شهرستان ادب به نقل از خبرگزاری تسنیم: «دیگر» علی داودی کتابی است متفاوت که حرفهای درگوشی زیادی با مخاطب همدل خویش دارد. «دیگر» به کار برخی مجالس و نشستها هم میخورد، اما صرفا برای رونق بخشیدن به آنها. وگرنه همان جا هم ساکت است. «دیگر» همیشه ساکت است تا کنج دنجی بیابد و گوش شنوایی، و آهستهآهسته لب به سخن بگشاید. مخاطبی که علی داودی را میشناسد، مخاطبی که با شاعر زمانهشناس و زمینهفهم آشناست، مخاطبی که در «دیگر» به دنبال حرفی از جنس زمانه در زمینه ایران میگردد، بیتبیت کتاب را جلو میرود و شعرشعر به دنیای رازآلود شاعر پا میگذارد. و در این سیر همراه شاعر آنقدر میرود تا برسد به بیتی که کلید قفلهای دنیای «دیگر» است؛
همه با همدگر ولی تنها، همه با هم به شکل تنهایی
همه تنها شبیه یکدیگر، آن انسان این زمان تنهاست
شاعر زبان زمانه شده است تا در هیاهوی دنیای جدید، تنهایی همه ما را به رخمان بکشد. او شمشیر زبان را از بیت اول این غزل آخته میگیرد و به مخاطب خویش هجمه میبرد.
ماه تنهاست نیمهشب در حوض، ابر تنهاست، آسمان تنهاست
ماه پیچیده در تموج آب، حوض لبریز و همچنان تنهاست
داودی در «دیگر» آیِنگی کرده است تا همه مخاطبان گم شده در بوقبوق تاکسیهای انقلاب و واقواق سگهای نیاوران، تنهایی خود را در برهوت زندگی پیچ و مهره و کلیک ساخته، به عینه ببینند. «دیگر» با صبر و حوصله، تصویر به تصویر شهرهای انسانساخته جدید را نشانمان میدهد، درون آدمهای خمود و بیآرزو را میکاود، و ما را که گمان میکنیم در کنار همدیگر هستیم، در برابر یکدیگر نشان میدهد. در غزلی به سراغ یکی از زنهای همین شهر استیصالآفرین میرود و خانه او را به صحنه تئاتری تبدیل میکند تا همه ما خویشتن را با تنهایی او همراه ببینیم.
زن دلش کبریت روشن بود با تردیدها
سالها میسوخت اما ذرهای سوسو نداشت
داودی، شاعر روشنفکری نیست که تنهایی را تیغ مبارزه سازد. او به دنبال برهم زدن جهان نیست. او نمیخواهد «دیگر»ش نیز یکی از قطعههای پازل تنهایی تودرتوی آدمها شود. او نمیخواهد تیغ جراحی در دست بگیرد. او برای مرهم آمده است. او میخواهد با همدلی، طلب جهانی دیگر را در ما شعلهور سازد. او برای نزدیکی آمده و قصد ندارد به بهانه وصل، هوای فصل و جدایی بپراکند. او آرامآرام ما را به خانه زن نزدیک میکند تا او را «ببینیم» و همراه تنهاییاش شویم. شاعر نیازی به حکم کردن ندارد. او راوی تنهایی ماست. برای همین است که ما دل به بیتهایش میسپاریم تا ما را در صحنه زندگی زن، آن طور که میخواهد بچرخاند و آنچه لازم است نشانمان دهد. به همین دلیل است که وقتی شاعر میگوید:
زن ولی دلتنگ، زن دلگیر، زن دل کنده بود
زن برید آخر خودش را، عشق جز چاقو نداشت
ما هم همراه زن، رگ حیاتمان را میبریم. شاعر کاری میکند تا خودمان پی به مرگ خودمان ببریم. آن وقت رهایمان می کند تا در دنیایی که غزلهایش نشانمان داده، وا بگردیم و گوش رازشنو به نغمههایش بسپاریم.
نه شیطانم، نه رحمانم، انا الحقم، نمیدانم
سر ایمان و کفرم نیست، من دار خودم هستم
شاعر در جایجای شعرها سحر ساحرانی را که انسانهای امروز به آنها دل بستهاند، باطل میکند. نه فقط خدایان دنیای جدید از دست او در امان نمیمانند، که بت هایی که صورت دینی یافتهاند نیز از دست او جان سالم به در نمیبرند. علی داودی چون شاعران سلف خویش که پرده ظاهرگرایی و تزویر را دریدند، به جنگ دین خودساخته بشر میرود تا راه دل خوش کردن مخاطب به مستمسکهای پوچ و تهی را ببندد. او حتی در دایره اسلاف صوفیمسلک خویش هم گرفتار نمیماند و پرده ضخیم عرفانبازی و تصوفنمایی امروز را هم که به سرنوشت دینفروشی مبتلا گشته میدرد. او برای رسیدن به حقیقت عرفان، صورت عرفان را هم میشکند تا هیچ حجابی بین مخاطب و حقیقت حائل نباشد.
من نه در مصرم، نه در کنعان، نه در این و نه آن
تا بیابم خویش را، هرروز چاهی میکنم
هیچ باقی نمیماند و همه جا تاریک میشود. اما علی داودی ما را در این سیاهی مطلق رها نمیکند. او نیامده تا شعبدهای بر بازی نظمسرایان امروز بیفزاید. او مخاطب را متوجه ریشه میکند و جای خالی گوهر نجاتبخش را نشانمان میدهد.
ای بهشت دور رفته از خیال شاخههایم
دور از باغ بلوغ چشم تو اندوه کالم
طلبِ جایی ورای محدودیتهای عالم تنگ ماده، دانه نوری است که علی داودی در دلهای ما میکارد و غزل به غزل مراقبت میکند تا بالاخره جوانه سر بزند و دنیای خاکستری ما را دیگرگونه سبز کند. اما همان طور که در ابتدا گفته شد، او نور را نه در لامکان و لازمان، که درون زمانه و زمینه «ما» به ما عرضه میدارد.
ما هوای عاشقی داریم، دم اینجا، علم اینجاست
محرم این غم تو هستی، با تو هستیم، آن حرم اینجاست
در این غزل، بیت به بیت جلو می رود و وجهی از بودن ما ایرانیان را نشانمان میدهد که نشانی از آن بهشت گمشده در خویش دارد و پایی همگرا برای رسیدن ما به یکدیگر هدیهمان میدهد.
«فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم»
سر باز ایستادن نیست، ما امواج تقدیریم
این همگرایی به اراده و آگاهی جمعی میرسد تا امید رفتن به سوی نور را در ما بپروراند.
هوای کربلا با ماست، با هر شور عاشوراست
سر جاری شدن داریم، اگر اشکی سرازیریم
میان ما و آب و خاک و آتش سختپیوندی است
که ما همزاد تمثیلیم و فرزند اساطیریم
صدای تیشه ما از دل هر کوه میآید
ببین در سنگ خط صخرهها در کار تصویریم
اگر عقل است این؛ داخواه، اگر عشق است بسم الله
برآور دست آرشگون که ما در چلهها تیریم
«فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم»
سر باز ایستادن نیست، ما امواج تقدیریم