرچه در خراسان گریست و زیست و در آغوش فردوسی آرام گرفت، امّا آن فردوسآشیان از بین غزلسرایان پارسی، بیشترین تأثیر را از شعر حافظ گرفته است:
هر کو نکند فهمی، زینکلک خیالانگیز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد
«اطلبوا العلم ولو بالصّین»
امّا چون شکوهی، دانایی و داراییاش را از الطاف عالم آل محمد (ص) میداند، اینگونه میسراید:
دامن بگیر و خوشه از این آستان بچین
تا مشهدالرضاست، چه حاجت تو را به چین
۲. دانستن این اصل آسان است؛ اینسان که هر انسانی میداند برای تعالی اخلاق هر خلقی، نیاز به هادی و راهنما است و رشد و تعالی انسان، در دستیابی به نگاه پر مهر اهل بیت است.
رستگاری جز این نیست که وجود خود را به گرمای محبّت این انوار ابدی بسپاریم.
«کلامکم نور»
ببینید از واژۀ کلامکم نور که در زیارت «جامعۀ کبیره» آمده، چه استفادۀ زیبایی شدهاست:
فراز قدرت درک ما شکستهای چو بهار نور
ببر ترانۀ ما را نیز به آسمان، به دیار نور
و همچنین تعبیر ادیبانهای که از این فراز شدهاست:
«و بکم یمسک السماء اَن تقع علی الارض الّا باذنه»
ذکر پابوس شما از لب باران میریخت
ابر هم پیش قدمهای شما جان میریخت
۳. به یقین، شکوهی، شاعر عاشقانههای آسمانی ست:
در کلام دل ما رایحۀ عشق نبود
عشق با نام تو در دفتر ما پیدا شد
در دل ای روشنی عاطفههای ابدی
آنچه گم بود ز انوار شما پیدا شد
شکوهی، در شعاع همسایگی شمسالشموس زندگی کرد و میگفت:
اگر لیاقت خورشید بود در حد تو
طواف او بوَد به گِرد گنبد تو
و هیچگاه از این سرمایۀ همسایگی آفتاب به نفع خودش استفاده نکرد؛ هماره سیم دلش وصل و چشمهایش بر آن گنبد طلایی دوخته شده بود:
نامم اگر غلامرضا هست، خویش را
با نردبان اسم تو بالا نمیکنم
۴. ویژگی غزلهایش را نظرکردن امام رضا (ع) به آنها میدانست:
اگر به ذهن غزلهایم طلایهدارترین یادی
تو پیچ و تاب تغزّل را به شعر عاشق من دادی
۵. بندی به پای دارم و باری گران به دوش
در حیرتم که شُهره به بیبند و باریام
از زاویهای نو به مصرع اوّل دقّت کنید؛ شاعر خود را منتسب و دخیل جلوههای ضریح عشقی میداند که همۀ افکارش غرق در اوست و متعجّب است چرا در شهر به بی بندوباری شُهره است و میخواند:
ای دخیل قفلهای بستهات دلهای ما
باز کن ای آیۀ اعجاز، بند از پای ما
رادمردی که خود را دخیل این حرم محترم میداند و میگوید:
بازکن در را که زنجیر دخیل آوردهام
تا به روی نارواییها خط بطلان کشم
۶. وقتی زائرِ سرزمینِ زیباییهای ولایتِ اهل بیت هستی و به زیارت گوناگونیهای دنیای صاحبان عقبی دعوت میشوی، بعید نیست که با مسافران و شاهدان این هجرت مقدّس اینگونه سخن بگویی:
میروم آنجا که بعد حرفهایش تنگ نیست
اوفتادن، گریه سر دادن، گدایی، ننگ نیست
میروم آنجا که مستی میدهد پرواز عشق
میشود هر نبض بیذوقی غزلپرداز عشق
بهطور مثال، بیش از دویست و پنجاه بیت برای علی بن موسی الرضا (ع) در این کتاب نوشته شدهاست و تنها در سه بیت، کلمۀ «آهو» و «خراسان» دیده میشود و این، بدین معناست که دایرۀ واژگانی در این حوزه، اندک نیست.
ای مانده در سه کُنج زمان خاموش
یک سینه آبشار توسّل باش
تکرار کن چو عاطفۀ باران
در ذهن خویش ضامن آهو را
نمیچمد به نگاه دشت، بدون اذن تو آهویی
نمیکشد دل آهویی بهجز هوای تو یاهویی
روز بر قامت خورشید فلک، شب در ماه
نور از چشمۀ خورشید خراسان میریخت
۷. در این کتاب، سند بیش از هزار بیت بهشتی موجود است و بهترین شاهکارهای استاد شکوهی، هشتبیتی است و این چیزی جز لطف امام هشتم (ع) نیست.
۸. سخن آخر
«شکوهی» شاعر عاشقانههای پُر شکوه آیینی است.
فرصت کم است و حرف دلم ناتمام ماند
آخر، سلام در گروی وَالسلام ماند