شهرستان ادب: رمان «بیکتابی» نوشتۀ محمدرضا شرفی خبوشان از جمله آثار انتشارات شهرستان ادب بوده است که با استقبال مخاطبان روبرو شده و تاکنون چهار چاپ را پشت سر گذاشته است. سحر حسینیمقدم یادداشتی درخصوص این رمان نوشته است که شما را به خواندن آن دعوت میکنیم.
رمان بیکتابی اثر محمدرضا شرفی خبوشان است. نویسنده روایت را در گذشته و در دوره قاجار جاری کرده است. باختین معتقد است که هر گفتمانی خواه یا ناخواه با گفتمانهای دیگر در حال گفتگو است؛ میتوان گفت هر متنی که در بستر جامعه تولید می شود در واقع در حال واکنش به متن دیگری است و برای آن پاسخی دارد. پس وقتی نویسندهای به تاریخ رجوع میکند و بستر حوادث داستانی را در گذشتهای بنا میکند سعی دارد که حوادث تاریخی را تبیین کند؛ نظم تازهای و گفتمان تازهای را در تحلیل ساختار اجتماعی به کار ببندد. به نظر میرسد نویسنده رمان بیکتابی ما را به تاریخ و گذشته فرامیخواند برای تلاقی با متن امروز؛ او خواسته یا ناخواسته سعی دارد که از حافظه جمعی ما تصویری را یادآور شود. وقتی نویسنده بر خاطرهای در گذشته دست می گذارد که جزئی از حافظه جمعی ماست و آن را بهخاطرمان بیاورد سعی دارد مسئله و موضوعی را توضیح دهد یا تبیین تازهای از آن ارائه کند؛ او میان دروازه اکنون ایستاده و از پس حوادث و اتفاقات روزمرهای که حالا جاری است چیزی را میبیند که مربوط به تاریخ و گذشته است؛ پس او پردۀ روزمرگی را کنار میزند و به تاریخ میرود تا تصویری را زنده کند و خود جامعه را به آن جامعه بنمایاند.
رمان درباره کتاب و وضعیت آن در گذشته حرفهای جدیای دارد؛ راوی رمان ابتدا از چگونگی علاقهمند شدن خود به کتاب و کتابشناس شدنش حرف میزند. او کتابها و نسخههای کمیاب کتاب را مانند دخترکانی میداند که به ناچار از آنها دل میکند و به مشتریانش میسپارد چرا که او آنقدر پول در کیسهاش ندارد که همه این عروسها را در حجلۀ خود نگهدارد. او تنها از بعضی از نسخ برای خود بازنویسی میکند، تا آنها را نزد خود نگهدارد. راوی در ادامه از رابطهاش با پدراندر سخن به میان میآورد و تا پایان داستان، همراه راوی (میرزایعقوب عتیقهچی) است و در سر او کتاب میخواند. پدراندر که حیاتش به کتاب وصل است و مرگ ندارد.
میرزایعقوب جای جای داستان از نشناختن قدر کتاب نزد ایرانیان گلایه میکند. «این وطن را میخواهم چهکار وقتی دست یک عده دزد و عملۀ جهال سفاک است؟ مگر از دست اینها میشود ایران را خلاصی داد؟ یک مشت جهال بیایند جای یک مشت جهال دیگر را بگیرند، بدتر از قبلیها؟ کی دانشش را دارد که این مملکت را اداره کند؟ کو دانایی؟ کو عشق به کتاب؟» (ص53)
راوی در ادامه همین خطوط دلیل موفقیت و پیشرفت اجنبیان را در دوست داشتن کتاب میداند و آدرسش را هم میدهد که روسها در اردبیل اولین کارشان بارزدن کتابخانۀ شیخصفی بوده است و آمار مشتریان کتابش را رو میکند که همگی از اهالی روس و انگلیس و هلند و فرانسه و اتریشند.
راوی در صفحه 57 شرح حال کتابدار دربار مظفری، میرزاعلیخان تبریزی، را اینگونه شرح میدهد:«ینجناب از همۀ آن رجال مفتخور جاهلی که بعد از ضایعۀ شاه شهید همراه مظفرالدینشاه آمدند به دارالخلافه، کریهتر و زشتتر و بیدماغتر بود. آنجا یک منصب اسمی داشته به نام کتابدارباشی ولایتعهد در دارالملک تبریز، با سالی ششصد تومان مواجب و عایدات. هیچکار نمیکرده جز اینکه تریاک دود کند و مشروب بخورد و زن جدید صیغه کند.[...] این آدمی که اینجا شد کلیددار کتابخانه سلطنتی و لقب لسانالدوله گرفت، آنجا چه میدانسته کتاب چیست؟ مصحف چیست، نسخه قدیمه و جدیده کدامند و کتاب و صورتگران بنام، چه کسانی بودند و چه کتابی کجاست و چه ارزشی دارد؟
من که یک آنتیکهفروش دلالم، زیر و بم گوشهوکنار و گذشتهوحال نسخ این خاک را میدانم، آنوقت این کلیددار کتابخانه سلطنتی، حتی نمیداند که فرق کاغذ ختایی یا خانبالغ چیست، نمیداند کاغذ کشمیری کدام است و کاغذ اصفهانی چه وضعی دارد.»
راوی بعدها طی حوادثی که در طول روزهای به توپ بستن مجلس برایش رخ میدهد مورد سوءظن لسانالدوله قرار میگیرد و به خواری میافتد. در این ماجرا لسانالدوله میپندارد کتابی که میرزایعقوب از او پنهان کرده، نقشه گنجی است که با رمز نوشته شده است. این خواری کتاب و اهالی کتاب قصهای که با وجوه مختلف در رمان تکرار میشود؛ در قسمت دیگری از روایت راوی آن را به کلماتی دیگر بیان میکند؛ وقتی لسانالدوله خبردار شده کتاب گنجنامه ضحاک به دست میرزا یعقوب افتاده و او را برای مواخذه و پیدا کردن کتاب زندانی کرده است:
«و پدراندر خواند، از منشآت سلیمانی از فصل کاغذ: «و عرب آن را قرطاس گویند و در حدیث وارد شده که فرشتهای هست که نام او قرطاس است و چون کسی رعایت کاغذ نکند، او را بد آید.»
این مشت قرطاس بود؟ من به کاغذ بد کرده بودم؟ این قرطاس بود که دمبل به ماتحت لسانالدوله انداخته بود و بوی دهان و مقعدش را یکی کرده بود؟ نکند ملک قرطاس از همان زمان که این عفریت دمبل گرفته، مقراض به جان کاغذ زد و نسخهها و نگارههای بدیع را در حوض نابود کرد، نفرینش را سرمان انداخته؟ الان به سر من، قبلتر به سر آن زکیه و آدمم و بلکه به سر همۀ مردم طهران، بلکه ایران خراب شده. این به توپ بستن مجلس و خفهکردن و شکم پاره کردنها مگر تقاص نیست؟ تقاص بیحرمتی به کاغذ؟
همۀ ما لایق نفرین قرطاسیم، همۀ ما بد کردیم به کاغذ؛ از آن مظفرالدینمیرزای بیشعور بیدرک خفیفالعقل مریض که نمیدانست کتاب چیست و پسر کلهپرگوشتش بگیر تا برس به کتابدارباشی دزد و برادر رییس مجلس و نمایندۀ دزد و وزیر دزد و کتابفروش دزد و عتیقهفروش دزد و عملۀ دزد و کنیز دزد و نوکر دزد و حتی من دزد!»
در پایان داستان وقتی میرزا یعقوب عتیقهچی، قزاق و لسانالدوله و ملازمانش برای دیدن ضحاک به همانجایی که در کتاب گنجنامۀ ضحاک ذکر شده، در چاهی تاریک فرو میروند، نویسنده صحنه را اینگونه توصیف می کند:
«ناگهان آن سیاهی روشن شده به نور فانوسها، هزاران کرم شبتاب به هوا بلند شدند و زیر سقف را پر کردند و صدایشان مثل به هم خوردن زنجیر، گوشهای ما را پر کرد. ما ایستادیم و نگاه کردیم. ما ضحاک را دیدیم [...] به ضحاک نگاه کردیم، به دیوارهها، به سقف و به مقابلمان. نور انداختیم و پلک زدیم و دیدیم و ضحاک را با دست به هم نشان دادیم...»(ص259)
نفرین قرطاس ملک نگهبان کاغذ آنها را ضحاکی دربند کرده است. رمان بیکتابی ما را به تاریخ میبرد تا تصویری از دورهای تلخ را نشانمان دهد و بر اساس آنتصویر، تبیینی تازه را از آنچه اتفاق افتاده است ارائه دهد. نویسنده از عهده زنده کردن تصویری که در حافظه جمعی ماست برآمده است. به ما نشان داده که بیکتابی و بیقدری نوشته و نوشتن و خواندن چه بر سر ما آورد و نکتهای که با تاکید مینویسم این است که بیکتابی هنوز با ما همان کار را می کند.
نویسنده سعی میکند با پل زدن به گذشته به خاطرمان بیاورد که ندانستن قدر کتاب و دوری از آن و خردی که به همراه میآورد، دلیل شکست و پسرفت ماست. این پل ما را با وضعیت امروزمان و خواری اهل فرهنگ رهنمون میگرداند؛ هنوز ما اسیر نفرین قرطاسیم.