موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
پرونده «رمان فانتزی»

بازگشت خون | یادداشتی از اسماعیل جلالی

17 شهریور 1397 13:49 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 4 رای
بازگشت خون | یادداشتی از اسماعیل جلالی

شهرستان ادب:‌ پرونده‌ی تخصصی «رمان فانتزی» سایت شهرستان ادب با یادداشتی از اسماعیل جلالی به روز شده است. جلالی در این یادداشت تحولات ادبیات علمی - تخیلی و فانتزی را بررسی کرده است. شما را به خواندن این مطلب دعوت می‌کنیم.

اوّل: این فصل را با من بیا (مقدّمه)

برای اهل معرفت، هر صورتی از این عالَم در عرصه‌‌های مختلف، جلوه‌ای است از مَظاهر الهی. حال یا مجرای این مظاهر روشن است که سیرِ در آن حظّی دارد جمالی؛ و یا غایب است که صبری خواهد جلالی. درواقع هر رخدادی در ارضِ وجودِ عینی برای آشنایان به معارف حقّه، نشانه‌ای برای رسیدن به نقشِ وجودِ علمی است.

امّا مشکل اهل معرفت با هم‌کیشان خود نیست. مشکل از جایی آغاز می‌شود که اهل معرفت ناچارند واضحات خود را برای مخالفین ارائه و تبیین کنند. این‌جاست که مترنّم می‌شوند به:

چون‌که با کودک سر و کارت فتاد
هم زبان کودکی باید گشاد

و دقیقاً در چنین جایگاهی عبارت «المَجازُ قنطرهُ الحقیقهُ» به میدان فراخوانده می‌شود. اصلاً شما بفرمایید تمام حکمت و معرفت و حقیقت همین گذر کردن است. اگر در بین اهل معرفت سخن از خرق عادت است و اگر بیانِ دریدن حجاب‌های ظلمانی و شکافتن حجاب‌های نورانی‌ست، همین است. حال بیانِ اهل معرفت چون لباس از تن گشاید، چنین تراوش کند:

1-   ظاهر این دنیا باطنی دارد. ورای ماده چیزی هست. طبیعت را جانی باشد و چَشم سر را دیدگانی در قلب یاری رساند.

2-   انسان نیازها، مسائل، خواسته‌ها، آمال، امیال و عطشِ وجودش را تنها و تنها نمی‌تواند به واسطۀ این ظاهر، حلّ و فصل نماید. انسانِ نیازمند برای زندگی در دارِ مادّه، نیاز به فرامادّه دارد؛ نه برای زندگیِ راحت و آسایشِ خیالی، برای همین زندگی روزمرّه.

3-   فرامادّه گونه‌هایی دارد که اشتراک وجودی‌شان در تأثیر بر مادّه است، امّا چنین نیست که تنها آن‌ها بر مادّه تأثیرگذارند؛ بلکه مادّه نیز بر آن‌ها مؤثّر است.

4-   باور به فرامادّه حلّال مسائل انسان نیست. این باور که ایمان صدایش می‌کنند، نیاز به علم استفاده از آن را دارد. یعنی فرامادّه قاعده‌مند است و برای استفاده از آن یادگیری قواعدش لازم. قرار نیست همیشه همۀ مسائل انسان از طریق فرامادّه حلّ شود؛ ولی این یک اصل است که بدون فرامادّه امکان حلّ مسائل، غیرممکن است.

5-   بهشت جایی است که مادّه و فرامادّه با آشنایی نسبت به قواعدِ هم به رعایت درست این قواعد می‌پردازند و در بهترین کیفیّت و کمیّت ممکن پیش می‌روند. حال هر چقدر شخص یا اجتماعی بتواند نسبتش را با چنین معادله‌ای در سطح‌هایی که هست برقرار سازد، حظّی از این آرمان برده است.

دوّم: این فصل را با من بمان (طرح بحث)

اگر فارغ از سوگیری‌های ارزشی- ایدئولوژیک و اعتقادی یا سیاسی به متون مقدّس و غیرمقدّس مراجعه کنیم، شاید بتوان برای تاریخِ مرسومِ بشری ادواری را برشمرد.

بشر روزگاری را ازسرگذرانده که نیازهایش جلوی چشمش با اتّصال به آسمان رفع شده، نه نیازهای متعالی و معناگرایانه یا درونی، بلکه نیازهای مادّی؛ یعنی غذا ‌خواسته، لازم بوده بین الطلوعَین بیدار باشد تا هر سه وعدۀ غذایی اش از آسمان برسد. شتر خواسته، کوه شکافته شده و حیوانِ درخواستی بیرون جهیده و تمام‌قد در برابر دیدگان بشر نعره کشیده است. کسی زور گفته، آتشش تبدیل به گلستان شده. دیگری زور گفته، بساط مستخدمینش را اژدهایی ‌بلعیده. بس نکرده و به زورگویی ادامه ‌داده، عصای اژدهاگون دریا را ‌شکافته و باز و بسته کرده تا زورگو خاک بر دهان غرق شود. امّا وقتی دیگر چون زورگو نبود، توانست میان امواج خروشان اقیانوس مدّتی را در دل نهنگی بگذراند. برای دیدارها راه نپیموده و تنها با چشم‌برهم‌زدنی تخت پادشاهی را از سرزمینی به سرزمین دیگر جابجا نموده. با برخی آسمانیان گفت‌وگو ‌کرده و چیزهایی را فرا ‌گرفته که هم استفاده‌های پسندیده داشته و هم ناپسند. مرده را زنده و کور را بینا کرده؛ حتّی به سنگی جان ‌بخشیده است. با گرگ و مورچه گفت‌وگو ‌کرده و اخبار هُدهُد و باد را ‌شنیده است.

آری! بشر چنین زمانه‌ای را زیسته است. این جهان تنها از طریق آسمان منازعات زمینی را حل نکرده، بلکه گاهی از طریق زمین حملات آسمانی را دفع کرده است. آنجا که ذِی‌القَرنَین با مفرغ هجوم یأجوج و مأجوج را فیصله داد. بشر در همین دنیا بارانِ سنگ دیده و دریای باران را نوشیده و ساییدن شلّاقِ رعدهای آسمانی را بر تن خود چشیده است.

این‌ها روزگاری مثل روزمرّگی‌های من و شما مقابل حواس بشری رژه ‌رفته است. امّا بشر به هر دلیل قدر چنین دورانی را ندانست و به جای «منّ و سلوی» (اشاره به داستان بنی اسرائیل) چیزهای دیگر طلب کرد و خود را خسرو پنداشت و صلاح مملکت به دست گرفت. بشری که تا دیروز چشم بر آسمان داشت، حال تمنّای زمین کرده بود؛ ولی هنوز قواعد ادارۀ زمین را نمی‌دانست. بااین‌حال ادعایی کرده بود مبنی بر خسرویی و باید پای ادّعای خود می‌ایستاد.

اینجا دوره‌ای تازه برای بشر رقم خورد، او که دیگر معنای هستی را بی‌واسطه نداشت، راهبردی برای خود نگاشت و به اجرای آن مشغول شد. بشر پنداشته بود با شکل‌دهی و صورتگریِ معنا می‌تواند ادّعایش را بر تخت نشاند و تاج آن را از آسمان قاپیده و بر سر گذارد. امّا زهی خیال باطل. بشر ادعای استقلال از آسمان کرده بود و حالا سایۀ حکومتِ آسمان، ولو به صورتِ واسطه‌مندِ اساطیری، بر بالای سرش سنگینی می‌کرد. برای همین بشر این سایه را نیز درید و از شکلی که از معنا ساخته بود، معنایی تازه آفرید.

بشر فکر می‌کرد معنایی که خلق کرده، همچون خلقت خالقش خواهد بود و می‌تواند با آن مسائلش را تنظیم کند و پیش بَرَد. معنایی که بشر به اشکال اساطیری داده بود تنها کاری که ازشان برمی‌آمد، سوسو زدن‌های ضعیفِ امیدی به آینده‌ای موهوم بودند. داستان‌های پریان فقط قندی در دل بشر آب می‌کردند برای صبر بر سختیِ پریشانیِ روزافزون، همین.

بشر چند صباحی نیز این راه را پیمود تا این‌که ناامید شد؛ چشم دوختن بر شهوت سیری‌ناپذیر لذت بردن از طبیعت او را فریفت و چشم بر آسایش و آرامش فروگذاشت و معنای زندگی خود را فروخت، به قیمتی ناچیز. بشر آگاهانه اجازه داد تا شمشیرِ گداختۀ افسونِ مادیّت تا اعماقِ وجودَش فرو رود و همان معنای واژگون گشته، شکلِ معنایِ نخستین را نیز زیر گیوتینِ تصمیم‌های ابلهانه ذبح کند. بشر جدید در انقلابِ فرانسه نه تنها سرهای هم‌نوعان خود را زیر تیغِ تیزِ گیوتین گذاشت، که معنای حیات را نیز سر بُرید. امّا درست زمانی که مردمان فرانسوی به تقلید از «سِر توماس هابز» در لِویاتان، عشق را چنان فروکاستند که منوط به سردی و گرمیِ اندام تحتانی جسمِ خود نمودند، در دیگر نقاط عالَم آن‌قدر خیره‌سری رواج نداشت و خودفروشی، باطل اعلام شد و روزنه‌هایی از معنا باقی ماند. امّا مسیر حرکت بشر تغییری نکرد و به خیره‌سری خود ادامه داد.

از زمانی که عشق در نسبتش با شرمگاهِ بشر سنجیده شد تا زمانی که «فدریکو فلّینی» در «هشت و نیم» عشق را بر لب‌های بشر نشاند، عمری گذشت. انقلاب صنعتی بلایی بر سرش آورد که بعد از آن دیگر دست از تلاش جاهلانه‌ی خود برداشت. حالا می‌خواست برگردد؛ می‌خواست بلند بگوید غلط کردم. می‌خواست تابلویی بسازد و روی آن با حروف درشت از ملالت‌های تمدّنِ خودساخته بنویسد و برای آیندگان به یادگار گذارَد.

بشری که با شعار استقلال و ادارۀ امور براساس عقل خود راهی طولانی را پیموده بود، آن‌چنان متلاشی و دگرگون گشت که نمی‌توانست چهرۀ خود را برای حتّی لحظه‌ای کوتاه در آینۀ تاریخ ببیند. او که زیبایی اش زمانی زبانزد بود، اکنون مسخ شده بود و دیدن مسخ‌گونۀ خود سبب دق کردنش می‌شد. برای بازگشت، باید وحشتِ چشم دوختن بر لاشۀ دلخراشِ گندیدۀ خود را به جان می‌خرید. او قصد داشت سیطرۀ مادّی‌گری خود را فراگیر کند و همه‌ی نقاط عالَم را درنوردد، ولی از دیدن خود چنان وحشت کرده بود که دست به تخریب و نابودی خود زد. آن‌قدر با جنگ و خونریزی و غارت، از خودش نابود کرد که خسته شد و وقتی داشت هر چه داشت را در قمار می‌باخت، آسمان به فریادش رسید و دریچه‌ای برایش باز نمود تا دوباره بتواند حقایقی تیره و مبهم از خود را به یاد آورد.

با بازگشت خون. دریچه‌ای برای لحظه‌ای گشوده شد و قطره‌ای از خونی که در سرزمینی بی‌همتا به آسمان رفته بود به زمین بازگشت و روحی دیگر به بشر بخشید. بعدها آسمان به پاسداشت عظمت این بخش از زمین آن‌قدر سرش را خم کرد که بر لبان غنچه‌شدۀ آن رسید و ملکوت و زمین یکدیگر را بوسیدند.
بشر با بازخوانی حقایق مبهم از نفس فراموش‌شده‌اش توانسته تا امروز دوام آورد و امروز منتظر خونی تازه و دیگر از آسمان است تا به بازسازی وجودش بپردازد. بشر امروز نیاز به یک باور دارد؛ این‌که باز می‌تواند مسائل خود را از طریق آسمان حل کند.
بشر حتی در سال‌های اخیر این تجربه را ازسرگذرانده، ولی می‌ترسد؛ می‌ترسد این تجربه را بیان کند. بشرِ امروز به تیماری دیگر نیازمند است؛ تیماری که بیماریِ مزمنِ چشم دوختن بر زمین را درمان نماید و سرش را به سمت آسمان بلند نماید. آیا تیمارگری هست تا این امر را ممکن سازد؟!

سوّم: این فصل را با من ببین (تبیین بحث)

اگر چارچوب خشک و بی‌روح تعریف مشهور ارسطویی از انسان، «حیوان ناطق»، نبود، می‌شد انسان را «راوی خلّاق» نامید. انسان از نخستین روز پدیداری تاکنون راوی بوده و هرجا این روایت‌گری، خلّاقانه صورت گرفته، ادبیّات ظهور کرده است.

با ظهور جدایی آسمان و زمین، همان کسان که مسبّب این جدایی بودند، سعی کردند ادبیّات را نیز به تصرّف خود درآورند، غافل از این‌که معصومیّت نهفته در چهرۀ ادبیّات چنان چموشی‌ای در خود داشت که تصرفش ممکن نبود. ادبیّات اگر از جهت روایت‌گری چَشمی در زمین داشت، ولی از باب خلّاقیّت قلبی در آسمان کاشته بود. ادبیّات هیچ‌گاه تصرّف نشد، حتّی در رئالیستی‌ترین روایت‌ها و ناتورالیستی‌ترین نوشته‌ها رگه‌های اتّصال به آسمان حضور داشت.

بشر وحشت‌زده از انقلاب صنعتی و قلبِ تارانده شده از حقیقتِ معنا مگر می‌توانست جز وحشت را روایت کند. نمی‌خواهم نافی ژانر باشم، ولی اگر تعاریف اساتید را با انصاف و دقت بررسی کنیم، بسیاری از تکنیک‌ها و شاخص‌های هر ژانر را در ژانر دیگر و در ادبیات تواریخ مختلف خواهیم یافت. در معیّن کردن ژانر علمی تخیّلی بسیاری داستان‌های 1920 به بعد را برشمرده‌اند، امّا نتوانسته‌اند از خیر فرانکشتاین(1818 م) یا سری ژول ورن‌ها بگذرند. حتّی دکتر جکیل و مستر هاید و .... . یک مثال نامأنوس هم داستان هاروت و ماروت به علاوۀ داستان حلّ معمای یأجوج و مأجوج با مفرغ؛ یعنی می‌خواهی این‌ها را در ژانر علمی تخیّلی قرار ندهی؟! همین مثال‌ها را نمی‌توان در ژانر وحشت گنجاند و با کمی مسامحه بعضی‌شان را در ژانر فانتزی؟!

 سؤال من این است: «چرا بعد از آن همه شعار رئالیستی و کوبیدن بر طبل ادبیّات واقع‌گرا، سه ژانر وحشت، علمی تخیّلی و فانتزی (اجازه دهید بگویم اتفاقاً به همین ترتیب) مورد توجّه قرار گرفتند؟» بیشتر از تعیین محدودۀ تاریخی و شاخص‌ها، مهم این است که بشر می‌خواهد با روایت‌گریِ این گونه‌ها، جواب مسائل، نیازها و امیالش را در ماوراء طبیعت یا فوق طبیعت بکاود.

بشر وقتی چهرۀ مسخ‌شدۀ خود را در آیینۀ تمام‌قدّ ارتباط با خودِ دیگرش دید، چنان وحشت کرده بود که سعی کرد دَهشت خود را تقصیر فوق طبیعت بیندازد. آن مقدار طبیعت‌گرایی و انس با طبیعت را تنها با تولید ادبیّات وحشت می‌شد تخلیه کرد. بعدها سیاستمداران، همۀ این دست‌آوردها را مانند ابزار به خدمت خود درآورند و در مسیر منافع خود از آن بهره بردند. آن‌ها را رها کن؛ آن‌ها بچه‌های معصوم را نیز ابزار می‌انگارند و این به خاطر سنگ بودن قلب‌هاشان است. مگر قلب سنگی را راهی به رهایی آسمان هست؟!

ادبیّات وحشت روایت‌گر آن بخش از احیای بشر است که کورمال کورمال قصد بازگشت را دارد و هنوز سرگردانِ پذیرش این حقیقت که نیازمند معناست. ادبیّات وحشت پاسخ انسان شکّاک است به حقیقت معنا. انسانی که نمی‌تواند بپذیرد جسد مرد یا زنِ مرده در قبرستان هیچ اثری ندارد و هیچ‌وقت نمی‌تواند تنهایی شبی را کنار چنین جسدی سپری کند. ادبیّات وحشت از همین جهت اتفاقاً می‌تواند بهترین ابزار در دست سودجویان باشد. ادبیّات وحشت نمی‌تواند بفهمد اگر مرده فقط و فقط همین جسد و طبیعت است و در غیرطبیعت چیزی یافت نمی‌شود، پس چرا من می‌ترسم؟!

وقتی بشر توانست قبول کند برای حلّ مسائل خود نیاز به فوق مادّه دارد، رفت سراغ مادّی‌سازی این فوق مادّه. خُب وقتی شما پیشرفت را در علم ببینی و علم را در فیزیک و ریاضی و شیمی و پزشکی و فضانوردی و ...، چه موّادی بهتر از این‌ها برای قِلقِلَک دادن خلّاقیّت شما؟! انسان درین مقطع روایت‌گر این فضا شد و نظرش نیز به آینده بود، چون قرار بود مشکلاتش را تکنولوژی حلّ کند و تکنو(فنّ) هر چقدر لوژی‌تر(شناسنده‌تر) بهتر و این نیاز به زمانی در آینده داشت.

این روند ولی مسئلۀ بشر را حل نکرد تا جایی که مدرّس تاریخ جهان در بیت المقدّس، «یووال نوح هراری»، در پایان کتاب «انسان خردمند» چنین افاضه می‌کند: «... علی‌رغم کارهای شگفت‌انگیزی که از انسان‌ها ساخته است، در مورد اهداف خود نامطمئنیم و به نظر می‌آید که مثل همیشه ناخشنودیم. از قایق به کشتی بادبانی و کشتی بخار و سفینه‌های فضایی رسیدیم، امّا هیچ‌کس نمی‌داند به کجا می‌رویم. ما از هر زمان دیگری قدرتمندتریم، امّا نمی‌دانیم با این قدرت چه کنیم. از آن بدتر، بشر از هر زمان دیگری ولنگارتر شده است. خدایان خودساخته‌ای هستیم که فقط با قوانین فیزیک محشوریم و به هیچ‌کس پاسخگو نیستیم. در نتیجه اکنون موجودات دیگر و اکوسیستم پیرامون‌مان را نابود می‌کنیم و به دنبال چیزی جز آسایش و شادی خود نیستیم و تازه هرگز هم به رضایت‌خاطر نمی‌رسیم. آیا چیزی خطرناک‌تر از خدایانِ ناخشنود و ولنگار که نمی‌دانند چه می‌خواهند وجود دارد؟» (پایان کلام یووال نوح هراری)

آری! راویِ خلّاقِ ماجرای ما که روزگاری آسایش و آرامش را در سفر به فضا و درنوردیدن آسمان و زمین می‌پنداشت، اکنون به روایت خلّاقانه‌اش رسیده بود بدون هدفی که جستجویش می‌کرد. حال شما خودتان را بگذارید جای چنین بشری! حالا که من می‌توانم آنچه را صد سال قبل روایت می‌کنم بیافرینم و تجربه کنم، چرا تجربه‌های دیگری را روایت نکنم؟! بگذار جذّابیّت برگشت به گذشته را نیز تجربه کنم، حال که آینده تسلّا‌یَم نمی‌دهد نوبت هم باشد نوبت گذشته است. اگر صدسال قبل سفر به کرۀ ماه را روایت کردم و حالا با رفتن به ماه باز ناخشنودم، بگذار اکنون داشتن اژدهایی برای نابودی دشمنان را روایت کنم تا ببینم صدسال بعد با داشتن اژدها حالم چون است؟!

تخیّل که غیر از خیال‌بافی است، چنان در عصر بازگشت در ذهن و زبان بشر جلوه‌گری کرده بود که بشر تصمیم داشت تمام کام‌های ممکنه را از او بگیرد تا سیر شود؛ ولی فراموش کرده بود این اصل مهم را؛ «بشر سیری‌ناپذیر است». بشری که روزگاری برای نفی سلطۀ آسمان حتّی حاضر نشد شکلی از آن را باقی گذارد، اکنون خلّاقیتش را فعّال کرد تا سرسپردۀ روایتی شود که روزگاری از چنگ بختکی به نام اسطوره رهایش کرد. قصّه‌های پریان معنایی بود که انسان برای رهایی از اسطوره خلق کرد و امروز به این روایت چنگ انداخته بود تا در برابر اسطوره‌ها زانو زند و آن‌ها را راضی به بازگشت نماید.

سرآمد ادیبانِ ادبیّاتی که نام فانتزی را بر شانه نشاند و مدّت‌ها از طرف کوته‌بینان کودکانه نامیده شده بود، «جان رونالد روئل تالکین»، زمزمه‌گرِ ترنّمِ انسان‌شناسی سترگ در قرن‌ها پیش شد. آن نغمه این بود:

کودکان افسانه‌ها می‌آورند
درج در افسانه‌شان بس سرّ و پند

آن کسان که چون رولینگ، مارتین و ... از زیر شنلِ تالکین بیرون پریدند، هر یک سعی کردند وجهی از شالودۀ ادبیّات فانتزی را برجسته نمایند. آن‌ها چنان در محورِ نفی و طرد قدرت غرق شدند که یادشان رفت خود قدرتی تازه را خلق کرده‌اند. تالکین خود برای ادبیّات فانتزی (قصّۀ پریان) سه وجه قائل بود؛ وجه اسطوره‌ای، وجه جادویی و وجه آینه‌ای.

پرسش ما این است که «این جریان چگونه قرار است به حرکت خود ادامه دهد و چه سرنوشتی در انتظارش است؟»

چهارم: این فصل را با من بخوان (نتیجه‌گیری)

1- راوی خلّاقِ امروز بر مسندی نشسته که خود را سازندۀ واقعیت انسانی می‌داند و خلقت خود را ادامه دهندۀ خلقت خدا می‌شمرد و برای امیدآفرینی گفتمان، فانتزی را سرلوحۀ خود قرار داده است. راهش... (می‌خواستم حک کنم پُر رهرو باد، ولی قلم نچرخید، نمی‌دانم چرا؟)

2- اگر بیش از صدسال قبل سفر به کرۀ ماه خنده‌دار بود، امروز هم خلق اژدها مسخره می‌نماید. من نمی‌خواهم بگویم شما وقتی داری در دل به این امور بازیچه و مسخره و کودکانه می‌خندی، گوشه‌ی چشمی هم به این داشته باش که یک درصد، صد سال بعد این‌ها هم محقّق شود؛ نه، من چنین انتظار بی‌جایی از شما ندارم. درخواست من این است که بیایید از خود سؤال کنیم چرا راوی خلّاق امروز چنین می‌نگارد؟

3- باید یک تفاوت اساسی بین ادبیات فانتزی یا علمی تخیّلی و ... با سینمای این موارد گذاشت. من بحث رسانه را به‌طورمخصوص، تلویزیون، سینما و تصویر، انحرافی می‌دانم و بیشتر در دست اصحاب قدرت جهت قرائتی منفعت‌محورانه برای سیاست‌های خود.

4- پژوهشگران، فضای علمی تخیّلی را بیشتر آمریکایی دانسته‌اند (به استثنای ژول ورن و ولز) و فضای فانتزی را بیشتر انگلیسی. حال سؤال این است که چرا چنین است؟ به نظرم این توجّه قابل تأمّل است.

5- ادبیّات ایران خواهی نخواهی تابعی از ادبیّات جهان است؛ ولی نقطۀ عطف این کلام آنجاست که تابع به معنای تقلید نیست و حتی در تقلید هم عقل چیز خوبی‌ست. این‌که من بخواهم با شعار «رولینگ ایران خواهم بود» آثار ضعیفی را تولید کنم و در پیلۀ توهّم خود باقی بمانم، ره به قهقهرا خواهد برد. ادبیّات ما زمانی می‌تواند فقط مؤثّر از ادبیّات جهان نباشد و تأثیری نیز گذارد، که محلّ نزاع را به‌درستی تشخیص دهد و آوردۀ خود را درین محلّ نزاع به‌درستی صورت‌بندی و ارائه کند. این‌که ما بخواهیم جادو و جنبل پاتِری را با پسوند شیعی سرهم‌بندی کنیم و نام رولینگ ایران بر خود گذاریم، کمی ساده‌انگاری است! آن هم وقتی فضای ادبیّات اکنون در یک پوست‌اندازی ظریف در آستانۀ گذر کردن از جادو و ورود در اسطوره است (برای علاقمندان پیشنهاد می‌کنم سیلماریلیونِ تالکین را ببینند).

6- یکی از پیشینه‌های ما در این فضا که بسیار غنی نیز هست، عجایب‌نامه‌ها هستند؛ فضای عجایب‌نامه‌ها بستری را فراهم می‌آورد تا بتوانیم زندگی در جهانی را تجربه کنیم که باورمندی‌اش برایمان سخت است. چرا عجایب‌نامه‌ها بعد از ظهور اسلام و حدود 400 تا 600 سال رواج داشته است؟

7- آنچه از نگاه من حائز توجّه ویژه است، عالَم‌سازی باورمندِ ادبیّات فانتزی است. چگونه رولینگ یا مارتین و در صدر اینان تالکین می‌توانند جهانی را طراحی یا خلق کنند که تأثیرگذار است؟ نوع روایت‌گری، عناصر و مواد خام استفاده شده در چنین ادبیّاتی، شخصیت‌پردازی هنرمندانه و... بعضی از اضلاعی هستند که این ادبیّات را برجسته کرده است. آیا چنین عواملی در پیشینۀ ما هست؟ آیا قابل بهره‌برداری است؟ آیا ما نیز می‌توانیم چنین عالَمی را خلق کنیم؟

8- آیندۀ ادبیّات با توجّه به طرح بحثی که شد، در نسبتی قوی با اسطوره خواهد بود. اگر ادبیّات ایرانی بتواند در خلق چنین جهانی مشارکت کند، گوی سبقت را از رقبا خواهد ربود. با پیشینه‌ای چون شاهنامۀ فردوسی امکان خلق چنین جهانی ممتنع نیست، هرچند بسیار دشوار خواهد بود.

9- در بحث اسطوره و نوع مواجهه با آن در ادبیات نیاز به صورت‌بندی درستی از موضوع اساطیر داریم. تلاش‌های محقّقانۀ میرچا الیاده و بهمنِ اسطوره‌کاوی در صدسال گذشته، به علاوۀ مطالعات میان‌رشته‌ای زبان‌شناسی و ضلع مهم اسطوره‌پژوهی در این میان، نیاز به یک پژوهش گسترده دارد. در قرآن در مواجهۀ انبیا (علیهم السلام) با مخاطبین و اقوام مختلف و روایت این مواجهه‌ها، تنها قوم یک پیامبر کلمات او را اساطیر نامیدند. توجّه به چنین رهیافتی معارفی چند را فراچنگ قرار دهد که امید دارم فراهم شود.

10- اگر ادبیّات فانتزی عهده‌دار ترسیم این نیاز بشر است که جهان را معنایی است و برای حلّ مسائل به پیوند آسمان و زمین نیاز است، تجربه‌های ما در عالَم واقع چنین انگاره‌ای را به چشم دیده است. در ایرانِ معاصر گنجینۀ هشت سال دفاع مقدّس و در جهان مردم‌نگاری فرهنگ‌های مختلف و در تاریخ شیعه رنجِ مقدّس یک باور، پُر است از این عناصر خام برای خلقِ مینیاتوری چشم‌نواز در کارگاهِ کِلک خیال انگیزِ دستانِ نویسندگانِ هم‌افق با نگرۀ ما.

11- ادبیّات باید راه خود را در میانۀ سنگلاخ‌ها و هیاهوهای زمانه بیابد و قلندرانه بار تعهّد خود را بر قلّۀ فرهنگ بشری نشاند. در این مسیر نه سایۀ اقتصاد و نه بازار سرمایه و نه قدرت سیاست هیچ‌یک نتوانسته و نمی‌توانند مانع این رهرو راستین باشند، به شرط آنکه ادبیّات نیّت کند با بازگشت خون برای بوسۀ آسمان و زمین بجنگد و به این باور برسد که: «قدرت می‌بشکند ابریق را».


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • بازگشت خون | یادداشتی از اسماعیل جلالی
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.