به مناسبت روز پدر
پدر | یک داستان کوتاه از زهرا دولتآبادی
28 اسفند 1397
20:28 |
0 نظر
|
امتیاز:
3.67 با 6 رای
شهرستان ادب: ستون داستان سایت شهرستان ادب را به مناسبت روز پدر با داستان کوتاهی از سرکار خانم «زهرا دولتآبادی» بهروز میکنیم:
باورم نمی شود. از دیروز، کل شهر را گشتم.کلانتریها، بیمارستانها و دور از جانش، سردخانه. نیست. اینکه نیست خوب است. خدایا کجاست ؟ چطور حواسم پرت شد؟ چطور از او غافل شدم؟ خوب است که مادر نیست تا این روزها را ببیند و من شرمندهاش شوم. اما بدجور شرمنده بهار شدم. وقتی ناامید از پیدا کردن پدر، به خانۀ بهار رفتم، با خودم فکر کردم شاید پدر آنجا باشد. اما با حرفی که بهار زد، امیدم نا امید شد.
زنگ در را فشار دادم. در باز شد. رفتم داخل حیاطِ خانۀ ویلای قدیمی که فرامرز اجارهاش کرده بود. بهار به استقبالم آمد: «سلام داداش خوش امدی.»
جواب سلامش را دادم. به پشت سرم نگاه کرد: «پس آقا جان کجاست؟»
حالا فرامرز هم در بالکن کنار بهار ایستاده بود. گفت: «سلام آقا بهنام. از این طرفا. راه گم کردی! آقا جان کجاست؟» سلام دادم و گفتم: «فرامرز یک دقیقه بیا.کارت دارم.»
نمی دانستم که چطور این خبر را به بهار بدهم. فرامرز قدمی بر نداشته بود که بهار پرسید: «آقا جان طوریش شده ؟حالش بد شده؟!»
گفتم: «نه خواهر من! چی میگی واسه خودت!»
_دروغ نگو. از قیافه داغان و پریشونت معلومه که چیزی هست نمی خوای بگی. هرچیزی شده همین جا بگو. من تو را بزرگت کردم.
سر به زیر گفتم:«بریم داخل. میگم.»
طاقتم طاق شده بود. دیر یا زود باید میفهمید. باپاهای لرزان مرا تا اطاق همراهی کرد. هنوز ننشسته بودم که گفت: «تورا به جان آقا جان بگو چی شده !»
با همان شرمندگی سرم را پایین انداختم. بغض داشت خفهام میکرد.
_به خدا تو دفتر نشسته بود. این مجید دیوانه با مشتری دعواش شد. رفتم ببینم چی شده. برگشتم آقا جان نبود.کل محل رو گشتم. همه محل میشناسنش. اما کسی ندیده بودش. به خدا پیداش میکنم.
پاهایش توان ایستادن نداشت. همان جا وسط اطاق آوار شد. شوکه شده به گوشهای از اتاق خیره بود.
گفت: «گم شده؟ مگه بچهس؟! چطوری گمش کردی؟! کسی که فراموشی داره رو به حال خودش گذاشتی که چی ؟! چطور راه خانه رو پیدا کنه؟! الان کجاست زیر این باران؟! جایی هست پناه بگیره؟!
دو زانو به طرفش رفتم. سرش را در آغوش گرفتم. با هقهق ادامه داد:«چقدر گفتم خودم کنیزیش رو میکنم بزار بیاد پیش من. لج کردی!»
گفتم: «به خدا یک لحظه غفلت کردم ازش. تا حالا چشم ازش بر نمیداشتم. مگه این چند سال کم گذاشتم براش که این طوری میگی؟»
حالا هردو با هم گریه میکردیم و باران هم انگاری میخواست با ما هم دردی کند. با صدای فرامرز به خودمان آمدیم: «بلندشید! همچین گریه میکنن انگاری دور از جان پدرشان مرده. میگردیم پیداش میکنیم. هردو با هم گفتیم دور از جانش زبانت را گاز بگیر.»
باخنده زبانش را بیرون آورد و گاز گرفت: «خوب ببینم مگه آدرس یا شماره تلفنی همراهش نیست؟»
با همین حرف بهار به من نگاه کرد. با شرمندگی گفتم: «راستش چیزه... بود... داخل کتش... اما... دفتر گرم بود درش آورد... که این اتفاق افتاد.»
بهار فریاد زد: «یعنی چی این حرف فقط داخل کتش بود؟! مگر قرار نبود یکی هم بنویسی آویز گردنش باشد؟!»
چیزی نداشتم بگویم. کوتاهی کرده بودم. چیزی از گلویم پایین نمی رفت. من کوفت بخورم وقتی نمیدانم که الان پدرم کجاست. آیا سقفی بالای سرش هست؟ چیزی خورده؟ مغزم در حال انفجار بود. تا صبح خواب به چشمانم نیامد. صبح بدون اینکه سر و صدایی کنم، از خانه بهار زدم بیرون. دیشب نگذاشت بروم خانه. لابد میترسید منِ بی عرضه، خودم را هم گم کنم. حوصلۀ ماشینم را نداشتم . برای همین، همان دیروز در حیاط خانه پارکش کرده بودم. حشمت در گاراژ را باز کرده بود و مجیدِ خیر ندیده هم روی ترک موتوری داخل کوچه نشسته بود. تا مرا دید با شرمندگی از موتور پایین آمد آمد طرفم: «بهنام به خدا شرمندتم. به مولا پیداش میکنم. ببین موتور یکی از بچهها رو قرض کردم. این عکس آقاتم دادم بزرگ چاپش کردم با شماره تلفن و آدرس گاراژ. الان هم میریم با هم یک گشتی داخل شهر میزنیم حتما پیدایش میکنیم.
چرا به فکر خودم نرسید ؟ دوباره با مجید، همه جا را گشتیم. تمام کلانتریها؛ اما جرئت نزدیک شدن به بیمارستان یا سرد خانه را نداشتم. حتی فکرش هم تمام تنم را میلرزاند. به قول حشمت «بی خبری خوش خبریست». بگذار این طور دلم خوش باشد.
مجید کنار یک فست فودی نگهداشت. با اینکه میلی نداشتم، رفت تا ساندویچی بخرد. با خودم گفتم: «میروم آن طرف خیابان داخل پارک منتظرش میمانم»
تلفن بهار را جواب دادم. میخواست بداند کجا هستم. از پدر خبری شده یا نه. فرامرز را برای جست و بفرستد یا نه که گزارشی از کارم به او دادم و خیالش را راحت کردم که اگر خبری شد اول به او میگویم. روی نیمکتی نزدیک زمین بازی بچهها نشستم. «خوش به حالشان که بی هیچ غمی و چه بیخیالِ دنیای اطرافشان، مشغول بازی هستند.کاش هنوز بچه بودم.»
با قرار گرفتن ساندویچ، مقابلم، از فکر بیرون آمدم. به مجید و دستش که ساندویچ را به طرفم گرفته بود نگاه کردم. ساندویچ را گرفتم. پرسید: «به چی فکر میکنی؟ پیداش میکنیم.»
_وقتی شش سالم بود، پدرم مرا آورد پارک. یک جا بند نبودم. آنقدر شیطنت میکردم که در خانه، مادر خدا بیامرزم را به ستوه آورده بودم. یک آن به خودم آمدم. نگاه کردم. بابا نبود. ترسیدم. زدم زیرگریه. این طرف را بگرد آن طرف را ...نبود. یکی از همین نگهبانهای پارک منو دید و پیدام کرد. پرسید: «آقا کوچولو گم شدی؟» گفتم: «من که گم نشدم. بابام گم شده.» خندید. گفت: «باشه بابات گم شده. حالا اسم و فامیلیت رو بگو تا پیداش کنیم.». بعدش که آقام اومد تا دیدمش، رفتم طرفش که: «چرا گم شدی؟! خیلی بدی! ترسیدم!». سفت بغلم کرد و گفت: «قول میدم که دیگه گم نشم. تو هم قول بده منو گم نکنی.» مجید باز هم من سر به هوایی کردم و گمش کردم! منِ لعنتی گمش کردم!
سرم را گذاشتم روی شانه اش زدم زیر گریه: «مگر چه میشود خب؟ منم هنوز بچهام. دلم میخواهد آقا جان بیاید و پیدایم کند.»
چند روزی گذشته. بدون هیچ خبری. میروم سر خاک مادرم. مثل خیلی وقتها که دلم گرفت و با نگاهش آرام شدم و دعایش از آن دنیا، گرهگشای کارم بوده. کرایۀ راننده را میدهم و پیاده میشوم .اما جرئت نزدیک شدن به مزارش را ندارم. منِ بیعرضه نتوانستم امانتدار خوبی باشم. حتی نمیتوانم با او حرف بزنم. شرمم میشود از خودم. چند قبر آن طرفتر، پدری را به خاک سپردهاند و جمعیت، ایستاده و نوحه خوان، با نوایش، دل داغ دیدۀ همسر و فرزندانش را خون میکند. من هم برای درد خودم میزنم زیر گریه. چه کسی گفته مرد نباید گریه کند؟ یا خیلی بی درد بوده یا نمیداند مردها هم گاهی کم می آورند زیر این چنین بارِ این چنین دردی.
راهی خانه میشوم. وارد حیاط که میشوم، سکوت و تاریکی خانه به من، مرا به سخره میگیرند. وارد اطاق میشوم. .تمام برقها را روشن میکنم. تلوزیون را هم همین طور و صدایش را بلند میکنم. اما چیزی از سکوت و تاریکی خانه کم نمیشود. وقتی او نیست...
کتری را میگذارم جوش بیاید تا شاید یک چای گرم و تازه دم، بتواند تن سرما زدهام را گرم کند. جرئت نگاه به عکس مادر را هم ندارم. دلش را هم ندارم که به خانۀ بهار بروم. آن هم با دست خالی. کناره پنجره ایستادم و به بخار گرم چایی که از آن بلند شده نگاه میکنم. ذهن خستهام میرود به همان روزی که ستایش را در گاراژ دیدم. ماشین پراید مسابقهایاش را آورده بود تعمیر. چند باری آمد و رفت و ماشین دوستانش را برای تعمیر پیشم میفرستاد. از او خوشم آمد. همین رفت و آمدها، باعث شد که از او خوشم بیاید و باب آشنایی باز شود. دختری با قد بلند و چشم و ابروی سیاه. یادم هست وقتی به بهار موضوع را گفتم، چقدر خوشحال شد. قرار و مدار، برای روز خواستگاری گذاشته شد. روز خواستگاری، تن آقاجان هم کت و شلوار سرمهای پوشانده بودم. خودم هم کت و شلواری به همان رنگ پوشیدم. مادر خدابیامرزم همیشه میگفت که من خیلی شبیه پدر هستم. همان هیکل و قدِ بلند و چهارشانه و همان چشمان آبی به وسعت آسمان و موهای سیاه. راست میگفت. با هم مو نمیزدیم. آن موقع که سر حالتر بود، چه بسا فکر میکردند برادر بزرگم است. اما مرگ مادر او را هم شکست. اما پدر ستایش هم با حرفش مرا خرد کرد .
_ببینید آقا بهنام... دختر من هنوز درسش تمام نشده و این مسابقات هم برایش وقت آزاد نمی گذارد که بخواهد از پدرت، که هم مریض است هم فراموشی دارد نگهداری کند. من پدرم. نگران زندگی دخترم. نمیخواهم خدایی نکرده از دست من ناراحت شوید. ولی اول باید فکری برای پدرتان بکنید.
سکوت، اطاق را فراگرفته بود که بهار گفت: «پدرم میاین پیش من؟»
مادر ستایش گفت: «خب بگذاریدش خانه سالمندان.»
با این حرفش میخواستم دندانهایش را در دهانش خرد کنم. حیف که هم زن است و هم ما مهمان. از جا جستم: «بریم بهار!»
فرامرز گفت: «چند سال پیشِ تو بوده. از این به بعد خودم غلامیشو میکنم.»
با عصبانیت جواب دادم: «اینجا جاش نیست!»
از خانه زدم بیرون. ستایش به دنبالم آمد و گفت: «خوب چرا ناراحت میشی؟ بابا که نگفت همین فردا! این بود دوست داشتنت؟!»
گفتم: «اولاً این ربطی به دوست داشتن نداره. اصلاً تو بگو یک سال دیگه. نه. تو هم منو خواستی با شرایطم کنار بیا.»
با صدای تلفن، به حال بر میگردم. چایم هم دیگر سرد شده. لیوان را میگذارم روی اپن و تلفن را جواب میدهم. بهار است. صدای پر بغضش می آید: «الو داداش!؟»
-جانم خواهری؟
-قهری؟ حالا من یک چیزی گفتم. تو نباید سراغ خواهرت رو بگیری؟
-نه خواهر. نقل این حرفها نیست. دم عید، مشتری ماشین میاره. واسه سرویس سرمون شلوغه.
بعد از کمی سکوت میگوید: «از آقاجون خبری نشد؟»
نا امید میگویم: «نه...»
_باشه خواهر فدات بشه. فردا شام منتظرت هستم.
_حوصله مهمانی و جمع را ندارم.
میآیم جوابش را بدهم که میفهمد و با یک خداحافظی قطع میکند. خواهر است دیگر. دل نازک و کم طاقت.
وقتی برمیگردم، نگاهم به قاب عکس مادر میفتد. انگار ناراحت است و به من اخم کرده. سر به زیر میگویم: «ببخشید مادر. شرمندتم. پیداش میکنم به خدا».
به اطاق میروم. در را میبندم. بگذار برقها روشن بماند و یا تلویزیون تا صبح برای خودش بخواند. دیگر چیزی مهم نیست.
بعد از نماز صبح و خاموشی، در خانه نمی مانم و با پای پیاده راهی گاراژ میشوم. از همان دو هفتۀ قبل که بارها به کلانتری رفتم هنوز خبری نشده و من تا مرز دیوانگی فاصله ندارم. کابوسهای شبانه مرا به جنون میکشند.
وارد دفتر که میشوم، طبق معمول، میثم با سینی صبحانه وارد دفتر میشود و مینشیند به انتظار، تا من چیزی بخورم. مثل برادر نداشتهام هوایم را دارد.
_راستی میثم... قرار نبود پدرت رو ببری بیمه؟
_ساعت خواب؟ دیروز بردم. نمی دونی. به زنه میگم چرا حق بیمش و دفترچش مسدوده؟ گفت سیستم میگه پدرتون مرحوم شدن. میگم این بابام سر و مر و گنده. میگه شناسنامش المثناست. میگم المثناست؟! بابام که از خودش نمیشه کپی بگیریم. میشه؟!
_راست میگی. پدر و مادرا هستن که المثنا ندارن.
سینی صبحانۀ نیمه خورده را میبرد. مشغول رسیدگی به فاکتورها هستم که ستایش بعد از غیبت چند روزه آمده دفتر، دیدنم.
-سلام عزیزم.
_سلام.
-مزاحمت که نشدم؟
-چرا. سرم شلوغه. کاری داری؟ بگو.
-چرا این طوری حرف میزنی؟
-چه توقعی داری! چطوری حرف بزنم؟ کار دارم. حوصله ندارم.
_که چی؟
_ یه نگاه به حال و روز من بکن! دوهفته است که از بابام خبری نیست. همه چیز رو هواست. دارم روانی میشم.
-من چیکار کنم؟ همچین میگی انگاری تقصیر منه. میگی چیکار کنم؟
_هیچی. تشریف ببرید منزل، پیش پاپا و مامی جونتون.
میآید طرفم. دستم را میگیرد و میگوید: «باشه. خودتو عصبانی نکن. ببخشید. اومدم دعوتت کنم برای نهار.»
_نمی تونم. کار دارم.
-خوب شام بریم بیرون.
-بهار دعوتم کرده. ناراحت میشه اگه نرم.
با عصبانیت میرود سمت در: «همش تقصیر منه که به خاطر زندگیمون این کارو کردم!»
با شک میپرسم: «تو چیکار کردی؟»
_هاا نه... منظورم این بود که تا این جا اومدم منت تو را بکشم.
حس میکنم دست پاچه است و نگران: «مطمعنی میخواستی همین رو بگی؟»
_اره اره. من باید برم. یادم اومد یک کار فوری دارم. بعد میبینمت. خدا نگهدار.
میرود. اما فکرم مشغولش میشود. بعد از چند هفته آمده فقط مرا نهار دعوت کند.
یادم می آید که همان روز کذایی هم میثم گفت که جلوی گاراژ منتظر من بوده. ولی بعدش که هم او نبود، هم پدر، همه چیز یادم رفت.
شک و دو دلیام بیشتر شد. این اتصالی برق هم که باعث شده بود چیزی در دوربینها ضبط نشود، همش تقصیر منِ احمق است.
تا شب خودم را مشغول میکنم. با تاکسی میروم خانۀ بهار. او هفت سالی از من بزرگتر است و بینهایت شبیه مادرم. چشم و موهای عسلی، بینی قلمی و صورتی سفید.
زنگ را میفشارم و میروم داخل. فرامرز می آید استقبالم. دعوتم میکند داخل خانه. باران که از صبح شروع به باریدن کرده، قصد بند آمدن ندارد. هوای گرم خانه صورتم را نوازش میکند. بهار از آشپز خانه بیرون میآید. حسابی تحویلم میگیرد.
-بغلش میکنم. پیشانیش را میبوسم. بوی مادر را میدهد و منبع آرامش است.
سفره را که پهن میکند میگویم: «حالا من خجالت بخورم یا غذا؟»
-فرامرز میگوید: «پس تو تا پیش غذات رو میخوری من شروع میکنم. چون اگر تو دست به قاشق بشی واسه من چیزی نمیمونه»
-وا! داداشم کی شکمو بوده که حالا این طوری میگی؟
-خب ببخشید. حالا ما یک چیزی گفتیم.
غذا با چرندیات فرامرز خورده میشد. با مرور خاطرات کودکی و دلتنگی برای آقاجان. وحرف بهار، که مادر ستایش پیغام داده تکلیف دخترش چه میشود.
من هم گفتم: «آقا جانم گم شده. پیدا شد چشم. میرسیم خدمت .»
مادرش گفت: «آمدیم پیداش نشد. دختر من تکلیفش چه میشود؟ ما آشنا داریم خانه سالمندان. اگر آقا بهنام دست دست نمیکرد الان عروسی هم گرفته بودیم.»
فرامرز سینی چای را مقابلم میگیرد. میگویم: «چرا زحمت کشیدی داداش؟»
_بخور. این چای داماد پزه.
و با سر به چایها اشاره میکند. نمیدانم که چطور خداحافظی میکنم و به خانه میآیم. باز هم سکوت و باز هم نبود پدر. تا خود صبح فکر میکنم. چیزی مثل خوره دارد مغزم را میخورد.
صبح که میشود، میخواهم فکرم را عملی کنم. میروم سوار پژوی نقرهای رنگم میشوم. از پنجرۀ رو به حیاط، قاب عکس مادر در دیدم است. این بار ناراحت نیست. فقط نگاهم میکند. از او و خدا کمک میخواهم. میرانم تا مقصد.
داخل کوچه، جایی که فقط به خانه دید داشته باشد میایستم. با او تماس میگیرم. بعد از چند بوق جواب میدهد. صدای خواب آلودش میآید.
_بله؟
_سلام. صبحت بخیر. بیدارت کردم؟
_نه اشکالی نداره. باید دیگه بیدار میشدم. کاری داشتی؟
به صدایم هیجان و خوشحالی میدهم.
_بله! می خواستم که تو اولین نفری باشه که این خبرو میشنوه. مطمعن هستم تو هم خوشحال میشی پدرمو پیدا کردن. همین یک ساعت پیش از کلانتری خبر دادن که بابا پیدا شده. دارم میرم اونجا. می خوای تو هم بیای؟
با دستپاچگیای که از صدایش هم میشد فهمید، میگوید: «چطور؟! تا حالا کجا بوده؟!»
_نمی دونم. چیزی نگفتن. میرم تا خبر بگیرم.
_دوست داشتم باشم. اما یک کاری برام پیش اومده. غروب میام پیشت.
-باشه پس. فعلاً خداحافظ.
بدون اینکه چیزی بگوید قطع میکند.
انتظارم زیاد طول نمیکشد که از خانه میزند بیرون. سوار پرادوی نوک مدادی میشود.
در راه، به خاطر سرعتش، چند باری نزدیک بود تصادف کند. میراند تا میرسد پایین شهر. از اتوبان تا جایی نزدیک شهریار و بعد هم مقابل خانهباغی، ماشین را نگه میدارد. در میزند و میرود داخل.
از ماشین پاده میشوم. مقابل درش می ایستم. به تابلوی سر درش نگاه میکنم. جهان با تمام بزرگیاش بر سرم آوار میشود.
دستم را با تردید میگذارم روی زنگ و فشار میدهم. درِ مقابلم گشوده میشود. پیرمرد یونیفرم پوشی مقابلم ایستاده.
میگوید: «با کی کار داشتی؟ الان که ساعت ملاقات نیست. مدیراش هم هنوز نیامدن.»
میگویم: «همراه خانم صولتی هستم. الان اومدن داخل.»
در را باز میکند. میروم داخل. در قسمت پرستاری، یکی از پرستارها، سوهان به دست، به جان ناخنهایش افتاده. میروم نزدیک و سراغ ستایش را میگیرم.
پرستار اطاقی را نشانم میدهد. به همان سمت میروم. کاش من اشتباه کرده باشم و کسی را که برای زندگی انتخاب کردم با من این کار را نکرده باشد.
اما نزدیکتر که میشوم، صدایش میآید. «پس بهنام کجاست؟ بستنی نخرید؟ زیور لباسم را بافت؟»
برای اطمینان، در چارچوب در ایستادم. خودش است. دارد برای پدر، چیزی را توضیح میدهد. نمیشنوم. فقط چشم و گوش شدم. نگاه میکنم کسی را که به من دروغ گفته و منبع آرامشم را پنهان کرده. دلم میخواهد دستانم را دور گلویش حلقه کنم و آنقدر فشار بدهم که جانش از چشمان سیاهش بزند بیرون. اما...
_بهنام آمدی؟ بستنی میخوام. گُشنامه.
مثل یک بچه میروم بغلش. سفت و سخت در آغوشم میفشارمش تا مطمعن شوم خودش است. عطر تنش را که بو میکنم، خیالم راحت میشود که خود اوست.
صدیش مرا میآزارد.
-به خدا بهنام... به خاطر زندگیمون این کارو کردم.
با عصبانیت به سمتش بر میگردم: «خفه شو! به خاطر خودت بود! فقط خودت! تو که میدونستی پدرم همۀ جون و عمرمه. تو که دیدی داشتم جون میدادم از نبودنش. روزی که رفتم سرد خونه، گفتن یک پیرمردی با مشخصات بابا آنجاست. تا ببینم و مطمعن بشم، ده بار جون دادم. تا کجا می خواستی ادامه بدی؟ تا کی میخواستی منه خرو گول بزنی؟»
_میخواستم بگم ترسیدم. بعدش گفتم بعد ازدواجمون بهت بگم. به خدا به خاطر هر دومون بود.
_نه توِ خودخواه، فکر خودت بودی. مگه پدرم چند سال دیگه زندهست که باید بین غریبهها زندگی کنه؟ وقتی مادرم مرد همش ده سالم بود. مگه اون منو ول کرد که ولش کنم؟ پانزده سال پای عشقش موند و بچههاش رو بزرگ کرد. فکر میکنی انصافه که حالا تنهاش بزارم؟! هروقت فراموش کردی که پدر و مادری داری و با شرایط من کنار اومدی من منتظرت هستم.»
بدون حرفی از آنجا زدیم بیرون. داخل ماشین، باز توانستم عطر تنش را برای روزهای آینده ذخیره کنم. آهنگ الهۀ ناز را که دوست داشت برایش گذاشتم. دستان بزرگ و مردانهاش را در دستم گرفتم. هنوز هم مثل بچهگیهایم دستان زحمت کشش از دستان من بزرگتر بود. پیش به سوی خوشبختی!
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.