عاشقانهای دیگری از محمدسعید میرزایی
03 آذر 1397
17:25 |
0 نظر
|
امتیاز:
3.86 با 7 رای
بارانی از بنفشه گرفت، آه! پشت بنفشهها تو نبودی
یا بودی و صدام نکردی، یا گریهٔ مرا نشنودی
پشت بنفشه کلبه و مه بود، من خسته سمت کلبه دویدم
یا کلبهٔ تو خواب مرا دید، یا در زدم، تو در نگشودی
پشت بنفشه دختری آمد، در دامنش هزار گل سرخ
یکیک به نام کوچک گلها، پرسیدمش، ولی تو نبودی
من شاعرم، و جرم من این است: گل را به نام کوچک خواندم
گفتم چقدر اسم تو زیباست... گل گفت: هی! چقدر حسودی!
بعدا که دوستتر شدمش گفت: با من هزار اسم دگر هست
اصلا عجیب نیست که هرگز زیبایی مرا نسرودی
آنوقت از مکالمهٔ ما یک شاخه گل در آن سوی مه ماند
دختر نبود و برف و بنفشه، آوار شد، چه خواب کبودی!
یک چشمه و هزار بنفشه؟ یک دختر و هزار گل سرخ؟
باور نمیکنم تو نباشی، باور نمیکنم تو نبودی...
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.