شهرستان ادب:در ادامۀ پروندۀ ادبیات جنگ و دفاع مقدس شعری میخوانیم از استاد محمدعلی مجاهدی (پروانه) که نغمهاش سالهاست بر جان هر ایرانی انقلابی، آشناست :
چنگ دل، آهنگ دلکش میزند
نالۀ عشق است و آتش میزند
قصۀ دل، دلکش است و خواندنی
تا ابد این عشق و این دل ماندنی است
مرکز درد است و کانون شرار
شعلهساز و شعلهسوز و شعلهکار
خفته یک صحرا جنون در چنگ او
یک نیستان ناله در آهنگ او
ناله را گه زیر و گه بم میکند
خرمنی آتش فراهم میکند
آن همه زنجیریان را پیش رو
سلسله در سلسله از خویش او
هر که عاشقپیشهتر، بیخویشتر
هر دلی بیخویشتر، درویشتر
دل مباد آن دل که اهل درد نیست
مرد اگر دردی ندارد، مرد نیست
در غم عشق است شادیهای دل
دل اگر بیدرد ماند، وایِ دل
دل اگر داغی ندارد، تیره بِه
چشم اگر نوری ندارد، خیره بِه
دل ز داغ عشق، روشن میشود
شعلهشعله پرتوافکن میشود
هرکه خواهد محفلافروزی کند
باید اول، خویشتنسوزی کند
در دل آلاله، افروزند داغ
داغ اگر بر دل خورد، گردد چراغ
داغ پیشانی به رنگ آلوده است
داغ دل اما ز رنگ آسوده است
روشنایی نیست داغ پینه را
داغ نَبوَد بر جبین، آئینه را
گرمی عشاق از داغ دل است
داغ دل، آری چراغ محفل است
هرکه داغ از عشق جانافروز نیست
در بساط سینۀ او سوز نیست
سینهای کز عشق بویی برده است
بر دل او مُهر داغی خورده است
داغ عشق، آری ز دل سازد چراغ
ای خوشا آن دل که از داغ است داغ
هردلی آتش نگیرد، مرده بِه
لاله چون بیشعله شد، افسرده بِه
در دل من داغها از لالههاست
همچو نی در بندبندش نالههاست
با خیال لالهها صحرانورد
راه میپوید ولی با پای درد
میرود تا سرزمین عشق و خون
تا ببیند حالشان چون است، چون؟
بر مشام جان رسید از هر کنار
بوی درد و بوی عشق و بوی یار
لالهای از آن میان کرد انتخاب
لالهای از داغها در التهاب
گفت: ای در خون تپیده کیستی؟
تو حبیببنمظاهر نیستی؟!
گفت: آری! من حبیبم، من حبیب
برده از خوان تجلیها نصیب
قدخمیده روسیاهی موسپید
آدم در کوی او با صد امید
در سرم افکند شور عشق را
تا به دل دیدم ظهور عشق را
بار عشقش قامتم را اراست کرد
در حق من آنچه را میخواست کرد
نالهام را فرصت فریاد داد
دیده را بیپردهدیدن یاد داد
دیدم از عرش خدا تا فرش خاک
پر شده از نالههای سوزناک
کای سماویطینت عرشیخرام
قطرهای زین باده ما را کن به جام
گرچه ما پاکیم و از لاهوتیان
جان ما قربان این ناسوتیان
گوی سبقت میبرند این خاکیان
در عروج خویش از افلاکیان
این فداکاریّ و این ایثارشان
کرده ما را تشنۀ دیدارشان
عشق، اینجا اوج پیدا میکند
قطره اینجا کار دریا میکند
خاکیان را میکند افلاکسیر
پاکخوی و پاکجوی و پاکسیر
«فطرس» از لطف تو بال و پر گرفت
کودک گهواره و کاری شگفت
رخصتی تا ترک این هستی کنیم
بشکنیم این شیشه تا مستی کنیم
ای دریغا ما و عشق و این محک؟
کار عشق است این نیاید از ملک!
چون که او خوان تجلی، چیده دید
آنچه را میخواست، خود نادیده دید
گفت با آن والی ملک وجود
جکمران عالم غیب و شهود:
تو حسینی، من حسینیمشربم
عشق پرورده است در این مکتبم
تو امیری، من غلام پیر تو
خر این گلزار و دامنگیر تو
از خدا در تو «مظاهر» دیدهام
من خدا را در تو ظاهر دیدهام
گر «حبیبی» تو بگو من کیستم؟
تو حبیب عالمی، من نیستم!
عاشقان را یک حبیب است و تویی
از میان بردار آخر این دویی
نخل پیر کربلا از پا فتاد
سروها را سرفرازی یاد داد
زیر لب میگفت آندم با حبیب:
یاحبیبی، یاحبیبی، یاحبیب!
در غروب آفتاب عمر من
یافت فصل خون، کتاب عمر من
در دل هر قطرهخون، بحری است ژرف
کار عشق است این و کاری بس شگرف
این کتاب از عشق تو شیرازه یافت
اعتباری بیش از اندازه یافت
دیدن آخر آنچه را نادیدنی است
راستی نادیدنیها دیدنی است