به مناسبت ایام ولادت حضرت محمد صلی الله علیه وسلم
منبر داغ | داستان کوتاهی از محمدقائم خانی
30 مهر 1397
15:28 |
0 نظر
|
امتیاز:
5 با 4 رای
شهرستان ادب: ضمن تبریک به مناسبت فرارسیدن سالروز ولادت حضرت رسول صلی الله علیه وسلم، داستان کوتاهی میخوانیم از محمدقائم خانی:
سه ماه پیش که حاج نورالله صادقی فوت کرد، پسرش طبق وصیت پدرش، پارچۀ ابریشمی سه سدهای را که پدرش توی سفر حج متبرک کرده بود، بخشید به مسجد. همان موقع حاج آقا تصمیم گرفت روز جشن مبعث امسال، بزنیم بالای منبر سخنرانی. این شد که سه روز پیش، پارچه را آوردیم و با گلاب شستیم و گذاشتیم توی کانون. کارها مثل هرساله رو به راه بود که دیشب، کولر انتهای مسجد خراب شد. حاج آقا هم رفت قم، برای کاری که حیاتی بود و نمیتوانست به خاطر جشن، عقب بیندازدش. برای همین نماز صبح هم برگزار نشد. هیأت امنا هم که صبح توی این عالم نیستند و اکثرشان سنبالا و بیحواسند. اینطوری بود که بعد از نماز صبح، وقتی خانواده خواب بودند، سرپایی دو لقمه خوردم و راه افتادم سمت مسجد. کلید را شب قبل از سرایدار که گفته بود صبح زود باید زنش را ببرد دکتر، گرفته بودم و توانستم در حیاط مسجد را باز کنم.
وارد حیاط شدم، بیخبر از بلایی که قرار است سر مسجد بیاید. شاید اگر همانجا سری به کانون میزدم، اوضاع فرق میکرد، ولی از همهجا بیخبر رفتم تا کفشکن و با کلید اصلی که سرایدار داده بود، در مسجد را باز کردم. رفتم تا نورگیر مسجد و رو به محراب ایستادم. دو طرفش هنوز خالی بود و پارچههای سبز چسبانده نشده بود. هوا تازه داشت سمت روشنی میکشید و دلم نمیآمد زنگ بزنم به بچههای هیأت. زدن پرچمها و زینتهای ستونها و گلابمالی پردهها با اینها بود. باید اول همه چیز را نصب میکردیم تا آخر سر، نوبت به پارچۀ ابریشمی حاج نورالله برسد. باید تا هوا روشن نشده و بچههای هیأت نیامده بودند، پرچمکها و زرورقها را از انبار انتهای کانون میآوردم و جلوی محراب میگذاشتم. رفتم عقب مسجد و کولر را امتحان کردم. همان موقع تعمیرکار زنگ زد که رسیده پشت در. گفته بود نمیرسد صبح بیاید، ولی دمش گرم که قبل از سری اول کار صبح، خودش را رساند مسجد. خیلی خوشحال شدم که انشاءالله کار کولر سر صبحی درست می شود و نگران نخواهم بود که مغز مردمِ ته مجلس، از گرما میپزد. آخر همۀ مسجدیهای منطقه، شب مبعث میآیند مسجد نبی اکرم و مردانه و زنانه، کیپ تا کیپ آدم مینشیند. سالهایی بوده که مردم توی شبستانها هم نشستهاند.
تعمیرکار آمد داخل مسجد. کمی با کولر ور رفت و پشت هم سؤال پرسید که چه شده و چه نشده. همهاش را جواب دادم و سپس رهایش کردم تا هر کاری دلش میخواهد با کولر بکند. کولر هم پشت دیوار بیرونی مسجد، بین دو تا پنجره بود و نیازی نبود تا پشت بام برود. نردبان آوردم پیش طاق زیر پنجره تا خودش هر کار دوست دارد با کولر بکند. بعدش خداحافظی کردم و رفتم به حیاط. قرار شد اگر کاری داشت زنگ بزند تا من هم بتوانم به کارم برسم. حوض و شبستان را رد کردم و رسیدم به کانون. قبل از اینکه کلید بیندازم توی قفل در کانون، فکر کردم که به سرایدار بگویم فردا حتما قفل را عوض کند. قفل توی جاقفلی چنان لق میزد که بدون کلید هم، مقداری میچرخید. چهار تا کامپیوتری که داشتیم کافی بود تا این قدر سرسری نگیریم ماجرا را. ولی سرایدار همیشه میگفت قفلهای این مسجد را پدرش از اوس حمید بازار خریده و امکان ندارد بدون کلید مخصوصش، باز شود. کلید را انداختم توی قفل لق و چرخاندم. زبانه کنار کشیده شد، حتی در، تکانی هم خورد اما باز نشد. دوباره زبانه چرخاندم و در را هولش بدهم، ولی جابهجایی در، به قدِ نوک ناخن هم نرسید. آمدم عقب و نگاهی به کلید انداختم. با بقیه خیلی فرق داشت ولی بعید بود هیچکدام از بقیه هم اصلاً داخل قفل بروند. کانون هم که تنها همین یک در را به حیاط مسجد داشت و راه دیگری برای رفتن به آن نبود. با همۀ این فکر و خیالها، چسبیدم به در و تکتکِ کلیدها را امتحان کردم. باز هم فقط همان کلید اولی، داخل قفل رفت و زبانه را چرخاند، منتها در از جا تکان نخورد که نخورد.
نگران پارچه بودم که حتما باید توی جشن بالای سر سخنران آویخته باشد و به ذهنم خطور هم نمیکرد که در مراسم آن روز، چیزی مهمتر از آن هم وجود داشته باشد. زنگ زدم به سرایدار و پرسیدم دیروز که کانون را به دنبال پارچه گشته، اتفاقی افتاده یا نه؟ گفت هنوز نوبتشان نشده و آمدنشان از مطب، تا ظهر طول میکشد؛ ولی مطمئن بود که کلید را درست داده به من. و اگر من سعیام را بکنم، باز میشود. با حاج آقا تماس گرفتم. توضیح دادم که کلید داخل قفل میرود، ولی در یک ذره از جا تکان نمیخورد. گفت معلوم نیست بتواند همان ساعت 4 هم که قول داده بود، بیاید. گفت زنگ بزنم به حاجیپور و مشورت بگیرم. خورشید هنوز از هفتی بیخ شاخههای خرمالو بالاتر نرفته بود ولی زور زیادی داشت و حیاط سایه را گرم کرده بود. خرمالوهای کوچک، سبز و نرسیده، گله به گله، بند بودند به شاخههای درخت. بیشتر تزئین بودند تا دایرهای خوردنی.
حاجیپور، رئیس هیئت امناست. کاری و برشدار، با روابط عمومی بالا. برود امور مساجد، نصفشان به پایش بلند میشوند. تسبیحش را دور دستش بچرخاند، حساب طرف مقابل دستش میآید. فقط سه تا مغازه توی محل خودمان دارد. عقلرس هم هست و خرفت نمیزند که آرزوهای بچهگانه داشته باشد، یا تصمیمات عجیب و غریب بگیرد. زنگ زدم به حاجیپور و خوشحال شدم که چه زود جواب داد. اما وقتی گفت یک ساعتی طول میکشد تا بیاید، دوباره دمغ شدم. گوشی را خاموش کردم و زل زدم به ویترین ایستاده پای دیوار. کتابها و قابهای داخلش یکوری شده بودند. چند وقت است در این ویترین باز نشده؟ با خودم عهد کردم که بعد از جشن، وقتی سرم خلوت شد، چند نفر از بچههای مسجد را پیدا کنم تا دستی به سر و گوش ویترین و کتابخانۀ کانون بکشند. راستی نکند پارچه توی کتابخانه بوده که سرایدار پیدایش نکرده؟ ولی چرا باید آنجا باشد؟ اصلاً چرا باید از توی فایل برود بیرون؟ چه کسی بردهاش؟
رفتم داخل مسجد و از تعمیرکار جویای وضعیت کولر شدم. گفت وقتش تمام شده و باید برود سر کاری دیگر. عیبش را فهمیده و به شاگردش سپرده، شناور خوب پلاستیک جدید بیاورد و رسوبهای دور کولر را هم پاک کند، انشاءالله که دستگاه درست شود. خداحافظی کردم و چقدر معذرت خواستم که یادم رفت چای دم بکنم. گفت نمکپروردۀ خانۀ خدا هست و شب میآید برای چای و شیرینیِ جشن. پردهها و فرشها را وارسی کردم که خدا را شکر همه شسته و تمیز بودند. یک ساعت مانده به مراسم هم یک جاروی کوچک میخوردند، بی عیب و ایراد آماده جشن میشدند. همه چیز خوب بود، جز نبودن پرچم. زنگ زدم به بچههای هیأت که زودتر خودشان را برسانند تا کارِ تزئین دور محراب زمین نماند، گفتند خودشان را میرسانند. باید تا قبل از آمدنشان در کانون را باز میکردم و تزئینات و پارچههای سبز بزرگ را میآوردم. بعدش هم میگشتم دنبال پارچه ابریشمی حاج نورالله و از هر گوشهپوشهای بود، پیدایش میکردم. کتابخانه، دفتر مدیریت، سالن جلسه، توی فایل، کمد وسائل ورزشی، کمد اسباببازیها، کمد کتلها و زنجیرهای دستۀ عزا، بین میزها، گوشۀ راهرو و هرجایی از کانون که عقل من و اجنه با هم برسد. زنگ زدم به حاجی حاجیپور. گفت از مسجد دور نیست. رفتم آشپزخانه تا برایش چای آماده کنم و مثل اوستای کولر، لبخشک از مسجد نرود. کتری استیل کفدودی را برداشتم و پر از آب کردم. گذاشتم روی گاز و دوباره با حاجآقا تماس گرفتم. گفت زنگ میزند به حاجیپور و همه چیز را با هم چک میکنند. گفت امیدم به خدا باشد که نمیگذارد مسألۀ جشن مبعث حضرت رسول، لاینحل بماند. گفتم توکلم به خداست، ولی نمیدانستم خدا قرار است چه کار بکند که حاجیپور از دستش بر نمیآید. چه خام بودم که نمیدانستم خدا همهجور اتفاقی توی چنتهاش دارد و عقل نارس ما حدس هم نمیتواند بزند توطئۀ خدا را. گفته بود توی مأمومین مسجد، قفلساز هست و اگر خود آقای حاجیپور صلاح دانستند، زنگ میزنند به او و به امید خدا، مشکل حل میشود. استکان و نعلبکی را گذاشتم روی میز و منتظر جوش آمدنِ آب کتری بودم که بچههای هیأت رسیدند. مسجدِ خلوتِ ساکت، از سر و صدا شد بازار شب عید، دور از جان حضرت نبی اکرم (ص) و مسجدش باشد.
بهشان گفتم که وسائل توی انبار کانون است و فعلاً درش باز نمیشود. باید به کارهای دیگر برسند تا حاجی حاجیپور بیاید. بچهها ساکت نگاهم کردند و رفتند دور محراب تا سر طرحِ تزئین مسجد، به توافق برسند. شاگردتأسیساتی که آمد، کولر را نشانش دادم و رفتم توی آشپزخانه تا حداقل یک کار مفید بکنم و چای بریزم برای آن همه آدم. ولی این تلگرام هم عجب چیز محیرالعقولی است که بیستدقیقه توی گروهها گشتم و بگو یکدقیقه احساس کردم، نکردم؛ تا بالاخره سوت کتری کج و کوله، از جمع رفقای مجازی بیرونم کشید. چای ریختم توی قوری و گذاشتم روی کتری تا دم بکشد. یک دور دیگر میرفتم توی گروهها، چای آماده بود. نمیدانستم زنگ بزنم به حاجی حاجیپور یا نه. شاید بشود گفت جای پدرم است و پیلهکردن ممکن بود حسابی اعصابش را بریزد به هم. برای چند نفر از رفقا پیام یادآوری جشن امشب را گذاشتم و موبایل را روی میز رها کردم. بچههای هیأت را صدا زدم تا برای شاگردتأسیساتی و خودشان، چای بریزند. تا چای خودم سرد بشود و بنوشم، هر احتمالی که ممکن بود از دیشب تا صبح بیفتد را بررسی کردم. قفل گیر کرده باشد، زبانه کج داخل رفته باشد، چیزی لای لولا گیر کرده باشد، یکور چهارچوب فلزی تاب برداشته باشد، و هر احتمال دیگری که رخ دادنش معقول نباشد اما به عقل جن و انس برسد.
تلفن که زنگ خورد، از آشپزخانه آمدم بیرون. حاجی حاجیپور را توی حیاط دیدم که داشت با در کانون ور میرفت. رسیدم کنارش و سلام کردم. جواب داد و ساعد گذاشت تخت سینه در. هیچ هُلی افاقه نکرد. در شیر ژیان شده بود و حاجی دور از سبیل و تسبیحش باشد، موش بیدستوپا. پرسید که از اول همینطور بوده؟ گفتم از صبح. پرسید بلایی سر در نیاوردهام؟ ضربهای، چیزی؟ گفتم نه. شروع کرد به قدم زدن. از این سر مارِ عَلم دستۀ محرم میرفت تا مار آن طرف، و برمیگشت. دستی که تسبیح داشت را میگذاشت پشت کمر، و با دست دیگر چانه را میخاراند، یا نه، با ته ریشش ور میرفت. چند بار رفت و آمد و من چشم ازش برنداشتم، که ناگهان ایستاد روبهرویم. خواستم بپرسم «چیزی...»، که ناگهان انگشت گذاشت روی بینی و لب گزید. دهان باز کردم که جملهام را کامل کنم، زودتر دست مشتکردۀ تسبیحگرفته را گذاشت روی لبهایم. اشاره کرد به در کانون. آهسته نزدیک شدم و گوش چسباندم به در. از هوای صبح خنکتر بود. مرا کشید عقب، و با هم آرام از در فاصله گرفتیم. پرسید صدای آن سمت در را شنیدم یا نه؟ گفتم نه. باز تشر زد «یواش» و باز پرسید که صدای پای یکنفر را آن طرف در نشنیدهام؟ ترسیدم بگویم نه، گفتم گوشم صداهای خفیف را نمیشنود.
ناگهان از من جدا شد و با لگد کوبید به در. و بعد داد و قالی راه انداخت بیا و ببین. آنقدر پاپیچ شد تا طرف به حرف آمد. شاخ نیاوردم خوب شد. باز هم داد زد که بیاید بیرون. رفتم جلو و سرم را چسباندم به در و پرسیدم کی و چطوری آمده توی کانون؟ مرد گفت نمیتواند بیرون بیاید. حاجی پرسید چند نفر هستند؟ مرد گفت یک نفر. حاجی پرسید پس داشته با خودش پچپچ میکرده؟ صدایی نیامد. گفتم در را چه کار کرده؟ چه چیز سنگینی گیر آورده و گذاشته پشت در؟ مرد گفت فایل فلزی سالم سالم است. گفت تازه از خواب بیدار شده و به زودی میرود. پرسیدم چطوری میخواهد برود؟ گفت همانطوری که آمده. با آنکه هزار بار رفته بودم داخل کانون، چشم چرخاندم دور تا دورش، توی حیاط و روی دیوار، تا بلکه راهی به داخل پیدا کنم که نکردم. حاجی گفت در را باز کنند و بیایند بیرون. گاهی پیش میآید. مسجد است دیگر. خانۀ خداست، برای هدایت مردم. متوجه منظورش نشدم. یک لحظه صدای زیری به گوشم رسید که زود قطع شد. حاجی گفت: «همشیره، نگران نباشید. ما چشم هم میگذاریم. شتر دیدیم، ندیدیم. اینجا خانۀ خداست، مال همۀ بندگانش. اینجا همه بندگان مثل این دو تا انگشت، یکقداند». انگار طرف جلوی روی ما باشد، دو انگشت اشارهاش را چسباند به هم. تسبیحش بین دو تا انگشت فاصله انداخته بود. و بعد گفت به گفته رسول خدا، مسلمانان کنار هم یک شانه میسازند؛ همه با هم. و بعد گفت زودتر در را باز کنند، تا ما بتوانیم به کار جشنمان برسیم که تا همان لحظه هم خیلی دیر شده بود.
صدایی نشنیدم. داد زدم: «نسناس بیهمهچیز. مسجد خدا جای کثافتکاری است؟ خجالت نمی...».
حاجی حاجیپور اخم کرد رو به من: «گناه نشور بنده خدا. ناروا صحبت نکن که دامنت رو می گیره».
نمیدانستم چه بگویم. میخواستم سنگی بردارم و شیشه کانون را بشکنم و بروم داخل و بکوبم توی سرشان که حرمت خانۀ خدا را نگه نداشتهاند. حاجی آنقدر با مرد و زن صحبت کرد تا بالاخره صدای زن درآمد. گفت که به زودی میروند. حواسشان نبوده و نادانی کردهاند. غریدم که: «خجالت بکش عجوزۀ بیحیثیت. یک دانهتان هم روی زمین زیاد است».
حاجی حاجیپور از در حیاط بیرون رفت. فکر میکردم دارد زنگ میزند به حاجآقا تا خودش را زودتر برساند. من هم شروع کردم به روضهخواندن برای مرد و زن، که جای حرمتشکنان خانۀ خدا، قعر جهنم است و عذاب خدا دامن ما مسجدیان را هم میگیرد و باقی چیزها. بالاخره مرد هم به سخن آمد که: «اگه راه باز کنید، گورمان را گم میکنیم و پشت سرمان را هم نگاه نمیکنیم».
تهدیدشان کردم که تحویل پلیسشان میدهم. فکر کردهاند کشور بیصاحبِ لامذهبهاست اینجا، که شب بچپند توی مسجد و بعد جلوی چشم ما دمشان را بگذارند روی کولشان؛ توی دلشان هم به هیکل ما بخندند؟ حاجی حاجیپور آمد. و گفت مسأله به زودی حل میشود. رفت دم در و از مرد خواست که فایل پشت در را جابهجا کند. گفتم: «همینطوری بیان بیرون و خلاص؟ پس قانون چی؟ شرع چی؟ خدایی گفتن، پیغمبری گفتن».
حاجی گفت: «ما مأمور به تکلیفیم. الآن هم تکلیفمون اینه که ببینیم بندگان خدا دردشون چیه، چه سرشون اومده. ندیده و نشنیده که نمیشه برید و دوخت».
زن پرسید که میتوانند بیایند بیرون و در امان بمانند؟ گفتم: «هیچکس نمیتونه قولی به شما بده».
حاجی گفت: «شما بیایید به دامن دین، راه زندگی باز میشه. مطمئن باشید قصد صلاح و اصلاح داریم ما. ناسلامتی اینجا مسجده».
جز دو تا جملۀ پرت و پلا، چیزی نتوانستم در جواب حاجی بگویم. کارش را کرده بود. چه زبانی داشت حاجی! از همانها که میگویند مار را از سوراخش بیرون میکشد. تازه معلومم شد که چرا توی دل همه، جا باز کرده. نرمنرمک مرد و زن را راضی کرد که فایل را هل بدهند کنار. در، نیملا باز شد. صورت مردی آمد جلوی در، که از چشم قهوهایاش ترس و شرارت میبارید. دماغش قدِ دو تا آدم فربه بود و صورتش از گونهها، آب رفته بود. گویی مردی نصفه باشد. با کف دست زدم توی صورتش و پریدم داخل. بوی عرق و هوای دم کرده میآمد. بوی تند مردانگی و زنانگی چرخ میخورد و میرفت توی دماغم، حالم به هم خورد اما جلوی خودم را گرفتم تا بالا نیاورم. میخواستم یورش ببرم سمت مرد که دستی مچ چپم را گرفت. برگشتم عقب تا به حاجی بگویم دست از خوشخیالی بردارد و سادگی خودش را پای رأفت دین ننویسد؛ که با دیدن سرباز و باتومش یخ زدم توی آن گرما. سروان لباسمشکی هم آمد داخل. قبلش سربازی دیگر دست مرد را بسته بود به دست زن. و دست دیگرِ دستبندنخوردۀ مرد را هم پیچاند پشت کمرش.
آمدیم به حیاط. بچه هیئتیها حلقه زده بودند و بر و بر نگاهمان میکردند. مرد غرق سکوت بود و نگاه کینهایاش را مثل آهوی کرّه داده به نرهپلنگی غول، میدوخت به حاجی حاجیپور و خشمش را آوار میکرد روی سرش. سیمی که کرده بود توی قفل در، از کمربندش آویخته بود. میخواست با آن چه کند موقع بیرون آمدن؟ شاید هم در را با آن باز نکرده بود، آخر دیدم دستهکلید حجیمش از بند شلوار، آویزان است و تِلکتلِک صدا میدهد. به گمانم شاهکلید داشت. اخمو و کبودچهره، پشت سر سرباز میرفت و زن را دنبال خودش میکشید. همهاش چشم میچرخاندم دور تن مرد و زن که مطمئن شوم چیزی بلند نکردهاند.
زن جیغ کشید که «لعنت به تو و دینت» و تف کرد جلوی پای حاجی حاجیپور. سرباز هلش داد سمت در، که سکندری خورد اما نیفتاد. حاجی رو به سروان گفت: «تکلیف ما تا اینجا بود. حکم قانون و شرع با شما». از همان موقع ریختم به هم و زن، هزار بار تا خود جشن توی سرم جیغ کشید «لعنت به تو و دینت». فکر کنم همین حواسپرتی باعث شد هرچه بگردم، اثری از پارچۀ ابریشمی پیدا نکنم. حتی وقتی هم که زیر نورگیر ایستادم رو به محراب و پارچه ابریشمی را دست بچههای هیأت دیدم، باز هم زن دست از سرم بر نمیداشت و لعنت میفرستاد. فقط برای اینکه بدانم چه شده، پرسیدم پارچه را از کجا آوردهاند که یکی شان گفت از طبقه بالایی محفظۀ زیر منبر. دیشب آخر وقت برداشته بودندش تا رنگش را ببینند و با پارچههای دور محراب بسنجند، که گذاشته بودندش توی محفظه. حتی آن موقع هم زن داشت جیغ میکشید و به همهمان لعنت میفرستاد. نزدیک بود جلوی آن بچهها داد بزنم که «حقت بود بیحیای خطاکار» که جلوی خودم را گرفتم، ولی زن بلندتر جیغ کشید و مکرر در مکرر لعنت فرستاد به همه چیزمان. منتظر بودم حاجآقا بیاید و ببرمش یک گوشه و مطمئن شوم که کار من و حاجی حاجیپور درست بوده و اگر قانون و شرع رعایت نشود، سنگ روی سنگ بند نمیشود، اما برخلاف انتظارم آمدنش اوضاع را بدتر کرد که بهتر نکرد. حالا که حاجی آمده هنوز فرصت و جرأت نکردهام از قانون حکومت اسلامی و شرع مبین حرف بزنم. یکریز سینجیم شدهام، چون یکپارچه آتش است حاجآقا.
* * *
نمیدانم حاج آقا از چه ناراحت است. هر عاقلی باید زنگ بزند به پلیس. نمیشود دست روی دست گذاشت یکی بیاید و خانه آدم را اشغال کند. تازه گناه اشغال خانۀ خدا که سنگینتر است. ولی حاجآقا این حرفها توی گوشش نمیرود. بقیه گفتهاند و فایده نداشته. عین کتری پر از آب جوشِ روی گاز پتپت میکند و هر آن ممکن است که سر برود. باید دو ساعت مواظبش باشم تا جشن تمام شود. چه ماجراهایی داشتم من. خدا یک جشن بر عهده گرفتم، حقم بود این همه آزار؟ این همه سال، بقیه برگزار کردند، آب از آب تکان نخورد. اما امسال... البته حالا هم آب از آب تکان نخورده است. همه حرفشان را زدهاند و به زودی هم مداح خواهد آمد. سرایدار میآید پیشم و بیخ گوشم زمزمه میکند که حاجی حاجیپور اِل گفت و بِل گفت. و بعد کلید اتاق هیأت امنا را میدهد دستم. یعنی جشن این قدر خوب برگزار شده؟ این حاجی حواسش به همه چیز هست. مثل عقاب همه جا را میپاید.
چای میریزم توی استکان و میگذارم جلوی حاجآقا. رو میکنم به دو سه نفری که از پنجره سرک کشیدهاند توی آشپرخانه. راحتند که حاجی نمیبیندشان. میخواهم چیزی بهشان بگویم که زن از پشتشان در میآید و جیغ میکشد «لعنت به دینتان». چشم میدزدم از پنجره و ماتِ حاجآقا میشوم که زل زده به میز، اما شرط میبندم که نمیبیند. استکان چایی را سر میدهم روی میز، برای خودم. زن رفته. اشاره میکنم به مردم که پنجره را خلوت کنند. میروند بالاخره. حاجآقا دست بر ریش و نوکِ عمامۀ ورچین، توی عالمی که نمیشناسمش سیر میکند. با صلوات مردم، شهردار از پلۀ اول منبر میآید پایین. چه تواضعی کرده که بالا نرفته! حاجآقا که هنوز، دور از رخ نازنینش باشد، شده عین لبو، عمامه را رها میکند. نفسی بیرون میدهد و دست میکشد به پیشانی. از فرصت استفاده میکنم و میگویم: «نمیخواهید بگویید چه شده؟ همه منتظرند. هزار تا زنگ و پیام اومده. یکی از اینها هوایی بشود که شما باهاش چپ افتادهاید، دودمان مسجد را به باد میدهند ها».
حاجآقا میگوید: «هیچ خری هیچ غلطی نمیتونه با خونۀ خدا بکنه».
سرخ میشوم. خجالت میکشم جای حاجآقا. نشنیده بودم از این نامها به زبان ببرد. برای امثال من عیب و عورتی نیست، اما به زبان سید اولاد پیامبر... نمیدانم. فعلاً که گیجم. موبایل را میگیرد سمت من و با التماس بچۀ گمشدهای میگوید: «یه زنگ دیگه بزن. ببین چرا این قدر دیر کرده». راستش میترسم دست بزنم به موبایلش. به انگارم داغ باشد. غلط نکنم آهن مذاب توی رگهای حاجآقا بالا و پایین میشود. اما هرطور هست توی دست نگه میدارم و شماره شاهپسرش را میگیرم. ایندفعه برمیدارد. سلام و احوال میکنم. میخواهم بپرسم کجاست که حاجآقا گوشی را میکشد از دستم و میپرسد کجاست و میگوید مرده از انتظار. صدای پسر، ضعیف میرسد به من. تازه سند را پیدا کرده و همین حالا راه میافتد. حاجآقا بعد از خداحافظی، گوشی را پرت میکند روی میز. باز نفسنفس زدنش شروع میشود. خوشحال باشم که رنگ صورتش کمی برگشته، یا ناراحت که ممکن است راه گلویش بسته شود. میگویم چای بنوشد تا سرد نشده. اصلاً نشنید به گمانم. بخشکد شانس من که با دست تنها، جشن را برگزار کردم، با آن حادثه صبح، نگذاشتم آب از آب تکان بخورد؛ حالا حاجآقا دارد خرابش میکند. یقین دارم به نام من تمام میشود و تا سالها میماند پای بیعرضگیام.
نمایندۀ نهاد رهبری دانشگاه میرود روی منبر. همهاش میگفت وقت ندارد ولی این قدر توی گوشش خواندم که هنوز حق همسایگی مسجد بر دانشگاه را به جا نیاورده، که راضی شد به آمدن. سر و عمامهاش پوشانده عکس حرم نبوی را که روی پارچۀ ابریشمی بافته شده است. بچهها درست زدهاندش بالاسر پشتیِ نشیمن منبر. با صلوات بر حضرت خاتم شروع میکند سخنرانی را. گاهی که تکان میخورد، گوشهای از گنبد سبز پیامبر دیده میشود.
حاجآقا تلخجرعهای مینوشد و میپرسد: «تو چطور نفهمیدی پلیس پشت دره»؟
باز شروع شد. خداااااا. میگویم: «سر کوچه نگه داشتند. بیآنکه آژیر بکشند. من گرم حرف زدن با مرتیکۀ...»
اخمش ساکتم میکند. رو میکند به در اتصال آشپزخانه به راهرو و به آدمی نامعلوم میگوید: «خودش به پلیس گفته. حواسش بوده که آژیر ماشینها نقشهاش را خراب میکند».
نماینده نهاد رهبری دانشگاه دارد از من تشکر میکند. یعنی از همه دستاندرکاران جشن تشکر میکند که شعائر الهی را پاس میدارند. و بعد تشکر ویژه از امام جماعت و هیئت امنای مؤمن و متقی مسجد، که آن را به الگوی مساجد منطقه تبدیل کردهاند.
میگویم: «حاجآقا تو رو به جدتون، به گنبد سبز حضرت، برید بشینید صف اول. هزار حرف و حدیث درمیادها! خدای نکرده، خدای نکرده، حتی شاید کار به جابهجایی هم برسه. خیلیها هستند که حسرت بودن تو محراب این مسجد رو دارند».
حاجآقا خیره میشود توی چشمهام. به خودم لعنت میفرستم که توی هر کاری دخالت میکنم. خداروشکر پسر حاجآقا میرسد و نجاتم میدهد از چشمهای پدرش. به قرار قبلی، از آشپزخانه میزنم بیرون و میروم گوشۀ بالایی مسجد. در کنج انتهایی پارچۀ سبزِ کشیده شده از کنار محراب تا آنجا، میخواهم رئیس را صدا کنم که زبانم بند میآید. چشم میبندم تا لعنتهای زن از مغزم فرار کند. با ایما و اشاره به صف اولیها، رئیس کلانتری محل را خبر میکنم. خودم زودتر برمیگردم جلوی در آشپرخانه. خدا پدر تعمیرکار را بیامرزد، چه خوب کولر را راه انداخته. مردم راحتاند این عقب.
منتظر میمانم تا رئیس از میان زانو به زانو نشستهها، راه باز کند تا آخر مسجد. نرسیده میپرسد چه شده؟ میگویم: «حاجآقا کارتان دارند»، و پشت سرش میروم به راهروی بین آشپزخانه و بخش مردانه. یکی آمده پول بیندازد توی صندوق. مردد است که کدام بخش را انتخاب کند. حاجآقا صندوق مسجد را ششبخشه ساخت. میگفت بعضی حاضرند فقط پول جهیزیه عروس بدهند، نه هیچ چیز دیگر، یا برخی نذری دارند، ایتام، و چیزهای دیگر. میگفت اگر صندوق جای پرتی باشد، مردم یادشان میرود. مرد یک ده تومانی میاندازد توی بخش سادات. میروم به آشپزخانه. نرسیده، حاجآقا حرفش را قطع میکند: «بریم قربان! کلاه و پوتینت. بریم تا شب سر نشده، بیاریمشون بیرون».
نه صحبت رئیس کلانتری اثر دارد، نه قسم من، نه ملاحظات شاهپسرش. حاجآقا پایش را کرده توی یک کفش که پا از خانۀ خدا بیرون نمیگذارد، مگر اینکه آن دو را از بند خلاص کند. رئیس کلانتری ساکت میشود و با پسر حاجآقا میرود بیرون. حتماً من هم باید پا به رکاب خود حاجآقا بروم کلانتری. چه جشنی شد امسال!
حاجآقا عبا را از روی صندلی برمیدارد. رئیس کلاهش را میگذارد به سر. حاجآقا حواسپرت عمامه میگذارد. طرهاش زده بیرون، یک بری ایستاده. نامطمئن قدم برمیدارد. من هم پشت سرش میروم بیرون. میلرزد و میرود. کم مانده من هم لرزم بگیرد. طوری میرود که انگار منبر، ایستگاه سلاخی است. مثل رفوزههای ترسان که هنوز ته دلشان نور امیدی هست، آهسته میرود جلو. نشانی از وقار همیشگی درش نیست. مردم از جلوی پایش بلند میشوند. میرسد به صف اول. نمایندۀ نهاد دانشگاه ساکت میشود. جز صف اولیها، اکثر مردم سر پا ایستادهاند. سخنران میآید پایین و گنبد سبز پارچۀ ابریشمی آزاد میشود. حاجآقا میرود روی پلۀ اول منبر. دستهایش را بالا میبرد رو به سقف منقش نورگیر: «خدایا شاهدی من از مکر بیزارم. من از مکاران بیزارم. من از ناصافان بیزارم. از خرقهپوشان بیزارم»، و بعد رو میکند به مردم: «خدا شاهد است که ایستادن روی این منبر، از بودن بر سنگ سوزان سختتر است. اگر حرمت عمامۀ جدم نبود، جرأت نداشتم بروم بالا. به این مکان مقدس، خبر از ماجرای امروز نداشتم. به خدا قسم که دین اسیر ماست. به جدم، یک دم بعد از شنیدن خبر امروز، آرام نبودم...».
چه جشنی شد امسال! رومی و زنگی به حالم گریه بکنند سیلآور. مرد و زنِ بیآبرو کاری با... حاجآقا دارد از غم آنها دق میکند، من هنوز بددهانم؟ باید آب بکشمش. زن ساکت شده است. صف اولیها هم نصفه نیمه برخاستهاند. با دهان باز نگاه میکنند منبر را. جز حاجی حاجیپور که تسبیح توی دستش مثل تسمه ثابت پیش میرود. یعنی دارد به چه فکر میکند؟ دارم به نماز جماعت مسجد و پیشنماز آینده و نمازخوانهای بیخبر از همهجا فکر میکنم، که سرایدار میزند پشتم. برمیگردم. دو انگشت اشاره و شصت را چسبانده به هم و انگار چیزی توی دستش باشد، تکانشان میدهد. دستهکلید را بیرون میآورم. کلید مسجد را از حلقه خارج میکنم و میگذارم کف دست سرایدار، که باز مانده جلوی رویم. حاجآقا میآید پایین و از وسط صف اول، جمعیت را به سمت در خروج میشکافد. پشت سر حاجآقا میروم سمت در. مردم صلوات میفرستند. مسجد صلوات میفرستد. زن صلوات میفرستد. زن صلوات میفرستد.
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.