شهرستان ادب: با عرض تسلیت به مناسبت فرارسیدن سالروز شهادت امام رضا (علیه السلام) در تازهترین مطلب پرونده شعر رضوی شما را به خواندن شعری از استاد غلامعلی مهدیخانی از کتاب «تا همین غزل» دعوت میکنیم:
بند اول
این بارگاه کیست که کیهان در آن گم است
میزان در آن معطل و کیوان در آن گم است
اینجا مگر کجاست که تنها نه انس و جن
عقل تمام عالم امکان در آن گم است
شاید چنین که غلغلۀ آدم و پری است
انگشتر و نگین سلیمان در آن گم است
اینسان که گونه، تر شود از شور اشک خلق
شور و نشور شرشر باران در آن گم است
بوی گلاب قمصر کاشان غریبه است
در این مکان که روضۀ رضوان در آن گم است
خضر نبی به ساحت آن غبطه میخورد
آب بقای چشمۀ حیوان در آن گم است
گر گویمش که کعبۀ دیگر غریب نیست
بیتالمقدسی که خراسان در آن گم است
اینجا که جبرئیل بر آن سجده میبرد
آدم به هر دلیل بر آن سجده میبرد
بند دوم
اینجا حضور مردم مشتاق را ببین
دریای پرتلاطم عشاق را ببین
اینان چه میکنند کزین در نمیروند
حبلالمتین رشتۀ میثاق را ببین
حتی برای نذر ز جان هم گذشتهاند
تفسیر عشق و معنی انفاق را ببین
خورده به هم گره، دل و فولاد پنجره
ترکیب عاشقانۀ الحاق را ببین
این عاشقان به اصل حقیقت رسیدهاند
آیات عشق و حکمت اشراق را ببین
خندید و زهرتلخ به لب برد و شد شهید
حقّا رضاست، شیر خوشاخلاق را ببین
جان را رسان ز شوق در این بارگاه قدس
با چشم دل، تمامی آفاق را ببین
شمسالشموس میکند از مشرقش طلوع
آنلحظه، نُه فلک بردآنجا سر خضوع
بند سوم
رنگین درون آینه این طیف نور چیست
هفتآسمان ستاره به جام بلور چیست
موسی اگر برای مناجات میگذشت
زین خطّه گفته بود که سینا و طور چیست
از خوان او برای سلیمان چه قسمتی است
پای ملخ مگر که شود سهم مور چیست
زانو زند چو شاه و گدا تا ضریح او
معنای کبر و حالت زشت غرور چیست
پشت ضریح، جان به تن مردگان رود
یومالنشور نیست اگر این نشور چیست
اینجا مگر طعام شفا پخش میشود
اینسان اگر که نیست پس اینسان حضور چیست
آری! رسد طعام شفا از خود رضا
در کاسۀ غنی و گدا از خود رضا
بند چهارم
کو او کجاست زمزمۀ بوی او ببین
قمری حدود گنبد و کوکوی او ببین
این یارضای کیست، مگر هاتفش کجاست
عارف ببین و خلسۀ یاهوی او ببین
شقالبهشت اگرکه بگویم گزاف نیست
نیمی به صحن و گنبد و بازوی او ببین
دل را به کربلا ببر از شش رواق آن
باری! حسین و مرقد شش سوی او ببین
صیاد را ببین که سرافکنده، منفعل
فریاد «ای تو ضامن آهو»ی او ببین
اینجا بسا که منفعل از راه میرسد
بار گناه پر به ترازوی او ببین
جای ملال نیست در اینجا سر زنی
از انفعال بر سر زانوی او ببین
اشکش روان و زمزمۀ اوست ای امام
دست مرا بگیر، تو ای دوست، ای امام
بند پنجم
از خط خون صحیفۀ عالم کنون پر است
صوت قلم شکسته، چو حلقش ز خون پر است
خون میچکد ز چشم خلایق، ملال چیست
دلهای عرشیان هم از این چرخ دون پر است
دیو و فرشته طرح سؤال است و در زمین
گسترده صفحهای است کزین آزمون پر است
شیری نشد به کاسۀ شیرین به غیر خون
تنها ز جوی فتنه، دل بیستون پر است
دیروز بود و زمزمۀ تلخ کربلا
امروز هم به عرصه، یزید زبون پر است
غیر از وعید و حیله ندارد کرامتی
مأمون که کام تشنۀ او از جنون پر است
خون میچکد ز چشم خلایق، ملال چیست
این شورش رسیده به حد کمال چیست
بند ششم
شورش میان زمرۀ آدم دوباره شد
آه و فغان دوباره و ماتم دوباره شد
کردی تو چرخ سفله خراسان چو کربلا
یعنی رضا، حسین مجسم دوباره شد
آن ماضی بعید شد این حال دلخراش
دل، نوحهخوان ماه محرم دوباره شد
چیزی نشد ز پیکر ارکان دین جدا
خون بر دل نبیّ مکرم دوباره شد
شد شام آخر و دم بدرود آخرین
با نجمه، شور و شیون مریم دوباره شد
تا هشتمین شهید شود نقل روزگار
جوهر، قلم، صحیفه، فراهم دوباره شد
مستقبل که بود جز عباسیان مگر
سوزانتر از همیشه، جهنم دوباره شد
مأمون! درون آتش خودسوز خود بسوز
چشم از رضا و روضۀ رضوان دگر بدوز
بند هفتم
مأمون به دست خویش خودت را زمین زدی
بالا در آن زمان که ز کین آستین زدی
ای خصم نابکار! شدی یار اهرمن
آندم که زهرتلخ در آن انگبین زدی
زین آتشی که ولوله افکند بر زمین
یک شعلهاش به حضرت روحالأمین زدی
شاید به فکر خامشی هشتمین چراغ
با این عبث، شکست به ارکان دین زدی
آه از دل نبی مکرم به عرش رفت
دود زمین به پردۀ عرش رین زدی
خواهی چه گفت گر ز تو پرسند روز حشر
فرمان گرفتی از که به راهی چنین زدی
ترس از گروه عاشق او در سرت نبود
آتش به جان مؤمن و اهل یقین زدی
موج مخالف از دل طوفان بلند شد
فریاد عاشقان ز خراسان بلند شد
بند هشتم
فریاد عاشقان تو اصوات سرمدی است
یا فاطمه و یا علی و یا محمدی است
فریاد عاشقان تو بیتی است منتزع
جاری شده ز خلسۀ پاک مجردی است
نامت کنار کنیۀ اجداد اشرفت
نقشآفرین گنبد سبز زبرجدی است
فریاد عاشقان تو با خیل بیشمار
دریای پرتلاطمی و سیل ممتدی است
فریاد عاشقان تو این شورش عظیم
شور حضور غایب «کی از ره آیدی» است
او آید و گشوده شود پردۀ یقین
اکنون که چرخ، روی مدار مرددی است
شاید هنوز مانده که عالم شود خراب
تا لحظهای که سر زند از مکه، آفتاب