شهرستان ادب: روزهای پایانی پاییز، سالروز تولد یکی از مهمترین شاعران ایرانیست؛ احمد شاملو که نام خود را با اشعار سپیدش در حافظۀ تاریخ ادبیات فارسی ثبت کرده است. حسین سامانی، شاعر و منتقد، یادداشتی نوشته است دربارۀ معنایی که شعر شاملو میتواند به زندگی ما ببخشد. این یادداشت را با هم میخوانیم:
1. وقت آن رسیده است که درکنار بحثهای ادبی یا شبهادبی با نگاهی دیگر به سراغ شاعران همعصرمان برویم و به جای پرسیدن «شاملو بهتر است یا اخوان؟» یا «شعر سپید اصلاً شعر است یا نه؟»، ببینیم هر کدام از این شاعران چه معناهایی را برای زندگی روزمره ما به دست میدهند؟ چشممان را به چه سویههایی باز میکنند یا در یک کلام چگونه زندگی ما را دگرگون میکنند؟ نه در مقام منتقدی ترش و عنق و نه در جایگاه هواخواهی سینهچاک و شیفته و نه حتی به عنوان متفکری که ریشههای توسعهنیافتگی ایرانیان را جستوجو میکند، بلکه به مثابه آنچه اصلاً هستیم: انسانی پوست و گوشت و استخواندار که رنج میکشد، که ملول میشود، که معنای زندگیاش را هر آینه از کف میدهد؛ اینبار گشوده و فروتنانه به گفتگو با شاعرانی بنشینیم که ممکن است کلامشان دمنوش گرم زمستانهای وجودیمان باشد. شاعرانی که در غوغای همین خیابانها، که زیر همین مهدود شهری و نه در گوشۀ خانقاهها و نه در خلوت باغهای درباری، قدم میزدند و نفس میکشیدند، دل میبستند و دل میکندند و شعر میگفتند.
2. بایستههای چنین گفتگویی، گفتگو در جستوجوی معنا، چیست؟ نخست اینکه افقمعنایی آن شاعر را بشناسیم. ببینیم از چه نقطهنظری به عالم و به حیات نگاه میکند، چه رنگ و معنایی به رخدادهای زندگیاش میدهد. دوم آنکه بیش/پیش از آنکه صدق و کذب آن باورها را بجوییم، یا سعی کنیم با سنجههای فلسفی، اجتماعی، تاریخی آنها را بسنجیم، ببینم افق و نظرگاه ما تا چه اندازه شبیه به افق و نظرگاه آن شاعر است. نوای درونی خود ما تا چه اندازه با کلام آن شاعر همساز است، نه آنچه در کتابها از بر کردهایم، بلکه آن حرفهای بیتکلفی که در تاریکی شبهای بیخوابی با خودمان یا در گفتگویی ساده با دوستی قدیمی میگوییم، چقدر شبیه شعرهای آن شاعر است. ساده بگویم: خودمان- نه آن خود فیلسوف و روشنفکر و کتابخوانده، تو بگو آن خودِ ملول و رنجور و کلافه و گاهی ابله- چقدر شبیه آن شاعر فکر میکند؟ هر چه این شباهت بیشتر باشد، آن گفتگو طولانیتر و سرشارتر خواهد بود.
3. شاملو چگونه میاندیشد؟ زیر کدام آسمان و روی کدام زمین زندگی میکند؟ و چه معناهایی، تا همان اندازه که با او همافق باشیم، برای پرکردن فضای خالی درون ما دارد؟ شاملو در جهانی زیست میکند که دیگر نردبانی به آسمان نیست؛ امر قدسی رخت بربسته و به کسوف رفته و جهانبینی دینی- الهی (در نگاه او) رنگ باخته است. ا.بامداد، اینگونه میاندیشید که خود ازین تیره خاک رسته، چون پونۀ خودرویی بیدخالت جالیزبان (مرثیههای خاک، شعر رهایی است) و آن کلام مقدس موعود از خاطر گریخته است(عقوبت، شکفتن در مِه) و حتی وقتی به مریم (هم آن گلی که در جهانبینی الهی مثل همۀ طبیعت، رو به سوی خدا داشت و هم یادآور مادر مسیح) از شوق دیدار خدا میپرسد، بیکه پاسخی بدهد به خوابی سنگین فرو میشود. (صبوحی، شکفتن در مه) اما روی زمین نیز با آفتاب و آتش دیگر گرمی و نور نیست (فصل دیگر، شکفتن در مه) ننهدریای پیر و لجوج، دختران زیبایی و حق و عدالت و آزادی را در ته دریا زندانی میکند و نمیگذارد عاشقان حق و حقیقت و زیبایی، پسران عمو صحرا به وصال آنها برسند. آفتابگردانهای دورنگ، ظلمتگردان شباند و مردی و مردمی را با وزنههای زر به ترازو میسنجند (شبانه، آیدا درخت و... ). ترانۀ روزگار نیز شبانۀ کوچههای تاریک و طاقهای شکستهای است که فرهاد باید با آن صدای سوخته و مهآلودش روایت کند (شبانه، لحظهها و همیشهها).
4. حالا که شاعر جز فروبستگی در کار آسمان و زمین نمیبیند و نه امیدی به خیابان دارد و نه نگاهی به خانقاه، چه باید کرد؟ شاملو به خانه میرود و دستان مسیح مادر را میگیرد: آنکه دوستش میدارد و میشناسدش به دوستی و یگانگی، آن هم در شهری که که همه بیگانگی و عداوت است. (شبانه ۲، آیدا درخت...) شاملو به کسانی که چون او چشم امید به زمین و آسمان ندارند، راه عشق را نشان میدهد. حالا که نه خدا معنا/مقصود زندگی شاعر را معلوم میکند و مسلکهای اجتماعی نیز جز بهانۀ دعوایی نیستند (دریغا انسان آیدا، درخت) این عشق است که فضای تاریک حیات شاعر را روشن میکند و زندگی را شایستۀ زیستن.
5. عشق انسانگرایانه، گوهر معنایی است که شاملو به حیات خود میدهد. کار ویژۀ شاملو آن است که ما را به عشقی انسانی که نه از سر حسرت و خشم است و نه از جنس اندوه دعوت میکند (شبانه، ترانههای کوچک غربت). عشق انسانی شاملو، در زمانهای که خوشتراشترین تنها را به سکۀ سیمی توان خرید (چلچلی، ققنوس در باران)، از هوسی تنانه درمیگذرد و تا دوست داشتنی فراسوی مرزهای تن معشوق بالا میرود. (میعاد، آیدا در آینه) عشق در نگاه شاملو فرونشاندن و آسودن نیست؛ خود پرواز است و نه گریزگاه دو آغوش جامانده از پرواز. (بر سرمای درون، ابراهیم در آتش) در عشق شاملو، دو سوی رابطه میکوشند تا فضایی برای شکوفایی و تحقق فرد مقابل فراهم کنند: زنگار روحم را صیقل میزنم/ آینهای در برابر آینهات میگذارم/ تا با تو ابدیتی بسازم. (باغ آینه، باغ آینه)
6. برای شاملو، که روایت ادیان از داستان حیات و مرگ آدمی پذیرفتنی نیست، این عشق است که اضطراب عدم و هراس از مرگ را قابل تحمل میکند. از بالا بلند میخواهد که با رخسار زیبایش جلوه کند؛ حتی اگر دستهای اجل آنچنان خسته باشه که هر لحظه بیم فرود آمدن تبر برود. (عقوبت، شکفتن در مه) اگر شاملو ابدیت را در حیات پس از مرگ نمیپذیرد، میکوشد تا با عشق و لذت، بیزمانی را در همین زندگی تجربه کند. شاملو گاهی همان تجاربی را که از عارفانمان در ارتباط با امر الوهی سراغ داریم، در متن رابطهای انسانی روایت میکند:
نخست
دیرزمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی بازگرفتم
در پیرامونِ من
همه چیزی
به هیأتِ او درآمده بود.
آنگاه دانستم که مرا دیگر
از او
گریز نیست ( شبانه، آیدا درخت...)
7. چه با شاملو همدل باشیم و چه نباشیم، گفتگو ندارد که کوشش شاملو برای یافتن معنای زندگی بدون توسل به امر نامتناهی، کوششی ستودنیست. سلوک شاملو برپایۀ عشقی انسانی و انضمامیست که درنهایت به شوق پیوند با کل هستی و طبیعت میرسد: بگو برهنه به خاکم کنند/ سراپا برهنه/ بدانگونه که عشق را نماز میبریم/که بیشائبۀ حجابی/با خاک/ عاشقانه در آمیختن میخواهم. (در آمیختن، ابراهیم در آتش). حجم نورانی عشق در دستان گرم احمد و آیدا ذوب میشود و به عشقی آگاپهای به نوع انسان و آرمانهای انسانی بدل میشود. آنجا که تنها انسان است که ارزشی ذاتی دارد:
با این همه از یاد مبر
که ما
-من و تو-
انسان را رعایت کردهایم
( خود اگر شاهکارِ خدا بود یا نبود).
( سه سرود برای آفتاب، ققنوس در باران)