شهرستان ادب: نخستین مطلب پرونده تخصصی شعر رضوی را اختصاص میدهیم به انتشار چهل شعر از بهترین شعرها برای حضرت امام رضا (علیه السلام). این شعرها پیش از این به صورت جداگانه در این سایت شهرستان ادب منتشر شدهاند. در این مطلب تصمیم گرفتیم برای آسانتر شدن دسترسی مخاطبان گرامی به همه شعرها همه را در یک صفحه قرار دهیم.
در این صفحه شعرهایی از شاعرانی چون از شاعرانی چون دعبل خزایی، ابونواس اهوازی، ابن یمین فریومدی، مهدی اخوان ثالث، فریدون توللی، رهی معیری، کفاش خراسانی، حبیبالله چایچیان،غلامرضا شکوهی، محمدجوادغفورزاده (شفق)، جواد اسلامی، مریم کرباسی، جواد حیدری، سید محمد بابامیری، محمدسعید میرزایی، سعید بیابانکی، محسن رضوانی، محمود حبیبی کسبی، امیر ارجینی، مجید سعدآبادی، محمدرضا وحیدزاده، ساجده کردونی، زهرا شرفی، مرضیه شهیدی، اعظم حسنزاده، ملیحه شجاعیزاده، نیلوفر بختیاری، الهام عظیمی، بشری صاحبی، حسین طاهری، سیدعلی لواسانی، جواد شیخ الاسلامی، سعید تاجمحمدی، محسن کاویانی، منتشر شده است. گفتنیست این صفحه همواره بهروز میشود.
زندهیاد غلامرضا شکوهی
در گوشهای ز صحن تو قلبم نشسته است
دل، طوقِ الفتی به ضریح تو بسته است
چون دشتهای تشنه در این آستان قدس
در انتظار ابر عنایت نشسته است
چون ذره بر ضریح خود ای روح آفتاب!
ما را قبول کن که دل ما شکسته است
فوج کبوتران تو آموخت عشق را
پرواز نور در حرمت دسته دسته است
دریاب روح خستۀ ما را که مثل اشک
دیگر امید ما ز دو عالم گسسته است
میآید از تراکم عالم به این دیار
قلبی که از تزاحم اندوه خسته است
***
ذکر پابوس شما از لب باران میریخت
ابر هم زیر قدمهای شما جان میریخت
هر چه درد است به اميّد دوا آمده بود
از کفِ دست دعای همه درمان میریخت
عطر در عطر در ایوان حرم میپیچید
بر سر دوش همه زُلف پریشان میریخت
نور در آینههای حَرَمت گُل میکاشت
از نگاه در و دیوار گُلستان میریخت
روی انگشت همه شوق دعا پَر میزد
از ضریح دِلتان آیه احسان میریخت
چشم در قاب مفاتیح تو را خط میبُرد
روی اسلیمی لب نام تو طوفان میریخت
بَس که در کوچهی دیدار غریب آمده بود
در شبستان حرم شام غریبان میریخت
روز بر قامت خورشید فلک، شب در ماه
نور از چشمه خورشید خراسان میریخت
***
مضمون بـــکر غیـــر تو پیــدا نمی کنم
تا مدح توست،لب به سخن وا نمی کنم
معنای پاک اسم تو در هیچ واژه نیست
مــن با پیاله دست به دریــا نمـی کنم
در وصفت آستین سخن را به هیچ روی
صد سینه حـــرف دارم و بـالا نمی کنم
آنـقدر سـر بلنــد بر ایـــوان نشستـه ام
کز خانـه هم بجــز تو تمـاشـا نمی کنم
من ذره ام که خانه خورشید خویـش را
از هیچـکس بجــز تو تقاضــا نمـی کنم
ای گنبد همیشه مطهر به عطــر اشک
جــز در حــریم کوی تو مــاوا نمـی کنم
در آستان بخشش تو چون حضور شمع
جز با سرشک و شعله مدارا نمی کنم
نامم اگر "غلام رضا" هست خویش را
بــا نـــردبان اسم تــو بـــالا نمـی کنم
استاد محمدجوادغفورزاده(شفق)
یا آنکه بخوانید به بالین پسرم را
یا بر سر زانو بگذارید سرم را
شب تا به سحرچشم به راهم که نسیمی
از من ببرد سوی مدینه خبرم را
کی باور من بود که از آن حرم پاک
یک روز جدا گردم و بندم نظرم را
مجبور به تودیع حرم بودم و ناچار
در سایه اندوه نشاندم پسرم را
هنگام خدا حافظی از شهر،عزیزان
شستند به خوناب جگر رهگذرم را
گفتم همه در بدرقه ام اشک ببارند
شاید که نبینند از آن پس اثرم را
دامانم از این منظره پر اشک شد اما
گفتم که نبیند پسرم چشم ترم را
باکس نتوان گفت ولیعهدی مأمون
خون کرده دلم را و شکسته کمرم را
من سر به ولیعهدی دونان نسپارم
بگذارم اگر بر سر این کار سرم را
تهمت زچه بندید به انگور، که خون کرد
هم صحبتی دشمن دیرین جگرم را
آفاق همه زیر پر رأفت من بود
افسوس بدین جرم شکستند پرم را
آن قوم که در سایه ام آرام گرفتند
دادند به تاراج خزان برگ وبرم را
بشتاب بدیدار من ای گل که به بویت
تسکین دهم آلام دل در به درم را
روزم سپری شد به غم،اما گذراندم
با یاد تو ای خوب،شبم را سحرم را
سید محمد بابامیری
در خاک می پیچد تنش را مرد غربت
دارد در این حالت تماشا مرد غربت
باید تماشا کرد و خون از چشم بارید
دریا به دریا همنوا با مرد غربت
هرم نفس هایش پر از تاثیر زهر ، است
در آتش افتاده ست گویا مرد غربت
او آب را پس میزند ای وای، ای وای
در فکر عاشوراست آیا مرد غربت ؟
یک شهر عاشق داردو سرگشته اما
تنها تر از تنهاست اینجا مرد غربت
دردانه ای بوی مدینه با خود آورد
خوبست دیگر نیست تنها مرد غربت
یک کهکشان راه است تا فهمیدن او
هفت آسمان شد فاصله تا مرد غربت
جواد حیدری
با زمین خوردنت امروز زمین خورد زمین
آسمان خورد زمین عرش برین خورد زمین
وسط کوچه همینکه بدنت لرزه گرفت
ناگهان بال و پر روح الامین خورد زمین
این چه زهری است که داری به خودت می پیچی
گاه پشت کمرت گاه جبین خورد زمین
از سر تو چه بگوییم؟ روی خاک افتاد
از تن تو چه بگوییم؟ همین ... خورد زمین
دگرت نیست توان تا که ز جا برخیزی
ای که با تو همه ی دین مبین خورد زمین
داشت می مرد اباصلت که چندین دفعه
دید مولاش چه بی یار و معین خورد زمین
زهر اول اثرش بر جگر مسموم است
پهلویت سوخت که زانوت چنین خورد زمین
پسرت تا ز مدینه به کنار تو رسید
طاقتش کم شد و گریان و حزین خورد زمین
به زمین خوردن و خاکی شدنت موروثی است
جد تشنه لبت از عرشه ی زین خورد زمین
محسن رضوانی
شبیه مرغک زاری کز آشیانه بیفتد
جدا ز دامن مادر به دام دانه بیفتد
شبیه طفل جسوری که رنج داده پدر را
برای گریهاش اینک به فکر شانه بیفتد
درست مثل جوانی شرور و عاصی و سرکش
که وقت غصه و غربت به یاد خانه بیفتد
نشان گرفته دلم را کمان ابروی ماهت
دعا بکن که مبادا دل از نشانه بیفتد
همیشه وقت زیارت، شبیه پهنه دریا
تمام صورت من در پی کرانه بیفتد
شبیه رشته تسبیح پاره ، دانه اشکم
به هر بهانه بریزد به هر بهانه بیفتد
ولیِّ عهد دلم نه، تو شاه کشور قلبی
که با تو قصه جمشید، در فسانه بیفتد
خیال کن که غزالم بیا و ضامن من شو
بیا که آتش صیاد از زبانه بیفتد
الا غریب خراسان! رضا مشو که بمیرد
اگر که مرغک زاری از آشیانه بیفتد ...
حبیب الله چایچیان
آمدم ای شاه ، پناهم بده
خط امانی ز گناهم بده
ای حرمَت ملجأ در ماندگان
دور مران از در و راهم بده
ای گل بیخار گلستان عشق
قرب مکانی چو گیاهم بده
لایق وصل تو که من نیستم
اذن به یک لحظه نگاهم بده
ای که حریمت به مثَل کهرباست
شوق و سبکخیزی کاهم بده
تا که ز عشق تو گدازم چو شمع
گرمی جانسوز به آهم بده
لشگر شیطان به کمین من است
بیکسم ای، شاه پناهم بده
از صف مژگان نگهی کن به من
با نظری، یار و سپاهم بده
در شب اول که به قبرم نهند
نور بدان شام سیاهم بده
ای که عطا خش همه عالمی
جملۀ حاجات مرا هم بده
محمدرضا وحیدزاده
خورشيد بيغروب خراسانمان سلام
يا حضرت رئوف، شه مهربان سلام
وقتي ز سمت مشرقتان عشق ميوزد
گل ميكند هرآينه بر هر دهان سلام
پر ميزنم كبوتر پيغامبر شوم
با بالهاي خسته برم يك جهان سلام
از شهر رِي به محضرتان عرض احترام
از مشهدالرضا به قم و جمكران سلام
اذن دخول را درِ بابالجواد خواند
هرکس که خواست بشنود از عمق جان سلام
بعد از نماز و روضه تپیدن گرفته است
هر چشم خیس تا که دهد سمتتان سلام
با خيل زائران شما، صحن انقلاب
مثل شروع عاشقیام، ختم آن سلام
مریم کرباسی
کبوتری که به شوق تو لانه می سازد
از آسمان تو خود را جدا نمی سازد
کبوتری که تو را برگزیده هم از دور
به هر طریق دلش را روانه می سازد
همیشه آب و هوای ملایم گنبد
به حال پر زدگان زمانه می سازد
چقدر مثل من است آن کبوتر گنبد
که با زیاد و کم آب و دانه می سازد
کسی که عاشق تو...قانع است و می داند
که عشق با همه کس بی بهانه می سازد
کبوتری که شبیه من است بر گنبد
نشسته است و برایت ترانه می سازد
پیام پارس
بشکن سبوی باده را
مستی تویی، هستی تویی
در این سرای نیستی
هستی تویی، مستی تویی
تو آفتاب هشتمی
سر چهارده عدد
بیدار کن خواب مرا
از وحشت این دیو و دد
بنگر که از هفت آسمان
جایی فرا سوی زمان
نوری هبوط میکند
در غربت این لامکان
بنگر که دریا خون شده
فوارهها گلگون شده
لیلای بی دل را ببین
از عشق تو مجنون شده
در این غروب واپسین
از چتر خورشید یقین
نور حقیقت می چکد
بر خاک مشکوک زمین
فریاد و بانگی میرسد
عالم سکوت میکند
از هیبتش سلطان دهر
آسان سقوط میکند
آدم هراسان میشود
محشر نمایان میشود
از تاول آئینهها
خورشید گریان میشود
تقدیر ما در دست توست
زنجیر بر دستان ما
ما را رها کن از عدم
هستی بده بر جان ما
محمود حبیبی کسبی
شاه پناهم بده، خستۀ راه آمدم
آه نگاهم مكن، غرق گناه آمدم
گر بپذیری رضا، ور نپذیری قضا
زائر ناخواندهام، خواه نخواه آمدم
راه خراسان چنین، ماه خراسان چنان
شاه خراسان ببین، بهر پناه آمدم
شاه خراسانیم، رستم دستانیم
دست مرا رد مكن، بر درِ شاه آمدم
آن دم زندانیم، بازدم جان شده
از قفس سینهها، همچون آه آمدم
پیرهن یوسفم! یا كفن یوسفم؟
بوی تن یوسفم، كز دل چاه آمدم
بستۀ بست تو ام، لولی مست تو ام
ضربۀ شصت تو ام، بر دف ماه آمدم
مشهدِ مشهودِ من، حضرتِ محمودِ من
طالعِ مسعودِ من، نامه سیاه آمدم
شافی دارالشفا، پنجره فولاد كو؟
در طلب شاخه ای، مهرگیاه آمدم
باد موافق وزید، از طرف صحن قدس
نام مرا خواند و رفت، چون پرِ كاه آمدم
امیر ارجینی
تو دل یه مزرعه، یه کلاغ روسیاه
هوایی شده بره پابوس امام رضا
اما هی فک میکنه اونجا جای کفتراس
« آخه من کجا برم؟ یه کلاغ که روسیاس
من که توی سیاهیا، از همه روسیاترم
میون اون کبوترا با چه رویی بپرم؟»
تو همین فکرا بودش کلاغ عاشقمون
یه دلش میگفت برو، یه دلش میگفت بمون
که یهو صدایی گفت:« تو نترس و راهی شو!
به سیاهی فک نکن! تو یه زائری، برو!»
من که توی سیاهیا از همه روسیاترم
میون اون کبوترا با چه رویی بپرم
امیر ارجینی
بین از کجا میام که هنوز مسافرم
که هنوز نیومده هوایی شدم برم
به چی دل بستم که از همه دل کندم
که به دنیا و غم دنیا میخندم
کاشکی بازم تو حرم با کفترات بپرم
پیش تو پر بگیرم ازت خبر بگیرم
کاشکی بازم تو حرم با کفترات بپرم
پیش تو پر بگیرم ازت خبر بگیرم
روسیاهم که هنوز از تو خیلی دورم
مهربونی با من اما انگار کورم
اگه دورم از تو، تو به من نزدیکی
دلمو میبینی حتی تو تاریکی
چی میشه یه بار دیگه باز بیام پا بوست
که میخوام غرق بشم توی اقیانوست
چی میشه یه بار دیگه باز بیام پا بوست
که میخوام غرق بشم توی اقیانوست
کاشکی بازم تو حرم با کفترات بپرم
پیش تو پر بگیرم ازت خبر بگیرم
رهی معیری
دیده فرو بستهام از خاکیان
تا نگرم جلوه افلاکیان
شاید از این پرده ندایی دهند
یک نفسم راه به جایی دهند
ای که بر این پردۀ خاطرفریب
دوختهای دیدۀ حسرت نصیب
آب بزن چشم هوسناک را
با نظر پاک ببین پاک را
آن که در این پرده گذر یافته است
چون سحر از فیض نظر یافته است
خوی سحر گیر و نظر پاک باش
راز گشایندۀ افلاک باش
خانۀ تن، جایگه زیست نیست
در خور جان فلکی نیست، نیست
آن که تو داری سر سودای او
برتر از این پایه بود جای او
چشمۀ مسکین نه گهرپرور است
گوهر نایاب به دریا در است
ما که بدان دریا پیوستهایم
چشم ز هر چشمه فروبستهایم
پهنۀ دریا چو نظرگاه ماست
چشمۀ ناچیز نه دلخواه ماست
پرتو این کوکب رخشان نگر
کوکبۀ شاه خراسان نگر
آینۀ غیبنما را ببین
ترک خودی گوی و خدا را ببین
هر که بر او نور «رضا» تافته است
در دل خود گنج رضا یافته است
سایه شه مایۀ خرسندی است
ملک «رضا» ملک رضامندی است
کعبه کجا؟ طوف حریمش کجا؟
نافه کجا، بوی نسیمش کجا؟
خاک ز فیض قدمش، زر شده
وز نفسش نافه معطر شده
من کیم؟ از خیل غلامان او
دست طلب سوده به دامان او
ذرۀ سرگشته خورشید عشق
مرده، ولی زندۀ جاوید عشق
شاه خراسان را، دربان منم
خاک در شاه خراسان منم
چون فلک آیین کهنساز کرد
شیوۀ نامردمی آغاز کرد
چارهگر از چارهگری بازماند
طایر اندیشه ز پرواز ماند
با تن رنجور و دل ناصبور
چاره از او خواستم از راه دور
نیمشب از طالع خندان من
صبح برآمد ز گریبان من
رحمت شه درد مرا چاره کرد
زندهام از لطف دگرباره کرد
بادۀ باقی به سبو یافتم
و این همه از دولت او یافتم
سعید بیابانکی
من آمدم من آمدم
خندان و گریان آمدم
دارالشفای من تویی
سوی خراسان آمدم
رو بر نگردانم دمی
از گنبد و گلدسته ات
شاها نظرکن گوشه ای
بر زائر دلخسته ات
ای ماه هشتم پیش تو
خورشید ، کوتاه آمده
بهر طواف کوی تو
هفت آسمان راه آمده
ایمان تویی، اکرام تو
رحمت تویی باران تویی
از راه دوری آمدم
حج تهیدستان تویی
بهر گدایی آمدم
من تشنه لب تا خانه ات
شاها بنوشان بر لبم
از آب سقاخانه ات
شاید شفا پیدا کند
در این غریب آباد تو
بستم دل دیوانه را
بر پنجره پولاد تو
پیش کبوترهای تو
از گندمی کمتر منم
امشب ببین گلهای اشک
روییده بر پیراهنم
ملیحه شجاعیزاده
هرچند که از چشم ترم فاصله داری
دل های کبوتر شده یک قافله داری
ای قامت مغرب که به سجادۀ مشرق
پشت سر هر سجده, دو صد نافله داری
این مرغ خودش خواست که در دام نشیند
آقا, تو برای دل ما هم تله داری؟
هرچند شلوغ است حرم, دلهره ای نیست
وقتی که برای همگی حوصله داری
با دست خودت باز بکن این گره را هم
آقا خودمانیم,عجب مشغله داری!
میخواستم از خود گله ای.... نه....چه بگویم
آقا تو بفرما اگر از ما گله داری
هرچند که ما این طرف جاده نشستیم
دور و بر خود, شیفته, یک سلسله داری
گفتم که از اینجا به حرم راه زیاد است
گفتی که مگر از دل خود فاصله داری؟
نیلوفر بختیاری
چندیست هر روز هفته، مهمان مادربزرگم
تا اندکی سو بگیرد، چشمان مادربزرگم
حال و هوای نگاهش، دیدم رطوبت گرفته
بر گونه میریخت نم نم، باران مادربزرگم
دیوارها گریهاش را، نشنیده بودند، اما
از اشک لغزیده پر شد، فنجان مادربزرگم
نسبت به او بی خیالی، یعنی نمکدان شکستن
وقتی نمکگیر هستم، با نانِ مادربزرگم
پروندۀ دردهایش، مهر شفا نیست پایش
در نسخه جایی ندارد، درمان مادربزرگم
راهی نمانده برایش، جز در رضای خدایش
ای غم! چه میخواهی آخر، از جانِ مادربزرگم
ما بید بودیم و مجنون٬ در انتظار شبیخون
اما نلرزید هرگز٬ ایمان مادربزرگم
میخواست مشهد بیاید، نذر شما بوده شاید؛
این اسکناسِ میانِ قرآنِ مادربزرگم
قفلی خریدم ببندم، بر میلههای ضریحت
فکر کلیدی برایِ زندان مادربزرگم
مرضیه شهیدی
عکس های چهار نفره:
من
محمد،
روسری گلدار مادرم
و خندههای پدرم
بهار تازه راه افتاده بود که
راهی تو شدیم.
با کفشهای صورتیش قدم میزد
کوپهکوپه بن بستهای اردیبهشت را
و ما چه شاعرانه اسفند میچکاندیم در گلوی هوا
به هوای قدمهای صورتی بهار.
آه ... رسیده بودیم به نیمه های تو که ناگهان
دست تکان دادیم برای...
خنده های پدر
و روسری گلدار مادر...که هنوز داشت به تو فکر میکرد
به طعم چای هلدار
و هنوز داریم به تو فکر میکنیم
با بهاری که سرفه میکند
و سفرهای بوی زعفران نمیدهد
عکس یادگاری میگریم...
عکس های....نفره
من ، محمد و...
ساجده کردونی
وضوگرفت و به لب گفت ذکرِ یاهو را
دلش خوش است جوابش نمیکنی اورا
سپرد پای سفر را به کفشداریتان
پس از ضریح، بغل کرد هردو زانو را
نشست و روضۀ ارباب کربلا را خواند
شفیع کرد غریبِ شکستهپهلو را
وگفت شاه خراسان، شکسته است دلم
گرفته است دوچشمِ من از شما سو را
گِرِه زدم همه را من به پنجره فولاد
دلم، دو دیدۀ تر را، سفیدیِ مو را
اگرچه نوکرِ خوبی نبودهام آقا
ضمانتم بکن آنگونهای که آهو را
در این میان یکی از خادمان نبات آورد
به دستِ مادرِ من داد، نوشدارو را
دلِ شکستهاش آرام شد، سپس برخاست
و پاک کرد از آن گونهها دوتا جو را
قطار رفت وقطار آمد و مرا آورد
همان کسی که شفادادهای شما او را
زهرا شرفی
و کبوتر
شروع خوبی است
برای هاجر
تا خیس از تمام بارانها
چادر گلیاش را
جایی بتکاند
که خدا تمام گل اناریهایش را
به آنجا میفرستد
و من حتما با اولین قطار
بیتاخیر به چشمهای خدا خیره خواهم شد
تا سرراهی خاتون
نامههای یواشکیاش را
با طعم سیب
گوشۀ چارقدم گره بزند
وچشمهای رباب را
به یاد بیاورم
لحظهای که خدا
در حیاط خانهات قدم میزند
و گوهر شاد برای گریستن کافیست
و کبوترهایت
برای شاعر شدن قبیلهام.
راستش من هم
ناقابل شعری آوردهام
هم ردیف بغضهای کال کلاغها
هم قافیه با
عصرهای خستۀ پدر
درست وقتی جیبهایش
بوی گندم گرفته
و النگوی آخر مادر
به نیت خواهرم راضیه
بغض میترکاند...
اجازه اگر می دهید تنها
دستهای کبوتر
برای آبادی ما کافیست.
اعظم حسنزاده
شبی که نوری از آفاق آسمان بارید
بهار سرزده بر پهنۀ جهان بارید
اناردانۀ تسبیح عرشیان سر خورد
رسید بر رگ دنیا و بیامان بارید
زمین به دور خود از خشم و درد میپیچید
برای مرهمش از ابرها اذان بارید
خبر به گوش جهان میرسید آهسته
و نام نامی او روی هر زبان بارید
شکافت سینۀ مهتاب و ماه را دیدیم
به پای بوس دلش کل کهکشان بارید
برای فرش قدمهاش گل کم آوردند
به جاش بال فرشته بر آستان بارید
رسید شاه رئوف و جهان گلستان شد
و هشت سوره به احساس شیعیان بارید
طلوع روزی مارا رقم زدی خورشید!
و با نگاه تو بر سفره آب و نان بارید
نگاه مردم دنیا به طوس آهووار
و گنبدی که رهایی و عشق از آن بارید
بشرى صاحبی
با تکان پرچمت، تسخیر کردی باد را
دلنشین کردی هوای نیمۀ مرداد را
شب به شب، خورشید! پیشت ماه رؤیت میشود
دوست دارم آسمان صحن گوهر شاد را
حال شیرین زیارتنامه خواندن در حرم
میکشاند سمت مشهد، عاقبت فرهاد را
با نگاه مهربانت ضامن آهو شدی
بعد از آن کردی اسیر خود دل صیاد را
چلچراغ آسمان روشن ایوان طلا
جلد خود کرده ست صدها کفتر آزاد را
گاه تشییع کسی را دیدهای در صحنها
گاهگاهی هم شنیدی خندۀ نوزاد را
حوض سقاخانهات دار الشفای عالم است
کرده بینا یک نگاهت، کور مادرزاد را
یا رضا گفتند و رد کردند مردان خدا
با دعا، اروندرود و تنگۀ مرصاد را
پادشاه کشور عشقی و من از این به بعد
میگذارم روی مشهد نام عشق آباد را
باز میخواهم که مهمان توباشم مهربان
باز میخواهم ببوسم پنجره فولاد را
الهام عظیمی
هر که مشهد میرود، از من سلامی میبرد
شک ندارم پاسخت را از حرم میآورد
جانمازی، چادری، عطری و شاید بوسهای
از دهان پنجره فولاد هم، میآورد
آه... اما بین مهمانهای دارالحجهات
جای من پشت ستون آخری خالی نبود؟
گرچه امشب در اتاقم اشک میریزم، ولی
حال من آن روز در بابالرضا، عالی نبود؟
سرورم، من تابع جمهوری صحن توام
جان هرکس دوست داری، از وطن دورم نکن
حکم تبعید است هرجایی به غیر از مشهدت
گرچه سلطانی، ولی هربار مجبورم نکن
بار آخر عهد بستم دستهایم را بگیر
تا که من هم دستبندم را به ایوانت دهم
نذر کردم در شلوغیهای اطراف ضریح
دست زائرهای کمرو را به دستانت دهم
...کل مشهد شوق دارد در حریمت باشد و
خوش به حال آن زمینی که به نامت خورده است
من خودم یک مشت خاکم، کاش میشد آخرش
آجری باشم که بر بالای بامت خورده است
اخوان ثالث
علیّ بن موسی الرضا، ای شهی
که بر درگهت کوسِ دولت زنند
شهی کو جبین بر زمینت نسود
بر او ز آسمان داغ نکبت زنند
بسا شیرمردان که روباهوار
به خاکت سرِ عَجز و خجلت زنند
چو بر پای خیزند کرّوبیان
به سرشان گُلِ فخر و عزّت زنند
مرا نیز دریاب در «ری» ز «توس»
بگو تا نه تیغ ملامت زنند
که من زادۀ خاکِ پاکِ توام
رهی، تا که صور قیامت زنند
غریبی تو آنجا، من اینجا غریب
مَهِل کِم چنین طعنِ غربت زنند
مرا دشمنانند، پُر کین و رشک
کِم از هر کران تیر و تهمت زنند
ازیرا که در شعر نام آورم
زعرشم صلای تحیّت زنند
حسودانم از مَکمنِ حقد و خبث
سنانِ جفا، تیر طعنت زنند
ولی من چو کوه استوارم، چه بیم
کِم این ابلهان مشتِ شنعت زنند
به لطف تو از کیدشان ایمنم
چه باکم که از هرسویی لَت زنند
سپر دارم از شعر پولادسان
کز آن گنبدِ چرخِ شوکت زنند
همان مشت و لتهای خود بشکرند
خران جُفته بر کوه صولت زنند
چو روباهِ طاووس محسود، خویش
سر و دُم به خُمِّ فضیحت زنند
اگر بَد کنانند، با خود کُنان
بِهِل غوطه در بحر غفلت زنند
و گر لَت زنانند، سبلت کَنان
لَتِ خود به کوه صلابت زنند
من آنم که از شعر من اختران
به پر نقش ابداع و صنعت زنند
چنان شعر گویم که از لطف آن
«خط نسخ بر ذکر جنّت» زنند
گَرَم بر زمین نیم کَت نی، چه غم
به چرخم ز زر عرشیان کت زنند
به نام تو آراستم این سرود
ازآن سکّه ی سرِّ صفوت زنند
مهل، یا علیَ بنِ موسی الرّضا
که بر کشت من سمّ و آفت زنند
تو از آن مایی و ما زانِ تو
گواهان بر این مُهرِ صحّت زنند
گواهان ِ آگاهِ عرشِ اِله
برآن، مُهر صحّت به رغبت زنند
گواهان تاریخ و اخبار نیز
به خاکت سَرِ طوع و طاعت زنند
ز عرش آید آیات معصومیات
وز آن سکّه ی زرِّ عصمت زنند
تو زین بینیازی ولی عرشیان
قدمها به پای ارادت زنند
دریغا که دورم ز کویت، بگو
ندای «طلب کرد حضرت» زنند
پس آنگه نگر، چون پَرَم سوی تو
که گویی صلایم ز جنّت زنند
الا یا علیّ بن موسی الرّضا
که صبح و شبت کوس حشمت زنند
بسا پنج نوبت زنان بر درت
پشیمان، سر ترک و توبت زنند
تو هشتم امامی، دو نوبت کم است
بگو دست کم هفت نوبت زنند!
مرا مانع آیند از نشر شعر
اگرچه به خود خطِّ عُطلت زنند
نتانند شعر مرا خواند و باز
بر آن تیغِ منع از وقاحت زنند
ندانند حتّی الفبای شعر
ولی لاف از اوجِ براعت زنند
نخوانده ز فضل و ادب بسمله
نگر طرفه کِم تای تَمّت زنند
تهیدست جمعی پریشان که لاف
ز فکر و ز فضل و فضیلت زنند
ز حِقد و فرومایگی، وَز حسد
ره من به نام فراست زنند
کسانی که بر من بتازند، تیغ
به شعرِ بلیغ و فصاحت زنند
چو مثلم نبینند، چوبِ فضول
به شعرم مَثَل در بلاغت زنند
علیلان کوتاه فکرند و تیغ
به شعر بلند سلامت زنند
به من لطمه تنها نه از خبث طبع
که بر حسب آیین و عادت زنند
ندانند خِنگ ابلهان، کاین زیان
نه بر من، که بر شعر و فکرت زنند
تویی پور موسی و فرعونیان
رهِ طورِ شعرِ مشیّت زنند؟
عصا اژدها کن، که ماران سِحر
به مُعجز بَرَم نیش نیّت زنند
اماما مهل کاین سپاه شریر
چنین طبل خبث و خصومت زنند
به دادم رس، ای جامع دین و داد
شبیخون به من این جماعت زنند
ازین دینبهمزدان، ستان داد من
که نشتر به قلب شریعت زنند
تو مپسند کاین بی مروت گروه
چنین آتش اندر مروّت زنند
رضا (ع) ای که بر پنجرهیﹾ مضجعت
همه روز و شب چنگ حاجت زنند
۲ آمد نسیم صبا، پیش از سپیده دمان
تا بسترد، بِبَرد، از دل ظلامِ غمان
چون فرودین ز بهشت آید؛ غمان برود
گر هست شیر ژیان، ور هست پیل دمان
پارینه برف بزرگ، کوچد ز شهر و ز دشت
تا مأمنی طلبد، از کوه امن و امان
بنگر به کوه و ببین، کز برف و سنگ سیاه
بنشسته نور یقین، بر جایجای گمان
صبح است و بزم صبوح، راح است و راحت روح
تا ساعه ستّه منوش منوش، کمتر ز سبع و ثمان
یار صبیحت اگر، از بادههای صبوح
گوید مده، تو بده، گوید بمان، تو ممان
زهّادِ منکر می، گولند و گمره و گیج
در عین و اوجِ وجود، بلعیدۀ عدمان
خوشّا نشید خروس، کاید ز هر سوی توس
خوشّا پرستوی جلد، خوشّا همین و همان
پوشیده سبز و کشد، سر زی سپهر بلند
اِشنِ برهنه که بود، عریان و زار و خمان
آن کوه و دامنه بین، وان سبزههای خوشاب
سایهیﹾ سحاب شتاب، چون گلّههای رمان
آهو بزاد و برست، از جور سرد شتا
نک بنگرش به چمن، با برّه شاه و چمان...
از «ری» ز مهلک جنگ، جستم به مأمن «توس»
در زادبوم خودم، بهتر امان و ضمان
در ظل بوالحسنم، هشتم امام همام (ع)
حبلالمتین درش ملجای معتصمان
همنام و نسل علی(ع)، آن برتر ازلی
سالار لم یزلی، زو محترم حَرَمان
توس است و صبح بهار، من زائری سفری
در باغ پیر بزرگ، با یک دو همقدمان
شهنامهگوی شگرف، ابرو چو مو شده برف
فردوسی آن یم ژرف، دیهیم محتشمان
معمار جان و روان، ایران از او به توان
کاخش کتاب بزرگ، ستوارتر هِرمان
گیتی از او به شگفت، کاین فره از که گرفت؟
دلتنگ از او عربان، دلشاد از او عجمان
سرشار نور و نوید، گوید به فرّ امید:
ایرانی، ای سره مرد، یأس از درون برمان
دل خیز و یکدله کن، یأسف واسف یله کن
بردار گرز و سپر، بر گیر تیر و کمان
«صدّام» چون برهای، بدبخت و مسخرهایست
ای شرزه شیر دلیر، او را بدرّ و ممان
دیگر زپا منشین در هر زمان و زمین
دشمن به جا بنشان، در هر زمین و زمان
اندیشه یکسره کن، نقد روان سره کن
بگذر زکوه و دره، منگر به بیش و کمان
ای خفته، خیز و بگو یک ره دگر چو “امید”
آمد نسیم صبا، پیش از سپیدهدمان
۳. «یا علیّ بن موسی الرّضا»
ای علی موسی الرّضا، ای پاکمردِ یثربی در توس خوابیده
من تو را بیدار میدانم
زندهتر، روشنتر از خورشید عالمتاب
از فروغ و فرّ شور و زندگی سرشار میدانم
گرچه پندارند دیری هست، همچون قطرهها در خاک
رفتهای در ژرفنای خواب
لیکن ای پاکیزه باران بهشت، ای روح عرش، ای روشنای آب
من تو را بیدار ابری پاک و رحمتبار میدانم
ای (چو بختم) خفته در آن تنگنای زادگاهم توس
-(در کنار دون تبهکاری که شیرِ پیر پاک آیین، پدرت، آن روح رحمان را به زندان کشت)-
من تو را بیدارتر از روح و راح صبح، با آن طرّۀ زرتار میدانم.
من تو را بیهیچ تردیدی (که دلها را کند تاریک)
زندهتر تابندهتر از هرچه خورشید است در هرکهکشانی، دور یا نزدیک
خواه پیدا، خواه پوشیده
در نهانتر پردۀ اسرار می دانم
با هزاریّ و دو صد، بل بیشتر، عمرت
ای جوانیّ و جوان جاودان، ای پور پاینده،
مهربان خورشید تابنده،
این غمین همشهری پیرت،
این غریب مُلک ری، دور از تو دلگیرست
با تو دارد حاجتی، دردی که بی شک از تو پنهان نیست
وز تو خواهد (در نمانی) راه و درمانی
جاودان جان جهان! خورشید عالمتاب!
این غمین همشهری پیر غریبت را، دلش تاریک تر از خاک
یا علی موسی الرّضا، دریاب.
چون پدرت این خسته دل زندانی دردی روانکش را
یا علی موسی الرّضا دریاب، درمان بخش
یا علی موسی الرّضا دریاب
فریدون توللی
به دیده سرمه کند خاک آستان رضا را
دلی که مرکب همت کند سمند قضا را
بزرگوار امامی که فیض رحمت عامش
به زیر چترِ هدایت گرفته شاه و گدا را
مقیم کویِ وصالش گره ز دل بگشاید
چو برگ غنچه که بیند به خود نسیم صبا را
اگر شکسته دلی، مومیایِ رحمت او جو
که در خزانۀ او جستهام کلید شفا را
ز بوریا به سریرت نهد به دست عنایت
نبوید از تو چو با داغ سینه بوی ریا را
علی جمال ِخدا دید و در نهاد تبارش
توان معاینه دیدن کمال لطف خدا را
تو گر رضای رضا جویی از سزای سزا به
که در رضای رضا دیدهام سزای سزا را
به ناخدایی او، هر که دل به موج فنا زد
به خاک تیره فشاند سبوی آب بقا را
سخن دراز نگویم که وصف طرۀ لیلی
به گرد گردن مجنون نهد کمند بلا را
به کیمیاگریاش در نهاد تیرۀ خود بین
نه برق گنبد زرین و بارگاه طلا را
به یک کرشمه هزاران غمت ز دل بزداید
دمی که بر تو گمارد نگاه عقدهگشا را
تو را به پوزش آن جان پرگناه تو بخشد
به گونههای تو گر بنگرد سرشک صفا را
درآ و خاک درش توتیای دیدۀ خود کن
به پیش آنکه نیوشی به جان خروش درا را
تو برگ زردی و برسان ِ تند باد خزانی
نقیب مرگ به گوشت زند صفیر صلا را
دلی که قبلهگهش خاک آستان رضا شد
دگر رها نکند آستین قبلهنما را
خطا بود که ضمانش به جان و دل نپذیری
کسی که ضامن جان گشته آهوان ختا را
تو زهر خوشۀ انگور بین و حیلۀ مأمون
که از زمانه برانداخت راه و رسم وفا را
امامِ ما، که روانش خجسته باد، دمادم
زند خروش که برکن بنای جور و جفا را
زند خروش که گر کین من به معرکه خواهی
به کین هر چه ستمگر گشاده دار لوا را
رضا نه از پی تسلیم خواندت به شهادت
که در عزای شهیدان کشی ز مهلکه پا را
درین زمانه هزاران رضاست بندیِ مأمون
تو برگشاده به ظالم زبان مدح و ثنا را
به تیغ تیز گرت دست میرسد نپسندد
خدای عز و جل از تو دست عجز و دعا را
خیانت است خموشانه سر به سجده نهادن
به گوش مسلم و ترسا رسان خروش رسا را
روان عالمی از مار سامری بگدازد
اگر که موسی عمران نهد به گوشه عصا را
کمر به خدمت ارباب جور و مفسده بستن
جنایتی است قویپنجگان نیزهربا را
دلی که قصد ستمگر کند به جوشن ایمان
دلاورانه به خون شوید آستین قبا را
لگام خامه نگیرد اگر به چامه فریدون
سمند فکرت او بشکند حریم ادا را
مریم کرباسی نجفآبادی
این حرم در طول سال از بس که زائر داشته
خاطرات خوب و شیرینی به خاطر داشته
فرق شهرت با تمام شهرها اين است که
شهر زیبای تو هر فصلی مسافر داشته
هرکسی یک بار اگر حتی به مشهد آمده
دائما حال خوشی با آن مناظر داشته
آسمانت، گنبدت، صحن و سرای مرقدت
جایگاهی ویژه در شعر معاصر داشته
چون هوای غربت ما شاعران خسته را
با هوای غایبین، در حال حاضر، داشته
من به جرأت گفتهام قد تمام خادمان
بارگاهت تا همین امروز، شاعر داشته
جالب است آقا! خیابانهای اطراف حرم
نیمه شبها هم شبیه روز عابر داشته
هر کسی مهر تو باشد در دلش، انگار که
در ميان سینه یک صندوق جواهر، داشته
باطن هر زائری با دیدنت شد روسپيد
رو سياهی را اگر حتی به ظاهر داشته
هر که با من بوده است از ابتدای این غزل
مطمئنم حال خوبی تا به آخر داشته
حسین طاهری
دست من یک لحظه هم از مرقدت کوتاه نیست
هرکسی راهش بیفتد سمت تو گمراه نیست
با قطاری کهنه و ارزان به پابوس آمدم
تا نگویند این زیارت فی سبیل الله نیست!
عشقبازی با زیارت فرق دارد، این حرم
در نگاه عاشقان تنها زیارتگاه نیست
زائرت را بیخود از خود میکنی با این حساب
در حرم جایی برای آدم خودخواه نیست
از کبوترهای روی گنبدت آموختیم
« عبد اگر بالا نشیند کسر شان شاه نیست»
« بندۀ شاه خراسانم که لطفش دائم است
ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست»
جواد شیخالاسلامی
باز آمدم به سوی حریمی که سالهاست...
دستی و کاسهای و کریمی که سالهاست...
هر «کوپه» شد برای خودش صحن «کوثر»ی
با لطفِ این نسیم، نسیمی که سالهاست...
چیزی شبیه دیدن گنبد نمیبَرَد
ما را به آن جنونِ قدیمی؛ که سالهاست...
دور از بهشتِ صحنِ تو تهراننشین شدیم
مُردیم در عذاب الیمی که سالهاست...
ای مهربانتر از پدر و مادر، ای امام!
رحمی بر این یتیم، یتیمی که سال هاست...
محمدسعید میرزایی
هر چند سخنهای تو شد حدّ بیانها
مظلوم شدی کشتۀ دستان و زبانها
از خاک تو ماهی شفا صید توان کرد
چون چشمۀ الطاف تو دارد فورانها
گر شب همه درهای حریم تو ببندند
آیند غریبانه به پابوس تو جانها
تا باغ شهودت نرسد، دست خردها
تا صبح یقینت نرسد پای گمانها
در شأن تو لالند بیانها و سخنها
در وصف تو گنگاند قلمها و زبانها
خورشیدی و خاک تو خراسان رضا شد
ای با تو درخشندهترین نام و نشانها
خورشیدی و در خاک غریبانهترینی
ای شهرت لطفت ز کران تا به کرانها
سور تو بهاران شد و سوگ تو خزان شد
تا گل بکند نام تو در دور زمانها
تا غنچه فشانند به پای تو بهاران
تا رنگ بریزند به راه تو خزانها
ای مرغ شبستان تمنای تو دلها
عطر سحر نام تو دارند دهانها
جان میدهم و بار سفر سوی تو بندم
چون در سفر عشق تو، سودند زیانها
از يمنِ تو مولاست كه گل كرده در ايران
نـام «علي» از مأذنة سبز اذانها
خوشبخت شهیدان که گرفتند رکابت
ما گمشدگانيم كه دوریم از آنها
محسن کاویانی
با اسم تو در بین خوبان تاختم عمری
از خود برای دیگران بت ساختم عمری
هی کنگره با اسم تو هی سکه و تندیس
میبردم و غافل از این که باختم عمری
آقا ببخشم چون به جای وصف رفتارت
تنها به وصف صحن تو پرداختم عمری
خورشید هشتم از شکوه بیکران تو
تنها به یک گنبد نگاه انداختم عمری
حالا چگونه من بگویم عاشقت هستم؟
آری منی که عشق را نشناختم عمری
الهام عظیمی
جمع افکار بیسرانجامم، یک کلاف پر از پریشانیست
سندِ ادعای موزونم، خط دردی که روی پیشانیست
دلخوری از گناه من اما، اخم روزیّ چشمهای تو نیست
باز لبخند میزنی ای وای... بند بند دلم پشیمانیست
بد به دل راه دادهام اما، تو که صاحبدلی محبت کن
خانهام را بساز از اول، جان این چشمها که بارانیست
من به اندازۀ گناهانم به تو امید بستهام، یعنی
عددش را کسی نمیداند، جزء سرمایههای پنهانیست
غزلم را دخیل میبندم بر ضریحت، شکسته و بسته
گره از کار بستهام بگشا، مهربان! نوبتِ غزلخوانی است
کاش میشد مرا به خود آورد، به خودی که نشسته در حرمت
چشم از گنبدت نمیگیرد، به خیالش همیشه مهمانیست
چند فرسنگ بیحرم ماندم، چند فرسنگ با من آمدهای
تو مرا بردی و تو آوردی... کوچههای دلم چراغانیست
پشت دارالشفای تو این بار، تا خود صبح شعر میخوانم
هشت بیتم مریض آقایی، متخصص به مهر-درمانی است
سعید تاجمحمدی
هلا دریا! چه راحت پر کند عشقت سبوها را
چه راحت میپذیری در خودت این خرده "جو"ها را
تو را هر کس که پیدا میکند، گم میکند خود را
تمنای تو شیرین میکند این جستوجوها را
تو آن دست پراز مهر خدا در آستین هستی
که دستانت برآوردهاست عمری آرزوها را
تمام گریهها از دامنت لبخند برگشتند
مصفّا میکند حال و هوایت خلقوخوها را
اگر بازار رمّالان شهر از سکه افتاده است،
تو بر هم میزنی قول و قرار پیشگوها را
چه نوری داده زیر سقف ایوانت نمازم را
چه شوری داده حوض صحن جمهوری وضوها را
اگر هر بار عهدم را شکستم با تو، میآیم
دلم گرم است پاسخ میدهی بی چشموروها را
بگو نقارهها را تا به سازی تازه بنوازند
که پاسخ داده حضرت بر "سلامم"، "أدخلوها" را
دعبل خزاعی
و هم نقضوا عهدالكتاب و فرضه
و محكمه بالزور و الشبهات
آنها عهدی را که در آیات محکم و واضح کتاب خدا بر آنها واجب شده بود، با شبههها و افتراهای خود، شکستند.
و لا تك الامحنهكشفتهم
بدعوی ضلال من هن وهنات
و این (غصب خلافت حضرت علی) نبود مگر امتحانی از جانب خداوند، که کفر آنها را ظاهر کند به علت قصد و غرضهای باطلشان.
زرایا ارتنا خضره الافق حمرة
وردت اجاجاً طعم كل فرات
اینها مصایبی است که آسمان سبز را به سرخی کشانید و در کام ما تمام آبهای گوارا را تلخ کرد.
ولو قلدوالموصی الیه امورها
لزمت بمامون علی العثرات
اگر این مردم کارهای خود را به همان کسی که حضرت پیامبر (ص) جانشین خود کرده بود، میسپردند، به حقیقت خود را به کسی که از هر لغزشی ایمن است، میسپردند.
بكیت لرسمالدار من عرفات
و اذریت دمع العین بالعبرات
در عرفات برای برجای ماندههای خانۀ اهل بیت گریه کردم و آب چشم خود را ریختم و گریستم.
اذا لم نناج الله فی صلواتنا
باسمائهم لم یقبل الصلوات
(کسانی که) اگر زمانی در نماز خود نام مبارک آنها را نبریم، خداوند نمازهایمان را قبول نمیکند.
فكیف یحبون النبی ورهطه
وهم تركوا احشائهم و غرات
پس چگونه حضرت پیامبر را دوست دارند، در حالی که خویشاوندان او را کشتهاند و وجود آنها از کینه و نفرت، انباشته است.
افاطم لو خلت الحسین مجدلا
وقدمات عطشاناً بشط فرات
اذا للطمت الخد فاطم عنده
واجریت انهاراً علی الوجنات
ای فاطمه، اگر حسین را که بر خاک کربلا افتاده و کنار فرات تشنه لب جان داده را در خیالت تصور کنی، بر گونۀ خود میزنی و نهرهای آب بر صورت خود جاری میکنی.
افاطم قومی یابنة الخیر فاندبی
نجوم سموات بارض فلات
ای فاطمه، بلند شو! ای دختر بهترین خلق خدا! بلند شو و بر فرزندانت که ستارههای آسمانند و بر زمین افتاده اند، نوحه كن.
و قبر ببغداد لنفس زكیه
تضمنها الرحمن فی الغرفات
و قبری که در بغداد است برای جان پاکی که خداوند او را در غرفههای بهشتی دربرگرفته است.
[از ابن بابویه روایت شده است كه دعبل گفت: چون به اینجای قصیده رسیدم، حضرت امام رضا علیه السلام فرمود: میخواهی در اینجا دو بیت الحاق كنم كه قصیده تو تمام شود؟ گفتم: بله ای فرزند رسول خدا. پس حضرت این دو بیت بعد را فرمود:]
و قبر بطوس یالها من مصیبه
الحت علی الاحشاء بالزفرات
الی الحشر حتی یبعثالله قائماً
یفرج عنا الغم و الكربات
و قبری که در طوس است. وای از آن مصیبت که تا قیامت آتش حسرت و نالههای جانسوز در وجود من میافزاید. تا آن روزی که خداوند قائمی را ظاهر کند که فرجی بر غمها و مصیبتهای ماست.
علی بن موسی ارشد الله امره
و صلی علیه افضل الصلوات
که صاحب آن قبر علی بن موسی است. خداوند امرش را به صلاح آورد و بر او بهترین درودها را نثار کند.
جواد اسلامی
من طبیبی سراغ دارم که ، پول دارو دوا نمیخواهد
در ازای شفا از این مردم، جز دلی مبتلا نمیخواهد
هر که دل را دخیل او سازد ، کاسه بر دیگران نمییازد
با چنین خُم کسی گشایش از دیگ مهمانسرا نمیخواهد
بی پناه و غریب هم باشی، درِ لطف و عنایتاش باز است
احتیاجی به وقت قبلی نیست؛ واسطه ، آشنا، نمیخواهد
چه نمک دارد این لب گندم که کبوتر به سجده میبوسد؟
هر که طوقی او شود قفسی جز ضریح از رضا نمیخواهد
آفتابی چنانکه میدانی، در پس سیم و زر نمیگنجد
بین این گیر و دار بی سقفی، گنبدی از طلا نمیخواهد
چیست در این زمین که فوّاره، نیمهی راه آسمان برگشت ؟
آب هم چون کبوتر اوجش را جز در این خاک پا نمیخواهد
دوش در دوش آب و آیینه زائر ساحت زلالش باش
کعبه ی مستی و تهیدستی ، سعی را بی صفا نمیخواهد
دو
سَر از لبریزی نامت چنان مسرور میرقصد
که جشن گندم است انگار و دارد مور میرقصد
چه کرده جذبهی چشم تو با آغوشِ این غربت
که زائر قصد اینجا میکند، از دور میرقصد؟
تمام خاکِ اینجا بوی آهوی ختن دارد
اگرعطار در بازار نیشابور میرقصد
چنان در دستگاه شوقت افتاد اختیار از کف
که با ساز همایونت کبوتر شور میرقصد
دوتا چشم پریشان برضریحت بستم و حالا
دوتا ماهیِ قرمز در پس این تور میرقصد
به شوق لمس دستان تو از بسیاری مستی
سه دانه دل میان سینهی انگور میرقصد
شفا از سمت آن دست مسیحایی اگر باشد
فلج دَف میزند ، کر مینوازد ، کور میرقصد
کفاش خراسانی
ز بی حسابی اوباش، يا امام رضا
شد آن چه بود نهان، فاش يا امام رضا
چه صحن و بارگه ست اين ، مگر كه نقشه ی او
كشيده ماني نقاش يا امام رضا ؟
چراغ برق تو و نور مه بوَد به مثل
حكايت خور و خفاش يا امام رضا
شبی برو در ِ مطبخ، ببين چه سان زوار
كتك خورند عوض آش يا امام رضا
يساول دم مطبخ كه بدتر از خولی ست
يكی دگر بنشان جاش يا امام رضا
به ديگ ، يک، دو مني ماش و يک منی شالتوک
پزند جاي پلو ماش يا امام رضا
بسی به ديگ رود استخوان كه گوشت ازو
سترده گشته به منقاش يا امام رضا
به توی قرمه ی سبزی كنند گوشت ، و ليک
به قدر دانه ي خشخاش يا امام رضا
به وقت صرف غذا، حرف خادمان اين است
كه جوجه نيست چرا لاش يا امام رضا ؟
ز مفت خوران فراوان كه گرد تو جمع اند
به فكر گنبد خود باش يا امام رضا
به جای آن كه به پاي پياده ، كفش كُنند
كَنند آن چه بود پاش، يا امام رضا
جماعتی شده دربان تو را، بلا نسبت
همه اراذل و اوباش، يا امام رضا
تو را که قرض شده فرض، بشنو از من عرض
مگیر اینهمه فراش، یا امام رضا
به گرد روضه ي خلد آشيان تو جمع اند
چه روضه خوان؟ همه كلاش يا امام رضا
بسي شده ست كه با ارمنی زيارت خوان
براي زر شده قارداش يا امام رضا
به روز حشر ز كس وا مگير سايه ی لطف
خصوص از سر كفاش يا امام رضا
میرزا محمد تقی حجه الاسلام (نیّر تبریزی)
نسیم قدسی یکی گذر کن به بارگاهی که لرزد آنجا
خلیل را دست ذبیح را دل مسیح را لب کلیم را پا
نخست نعلین ز پای برکن سپس قدم نه به طور ایمن
که در فضایش ز صیحه لَن فتاده بیهوش هزار موسی
ز آستانش ملایک و روح رسانده بر عرش صدای سبّوح
به خاک راهش چو شاﺓ مذبوح رُسُل به ذلت همی جبین سا
نسیم جنت وزان ز کویش شراب تسنیم روان ز جویش
حیات جاوید دمیده بویش به جسم غلمان به جان حورا
فلک به گردش پی طوافش ملک به نازش ز اعتکافش
ز سربلندی ندیده قافش صدای سیمرغ نوای عنقا
مهین مطاف شه خراسان امین ناموس ضمین عصیان
سلیل احمد خلیل رحمن علی عالی ولی والا
بگو که «نیّر» در آرزویت کند ز هر گل سراغ بویت
مگر فشاند پری به کویت چو مرغ جنت به شاخ طوبی