از کتاب «واقعه»
و ما رایت الّا جمیلا | شعری از غلامرضا کافی
05 مهر 1397
17:58 |
0 نظر
|
امتیاز:
5 با 3 رای
شهرستان ادب: تازهترین مطلب پرونده ادبیات عاشورایی اختصاص دارد به شعری از کتاب «واقعه» سرودهی جناب آقای «غلامرضا کافی» :
گره بستند بر پرواز مکتوبِ فراوان را
نشان دادند در اقبال آشوبِ فراوان را
که حاکم چین به ابرو برد مغضوبِ فراوان را
شباشب گزمهها راندند مرعوبِ فراوان را
از چوب هولِ خرّاطان صلیب خون تراشیدند
تو گویی شهر را یکباره خاک مرده پاشیدند
سفیر آن مردِ مردستان که دف در کف پذیرا شد
برای خطبه برغوغا، به بامِ شهر بالا شد
خبر در شام هول انداخت میرِ بصره سرپا شد
زغوغا قيل سر در کف، نمازِ شام تنها شد
نهیبی نم به دامن زد زهی مردان شورستان
کبودِ وهمناکِ شب سکوتِ هولِ گورستان
چراغِ کشته بر روزن عبورِ گزمه در برزن
کلونِ در جهاز نو مبادا هاریِ دشمن
وفا شد پنبهی بستر که بر ململ بلولد تن
دریغا نیم مردی نه دریغا نیم زن بیظن
فقط شب ماند و دیوار و پریشانی و دیگرهیچ
به پای عروهالوثقی فقط هانی و دیگرهیچ
تمنّا شد سرِ مهمان که بی اجرِ تمیزی نیست
تو را از فقر جز این راه خود راهِ گریزی نیست
عيالِ خردِ نان خور را به خرماخر پشیزی نیست
سرِ قاصد زرِ حاکم بگرد! این شهر چیزی نیست
چنین شد تا به بوی نان کنامِ شیر افشا شد
سرِ آن سر که یک تن بود بینِ گزمه دعوا شد
خبر اما به مولا رفت در جوف عصا پنهان
عصای دستگیران است این شهر بلاگردان
لب لبّیکهاشان تر، دلِ دلدادگی جوشان
جهازِ اشتران بر نِه، حدوی ساربان برخوان
نهیبِ خویش زد مسلم که اینک گرمِ شبگردیست
چرا از یاد بردی تو که رسمِ کوفه نامردیست؟
از آن سو شهسوار امّا گره بر تنگِ مركب بست
به «بسمالله مجراها و مرسا» حرزِ موكب بست
در آن کوکوی شبکوران رحال خویش در شب بست
دلش را قرصتر از ماه در انجام مطلب بست
عيال و آل و زاد و برگ و تیغ و خُودِ خود برداشت
خدا را شکر عبّاس و خدا را شکر اکبر داشت
سفر آغاز شد هی هی: ببین نجمِ يمانی را
مسیرِ مکّه در پیش است میبینی نشانی را؟
خدا از ما نگیرد این نگاهِ آسمانی را
چیزی هست میرِ کاروانی را
که خاموش است و لب جنبان سخن پس با که میگوید؟
کاری فرضتر از حج که ترکِ مکّه میگوید؟
به حالِ سرخوشانِ وجد، شوری دستچین دارد
نفس آهنگذار اما نگاهی دلنشین دارد
يقيناً او نشانیها از اصحاب يقين دارد
تمامِ آنچه درباید امیرالمؤمنین دارد
مرو ای آنکه میبینم طوافِ کعبه برگردت
طنین افکنده در عالم زبانِ بستهی وردت
که هستی؟ ای که میبینم عبای وحی بر دوشت
زمین محوت فلک حتّی به نُهاشکوب مدهوشت
چه میشد تا بگیرم من به یک ساعت در آغوشت
مگر قصدِ سفر گردد بدین حیلت فراموشت
مرو! مروا نمیبینم دلم بدجور در شور است
کجا با این جلال و جاه؟ چشمِ کوفیان شور است
بمان در مهبطِ قرآن كم آخر سهم یکروزهست
که نانِ گرم در خُرجین که آبِ سرد در کوزهست
مران در خارزارِ شب که گرگِ هار در زوزهست
نه گرگِ قصّهی کنعان که خونینچنگلوپوزهست
تو ای زیباتر از یوسف، تو ای یحیای بعد از این
مرو! مروا نمیبینم مگر پیراهنی خونین
با خواندم که آن هجرت چه غوغا در جهان انداخت
که آن پیراهنِ خونین چه طرحِ داستان انداخت
محرّم عید اضحی گشت شوری در زمان انداخت
سرت بر نیزهها اری کلاه از آسمان انداخت
به شأنِ کیست این فرمان که «يوم يبعث حيّا»؟
تو ماندی تا ابد باقی نه یوسف ماند و نه یحیی
چنان خواندم که یارانت به تیغاتیغ سر دادند
در آن آشوبِ خونافشان رجز بر مرگ سر دادند
زره بیپشت پوشیدند و دنیا پشتِسر دادند
به ابرو آستین یعنی که جانی مختصر دادند
از بردابرد آن میدان پیامِ مرگ آوردند
برایت از علیاکبر گلِ صدبرگ آوردند
شنیدم داغ پیدرپی، شنیدم زخمِ سرتاسر
شنیدم دستِ سقایت، شنیدم حنجرِ اصغر
شنیدم قامتِ قاسم، شنیدم باغِ گل پرپر
شنیدم خیمه در آتش، شنیدم مرگِ هولآور
ولی انگار میدیدم به اعجازی تماشایی
کسی می گفت زیرِلب: ندیدم غیرِ زیبایی!
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.