بارانی از بنفشه گرفت، آه! پشت بنفشهها تو نبودی یا بودی و صدام نکردی، یا گریهٔ مرا نشنودی
پشت بنفشه کلبه و مه بود، من خسته سمت کلبه دویدم یا کلبهٔ تو خواب مرا دید، یا در زدم، تو در نگشودی
پشت بنفشه دختری آمد، در دامنش هزار گل سرخ یکیک به نام کوچک گلها، پرسیدمش، ولی تو نبودی
من شاعرم، و جرم من این است: گل را به نام کوچک خواندم گفتم چقدر اسم تو زیباست... گل گفت: هی! چقدر حسودی!
بعدا که دوستتر شدمش گفت: با من هزار اسم دگر هست اصلا عجیب نیست که هرگز زیبایی مرا نسرودی
آنوقت از مکالمهٔ ما یک شاخه گل در آن سوی مه ماند دختر نبود و برف و بنفشه، آوار شد، چه خواب کبودی!
یک چشمه و هزار بنفشه؟ یک دختر و هزار گل سرخ؟ باور نمیکنم تو نباشی، باور نمیکنم تو نبودی...
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز