شهرستان ادب: در تازهترین مطلب پروندهپرتره حمیدرضا شاهآبادی یادداشتی از «سیده زهرا محمدی» بر کتاب «لالایی برای دختر مرده» میخوانیم:
در این که ما ایرانیها حافظۀ تاریخی مناسبی نداریم جای بحثی نیست. همۀ ما خوب میدانیم که ما مردم ایران از تمام تاریخ کشورمان یک عدد، دوهزارساله را از حفظیم. حالا این تاریخ دوهزارساله برای کِی و کجاست و از کجا آمده است و آمدنش بهر چه بود را نمیدانیم. همین عدد را حفظ کردیم و در تاکسی و صفحات اجتماعی و گاهگاه اگر دستی به قلم داشته باشیم در روزنامههایمان برای روزهای خاصی از سال از آن یادی میکنیم. مثل روز روشن است که ما بیش از حد تصور، تاریخ نابلدیم. از آنجایی که درس تاریخ با آن معلمهایی که داشت؛ معلمهایی که انگار همین چند ثانیه قبل از کلاس از دل یکی از تاریخهای زمان قدیم بیرون آمده بودند. و حالا بعد از سالها که سروکلهشان پیدا شده، رسالت خود میدانستند که با همان ادبیات روزهای دور برایمان تاریخ بگویند. خب هیچوقت تاریخگفتن این مسافران زمان برایمان جذاب نبود؛ چون گویا زبانمان مشترک نبود و از دو دنیای متفاوت بودیم. تاریخ را باید با قصه و داستان و حتی یک وقتهایی با طنز گفت که به دل آدم بنشیند. و هرکس با شنیدنش آن را با پوست و گوشت خود لمس کند. در چندسال اخیر شاهد نویسندههایی هستیم که دغدغهشان تاریخ است. تاریخ را دوست دارند و مشتاق هستند که این تاریخ را برای مردم سرزمینشان بازگو کنند. جناب حمیدرضا شاهآبادی یکی از این نویسندههاست. شاهآبادی تاریخ خوانده و گاهگاهی داستانهای تاریخی مینویسد. اتفاقاً وقتی جناب نویسنده تاریخ را بهشکل داستان مینویسد موفقتر عمل میکند. این، را میشود از کتابهای موفق دیلماج و لالایی برای دختر مرده فهمید. لالایی برای دختر مرده، قرار است هم تاریخ بگوید و هم دغدغههای نوجوانان را. البته بخشهای تاریخیاش بهنظر من جذابتر از آب در آمده است. آنجایی که میرزا جعفرخان منشیباشی، راوی داستان میشود، داستان جذابیت بیشتری پیدا میکند. آدم دلش میخواهد تمام ۱۱۵ صفحۀ کتاب را میرزا پیش ببرد. اصلاً میشد قصۀ حکیمه و میرزا یک کتاب مستقل از داستان مینا و زهره باشد. درست است شاهآبادی با گرهزدن داستان حکیمه به ماجرای زندگی زهره و مینا هدفش بیانکردن دردهای دخترها در هر عصر و زمان و مکانی است؛ اما قصۀ حکیمه و میرزا یک کتاب مستقل میطلبید با توجه به اینکه ما تابهحال هم از ماجرای فروش دختران قوچان کمتر شنیده و خواندهایم. کتاب لالایی برای دختر مرده کتابی خواندنی برای نوجوانان و البته بزرگسالان است. شاهآبادی با تغییردادن چیدمان راویها در کتاب میتوانست، کشش داستانی را بیشتر کند. مثلاً اگر در ابتدای کتاب «زهره» قصهاش را تعریف میکرد و بعد «مینا» و در نهایت «من»، قصه، کشش بیشتری برای شروع داشت. البته معتقدم راویِ «من» برای قصه زیادی است. وقتی «من» شروع میکند به تعریفکردنِ اتفاقات از زاویۀ دید خودش، داستان از حالت قصه و داستان خارج و بیشتر شبیه بیانیۀ اجتماعی میشود. اگر شاهآبادی جسارت بیشتری به خرج میداد و مخاطبش را دستکم نمیگرفت میتوانست با سه راوی «زهره و میرزا جعفرخان منشیباشی و مینا» قصهاش را پیش ببرد. نکتهای که در دو کتاب لالایی برای دختر مرده و وقتی مژی گم شد وجود دارد این است که شاهآبادی معمولاً به هوش و ذکاوت مخاطبهایش اعتماد چندانی ندارد و با توضیحاتی اضافه سعی دارد داستان را پیش ببرد و همین باعث توی ذوقخوردن و دلزدگی مخاطب از داستان میشود. مثلاً همین راوی «من» اگر از کتاب برداشته شود و بخشی از قصهگویی «من» را از زبان مینا، باتوجه به اینکه راوی من، دوست پدر میناست، روایت شود هیچ خللی به داستان وارد نمیشود و یکسری توضیحات اضافه را هم نمیخوانیم. وقتی در کتابی بیش از یک راوی وجود داشته باشد، نویسنده باید دقت کند زبان راویها یکسان نشود. نکتهای که در لالایی برای دختر مرده و وقتی مژی گم شد به آن توجه نشده و بهجز میرزا جعفرخان منشیباشی، راوی کتاب لالایی برای دختر مرده هیچ تفاوت زبانی بین راویها در این دو کتاب نیست. شاید بهتر بود، تنها یک راوی اول شخص داشته باشیم، مثل میرزا جعفرخان منشیباشی و یک راوی دانای کل که ماجرای مینا و زهره را شرح دهد. اتفاقی که در بعضی از کتابهای تألیفی نوجوان میافتد این است که گاهی اوقات نویسندهها آنقدر درگیر ساختارهای نو برای داستان هستند که هدف اصلی خود، یعنی قصهگویی را، فراموش میکنند. باید توجه کنیم که مخاطب ما نوجوان است. نوجوان دلش قصه و روایت میخواهد نه ساختارهای نو. بکربودن موضوعِ لالایی برای دختر مرده، از نقاط قوت کتاب است. جناب شاهآبادی در این کتاب فقط به فروش دختران قوچان توجه نداشته و با اشارههایی که در کتاب میکند قصد نشاندادن مشکلات همۀ دختران حتی دختران افغان را داد: «دختره لاغر بود و قدکوتاه. نمیشد سنوسالش را حدس زد. قدوقوارهاش کوتاه بود اما صورتش به آدمبزرگها میبرد. گوشۀ لبهایش چین داشت و دور چشمهایش حلقهای سیاه بسته شده بود. اگر دوربین همان طور ثابت روی صورتش میماند، حتم میکردی که مثلاً زن پنجاهسالهای است. اما وقتی تصویر باز شد و قدوقوارهاش را دیدیم، معلوم شد که پیرزن نیست؛ بچهای است که نمیشود سنش را حدس زد. شاید دهدوازدهساله شاید بیشتر. شبیه بچهای بود که یک شبه پیر شده باشد. یک دختربچۀ پنجاهساله! بچۀ کوچکی را بهپشتش بسته بود. بچه گریه میکرد و اشکهایش با آب دهانش قاتی میشد و میریخت و روی لبهایش کش میآمد. تصویر بازتر شد. تعدادی چادر و عدۀ زیادی زن و مرد و بچه بدون هیچ هدفی توی هم میلولیدند. گویندۀ تلویزیون گفت: بعد از هر بمباران تعداد آوارههای افغانی بیشتر میشود شهرها و روستاها امن نیستند، غذا به همهجا نمیرسد و طالبان و راهزنان محلی هر چندوقت یکبار به دهات حمله میکنند» (ص۷۲). شاهآبادی با بیان ماجرای حکیمه و زهره و اشارهکردن به وضعیت دختران افغان و دختران فراری، درد و رنجی را توصیف میکند که دختران در طول تاریخ تحمل کردهاند. از نظر شاهآبادی بعضی غمها از بین نمیروند، فقط از دورهای به دورۀ دیگر نقل مکان میکنند. از نظر او بعضی غمها پایدار و جهانیاند؛ مثلاً غمِ زنبودن.
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز