شهرستان ادب: طبق روال همه ساله، در شب ولادت کریم اهلبیت حضرت امام حسن مجتبی علیهالسلام، جمعی از اهالی فرهنگ، شعر و ادب فارسی با رهبر انقلاب اسلامی دیدار کردند. متن کامل شعرهای خوانده شده در این دیدار را در سایت شهرستان ادب میخوانید:
حسین علیپور
دل خواست از تو بگوید تا بلکه سامان بگیرد
امـا کجا نخل بی سر، دیده شده جـان بگیر؟
مردی که از سرگذشت ست از طفل و همسر گذشت ست
در خون خود غوطه خوردست تا عید قربان بگیرد
مردی که رفته بگوید عبـاس دوران عشق است
تا بیرق کربلا را با چنگ و دندان بگیرد
تا راه زینب بماند تا رسم کوفی بمیرد
رفته است تا جان ببازد رفته است تا جان بگیرد!
بازار شام است و سیلی ست، دنیا پر از شمر خولی ست
زینب نباید دوبـاره شام غـریبان بگـیرد
بعد تو مثل سکینه دشنام دیدیم و کینه
آتش گرفته ست سینه، ای کاش باران بگیرد
ای کاش میشد بدانند رفتی که اینان بمانند
ای کاش حلقوم شان را دستان وجدان بگیرد
گفتی که مانند عمار در فتنه پشت علی باش
حتی اگر عمروعاصی بر نیزه قرآن بگیرد
از کرخه پل زد به تدمر از پا نیفتاد و اینست
مردی که حکم جهاد از پیر جماران بگیرد
می گفت دشمن نباید نزدیک ایران بیاید
تا فتنه از نو مبادا راه خیابان بگیرد
به آرزویت رسیدی عباس زینب شدی تا
مولا بیاید سرت را بر روی دامان بگیرد
در شان نام تو چیزی در این قصیده نیامد
لکنت گرفته ست شعرم بگذار پایان بگیرد
اعظم سعادتمند:
ای دهانت لانه گنجشکهای شاد پر چانه
کودک من ای تمام حرفهایت فیلسوفانه
صد گره وا میشود از بغضها و اخمهای من
میزنم هر بار بر موهای تا سرشانهات شانه
تازگیها اولین دندان پیشین تو افتادهست
رفته یعنی از زمان مستی ما هفت پیمانه
با تو بازی میکنم دیوانه بازی میشوم هروقت
از نبایدها و بایدهای عقل خویش دیوانه
تا شبیه کودکیهایم بفهمی حرف گلها را
بستهام روبان موهای تو را هم مثل پروانه
***
عاطفه جعفری (شاعر افغانستانی):
تقدیم به شهدای فاطمیون
کوچه هامان پراز سیاهی بود، شهررا از عزادرآوردند
چشمهای ستارهها خندید، ماه را سمت دیگر آوردند
شاخههایی که سرفرازانند، میوههایی که جلوه باغند
مادران مثل ام لیلایند، که پسر مثل اکبر آوردند
روی تابوتهایشان بستند، پرچمی که به رنگ خورشید است
فاطمیون فداییان حرم، سرورانی که سر برآوردند
قصهها را یکی یکی خواندند، آخرماجرا سفر کردند
عاشقی هم برایشان کم بود، عشق بردند و باور آوردند
عصر یک جمعه بهاری بود، همه در انتظارشان بودیم
بادهای بهاری از هرباغ، لالههایی معطر آوردند
***
فاطمه عارف نژاد:
شعری برای حماسهی مردم مظلوم یمن
مخواه راه برای تو انتخاب کنند
که با فریبِ دلت، عقل را مجاب کنند
عجیب نیست همیشه در اوج فاجعهها
رسانهها همه تجویز قرص خواب کنند
سکوت، ضرب در آتش شد و به خون تقسیم
چطور میشود این داغ را حساب کنند
از این قیام و از این غم سؤال خواهد شد
بترس روز قیامت تو را جواب کنند
رسیدهاند سپاه یزیدیان زمان
که با جنایت و کودککشی ثواب کنند
دگر چه جای تعجب اگر یمن را آه
از این به بعد همه کربلا خطاب کنند
به مادران یمن در عزای کودکشان
بگو که گریه برای دل رباب کنند
در این زمانهی تحریم، هرچه سقّا بود
به خط زدند که فکری برای آب کنند
بگو به لشکر آزادهها که واجب شد
برای پاسخ "هل من معین" شتاب کنند
***
ناصر حامدی:
باز باران است، باران حسین بن علی
عاشقان جان شما، جان حسین بن علی
خواه بر بالای زین و خواه در میدان مین
جان اگر جان است قربان حسین بن علی
شمرها آغوش وا کردند، اما باک نیست
وعده ما دور میدان حسین بن علی...
در همین عصر بلا پیچیده عطر کربلا
عطر باران صوت قرآن حسین بن علی
هر کجای خاک من بوی شهادت میدهد
عشقم ایران است، ایران حسین بن علی
دست بالا کن بگو این بار با صوتی جلی
دستهای ما به دامان حسین بن علی
***
مبین اردستانی:
به نگاهی شکفت و پنجره شد باز دیوارِ چند لحظهی پیش
پر شد از نور کاسهی چشمم، غرقِ دیدارِ چند لحظهی پیش
به جهانی شگفت مهمانم که مَلَک بو نبرده از بودش
وه چه آرامشیست با منِ مست، منِ هشیارِ چند لحظهی پیش
هستیام اشک (اشک آینهایست که تماشای عشق پوشیده)
هست با ذرّه ذرّهی جانم طعمِ دیدارِ چند لحظهی پیش
تازه فهمیدهاند آینهها یک تماشا چقدر میارزد
کاش میشد تمامِ هستیِ من صرفِ تکرارِ چند لحظهی پیش
لحظهها را گریستم بی تو، من که هستم که نیستم بی تو؟
مرگ بود آنچه زیستم بی تو جانِ سرشارِ چند لحظهی پیش!
تو نباشم شهود بیمعناست، لحظهها بیتو بیملاحظهاند
رفتهای باز و بستهی خواب است چشمِ بیدارِ چند لحظهی پیش
پنجره بسته شد سکوت شدم، چشم بستم کویر لوت شدم
هر چه آیینه و تماشا رفت پشتِ دیوارِ چند لحظهی پیش
***
مهدی خانمحمدی:
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنهی کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
تا سر زند آفتابی، هرگز ندیدیم خوابی
از چشم سرخ شرابی، پیداست شبزنده داریم
با سمِّ اسبان تکاندیم از کوهها خستگی را
ماییم از نسل خورشید، برقلهها تک سواریم
تا کاروانِ پس از ما، پیدا کند راه از چاه
یا رد پا یا که پایی در جاده جا میگذاریم
هرچند حالا خموشیم، وقتش رسد میخروشیم
یک روز خرما فروشیم ، یک روز بالای داریم
«امشوا الی الموت مشیا...» این است جانبازی ما
یعنی که فرزندِ حیدر لب تر کند ذوالفقاریم
***
علی چاوشی
دلم قربانِ شادیِ تو، قربانِ غمت حتی
زیاد است از سرِ ناچیزِ من ای جان! کمت حتی
اگرچه «دوستت دارم» شنیدن از تو شیرین است
تو را من دوست دارم با نگاهِ مبهمت حتی
تو زیبایی ولو با اشک، اما گریه را بس کن
تو گلبرگی و میگیرد دلم از شبنمت حتی
تو زیبایی اگر خندان، اگر گریان بخند اما
که سِیلی میشود در جانم اشکِ نمنمت حتی
خیابان بود و سرما بود و تنها بودم و شب بود
کنارِ خود، تو را احساس کردم؛ دیدمت حتی
***
مهدیه انتظاریان:
تنها نشسته منتظر و سر به راه کوه
در انعکاس نقرهای نور ماه کوه
بر شانههای یخزدهاش برف سالیان
بر قامتش حریر نسیم و گیاه کوه
تاریک کرده روز و شبش را مسافری
یک روز دل سپرده به چشمی سیاه کوه
حالا بگو عقاب تو این روزها کجاست
دل قرص کرده پشت کدامین پناه کوه
فریاد میزنم که امان از تو کوه آه
فریاد میزند که امان از تو آه کوه
شبها به شانههای خدا تکیه میدهد
آن سربلند تا به ابد تکیه گاه، کوه
***
سید عین الحسن (شاعر هندوستانی) :
تو را همیشه به عهد شباب میبینم
به هر سوال، هزاران جواب میبینم
هنوز عطر تو در شیشههای سربسته است
هنوز نیم جهان را به خواب میبینم
گذشت عمر شریفت ز چارده صد سال
چه عطر تازه که در این کتاب میبینم
مِی طهور به دلهای تشنه ریختهای
چه جوششیست که در این شراب میبینم
تو مثل ماه شب چارده درخشانی
فدایی تو هزاران شهاب میبینم
فریب کرمک شب تاب را نخواهم خورد
که ظلم را همه در اضطراب میبینم
کسی که شیوهی دینداریاش ابوجهلی است
چو بولهب همهاش در عذاب میبینم
خوارجند و کشیدند تیغ بر مولا
چه فتنهها که به زیر نقاب میبینم
چه وعدههای فتوحی که میرسد ما را
چقدر قصر ستم را خراب میبینم
چه کاخهای سفیدی که میشوند سیاه
چه نورها که در این انقلاب میبینم
صلای نصر من الله میوزد از قدس
ز سوی حق طلبانش جواب میبینم
عجب قیامت کبری به راه افتاده ست
چهها به بارگه بوتراب میبینم
قیامتی تو و سرمشق عشق و عاطفهای
تو را شفیع به روز حساب میبینم
اشارهای ست ز انگشت تابناک، حسن
پس از غروب اگر آفتاب میبینم
پس از غروب اگر آفتاب میبینم
تو را همیشه به عهد شباب میبینم
***
اکرم هاشمی سجزیی:
نشست روی زمین، پهن کرد دریا را
کشید پارچه را، متر کرد پهنا را
درست از وسط آب، قایقی رد شد
شبیه قیچی مادر، شکافت دریا را
صدای تَقتَتَتَق… تیر بود میبارید
صدای تِقتِتِتِق… دوخت چتر خرما را
کنار قایق بابا که خورد خمپاره
بلند کرد و تکان داد خُرده نخها را
فرو که رفت در انگشت مادرم سوزن
کسی دقیق نشانه گرفت بابا را
وَ آب از کف قایق سریع بالا رفت
و تند مادر هی کوک زد همانجا را
بریده شد نخ و از بین قاب بابا دید
میان دامن خود چرخ میزند سارا
***
حیدر منصوری:
به خلیج همیشه فارس
صبور مثل درختان، پر از بهار بمان
خلیج فارس! سرفراز و استوار بمان
بخند، موج به موج از کرانهها برخیز
برقص و هلهله کن، مست و بی قرار بمان
اسیر سایه این ابرهای تیره مشو
به روشنایی فردا، امیدوار بمان
دهان هلهله ناخدای بندر باش
طنین شروه جاشوی این دیار بمان
بمان برای جهان سربلند و پابرجا
بمان، ترانه مغرور روزگار بمان
میان نقشه جغرافیای سینه ما
خلیج فارس بمان و پرافتخار بمان
***
هادی فردوسی:
با نام تو عشق، سرمدی خواهد شد
دلها همه خالی از بدی خواهد شد
هر غنچه که بر تو میفرستد صلوات
یک روز گل محمدی خواهد شد
با نور علی دل به سیاهی ندهم
جز او به ولایتی گواهی ندهم
بر درگه مرتضی گدایی عشق است
آن را به هزار پادشاهی ندهم
زیبایی و ماه مست و دیوانهی توست
بیتابی و هر ستاره پروانهی توست
آن قدر کریمی که همه میدانند
خورشید گدای کوچک خانهی توست
***
سیدوحید سمنانی:
برای من که پرم از قفس پری بفرست!
اگر نه … یک دو نفس بال باوری بفرست!
برای مشق جنون شهر جای محدودیست
برایم از ورق دشت دفتری بفرست!
دو بغض چشم مرا میزبان باران کن
تر است دامن من… دیده تری بفرست!
تو تا «عزیز» منی راه و چاه هر دو یکیست
چقدر منتظرم، نابرادری بفرست!
خیال خانهام از نور و پنجره خالیست
میان «بسته دیوارها» دری بفرست!
دلم گرفته از این آسمان بیپیغام
دلم گرفته… برایم کبوتری بفرست!
***
رضا یزدانی:
از تقاطع شهید احمد رسولیان که بگذری
میرسی درست روبروی یادمان کربلای پنج
انتهای بولوار حاج حیدر تراب
کوچهی شهید فاطمی نسب:
خانهی من است
حیرت آور است؛ نیست؟
اینکه این همه شهید
بر سر تمام کوچهها ی شهر ایستادهاند
تا نشانی مسیر خانههای ما شوند
اینکه این همه شهید رفتهاند
تا بهانهی ترانههای ما شوند
***
سید رسول پیره:
مقتلی
کتابهای دیگر کتابخانه را
به گریه انداخته است
ما ایستادهایم و ابرها
ابرهای ترس و تماشا
برای شهادت دریا
در روایاتِ رود
دنبال سند معتبر میگردند
چند روضه با نام تو گرفتهاند؟
چند مجلس گریستهاند؟
که اینهمه حروفِ نامِ تو غمانگیز است
غمانگیز است و دیدهام مادرانی را
که نام تو را برداشتهاند برای پسرانشان
و در تنهایی، چشمهاشان را گریستهاند
دیدهام پرندگان را
که همیشه برای گوشهای از آسمان، زیارت ناحیه میخوانند
شرمندهام
که هنوز زندهام
شرمندهام
و همهی نسخههای مقاتل را از بازار خریدهام
و نام خودم را اضافه کردهام
آخر چرا نام من افتاده است؟
نکند من هم
جا مانده باشم ...
نکند مثل عبیدالله بن حرّ جُعفی
با امام از اسب گفته باشم
نه
حتماً غلطی املایی است
اینکه تیری به گلویم نخورده و هنوز زندهام
***
حسین دهلوی:
هرچند اینکه سخت شکستی دل من است
غمگین مشو! که شیشه برای شکستن است
من دوستی به جز تو ندارم؛ قسم به عشق
هرکس که غیر از این به تو گفته است، دشمن است
چشمان من مسیر تو را گم نمیکنند
فانوس اشکهای من از بس که روشن است!
هر کس که دامن مژهاش تر نمیشود
باید یقین کنیم که آلوده دامن است
از دیدنم دوباره پریشان شدی؟ ببخش!
چون خواب بد، سزای من «از یاد بردن» است
***
امیر تیموری:
حس میکنی زمین و زمان گریه میکنند
وقتی که جمع سینهزنان گریه میکنند
این سو داغ اکبر و آن سو غم حبیب
در ماتم تو پیر و جوان گریه میکنند
این سیل، سیل اشک عزادارهای توست
چون ابر با تمام توان گریه میکنند
تو کیستی که در غم از دست دادنت
مردان ما شبیه زنان گریه میکنند
با یاد آن نماز جماعت که خواندهای
گلدستهها اذان به اذان گریه میکنند
در ماتم اسارت زینب عجیب نیست
سرها اگر به روی سنان گریه میکنند
***
رضا شریفی:
حتی اگر به قیمت شاهانه زیستن
ننگ است زیر منت بیگانه زیستن
ویرانه بوی دوست اگر میدهد بگو
من راضیام به گوشه ویرانه زیستن
پرواز پرمخاطره بسیار بهتر از
چشم انتظار مرحمت دانه زیستن
یاران نیمه راه زیادند و ساده نیست
با سروهای خم شده همشانه زیستن
گر تیغ عشق دوست نبوسد گلوی من
این زیستن چه فرق کند با نزیستن
بخشیدهام به دوست خودم را که ذرهای
نزدیکتر شوم به کریمانه زیستن
«در عشق اگرچه منزل آخر شهادت است
تکلیف اول است شهیدانه زیستن»
***
محمدفخارزاده:
قدم میزنم، راه را میشمارم
همین عمر کوتاه را میشمارم
اگر روزی از سن و سالم بپرسی
غزلهای ناگاه را میشمارم
ورق میزنم صفحه روزها را
خبرهای دلخواه را میشمارم
سر هر دوراهی، رفیقی جدا شد
رفیقان همراه را میشمارم
دلم وقتی از بیوفایی بگیرد
شب کوفه را چاه را میشمارم
قدم میزنم تا تماشای خورشید
شب خالی از ماه را میشمارم...
***
محمدحسن جمشیدی:
در دعای اهل دل باران فراز آخر است
گریه کن در گریهی عاشق صفایی دیگر است
عاشقان با اشک تا معراج بالا میروند
بهترین سرمایه انسان همین چشم تر است
در جواب بیوفایی خلوتی با خود بساز
دست کم تنها شدن از دل شکستن بهتر است
شد فراموش آنکه بیش از قدر خویش آمد به چشم
آنکه با گمنام بودن سر کند نامآور است ۱
صحبت از پرواز جانکاه است وقتی روح ما
مثل مرغ خانگی زندانی بال و پر است
گرچه چندی چهرهی خورشید را پوشاندهاند
در پس این ابرهای تیره صبحی دیگر است
***
استاد قادر طهماسبی (فرید) :
یک بغل گل بود و در دامان آغوشم نریخت
یک قدح می برد و در پیمانه ی هوشم نریخت
مجمری نور و حرارت ، آن حریق ارغوان
در فضای سینه ی تاریک و مه پوشم نریخت
باغبان وصل را نازم که در اوج عطش
آب در گلدانِ از خاطر فراموشم نریخت
حافظا رفتی و در این سال ها شعری زلال
انگبین خلسه ای در جام مدهوشم نریخت
انتظارم کشت و گلبانگ به خون آغشته ای
طرح سیری تازه با فریاد چاووشم نریخت
سال ها بگذشت و در میخانه ی متروک درد
خون گرم شیونی در لاله ی گوشم نریخت
دوش گفتم ساقیا ! امشب چه داری ؟ گفت : زهر !
گفتمش کج کن قدح را ، دید می نوشم نریخت
شب گذشت و روغن خونابه ای بغضِ خسیس
در چراغ چشم های نیمه خاموشم نریخت
طاقتم از هوش رفت و سیلی اشکی روان
رنگ از رخساره در دست بناگوشم نریخت
قامت بالا بلندی چون شهادت ، ای دریغ
آبشاری بود و در مرداب آغوشم نریخت
***
استاد ناصر فیض:
سیاست را نمیخواهم نه از نزدیک،نه دورش
ندارد چون پدر، مادر نه آنجورش نه اینجورش
دلی دارند خوش هرچند معذورین مٲمورش
مرا هرگز دلی خوش نیست از مٲمور و معذورش
سیاست جنگ بین عدّهای سیّاس اگر باشد
همین کافیاست روگردانم از هرچه سلحشورش
اگر ربطی ندارد با سیاست-فی المثل- دریا
چه شد که در ارومیه درآمد ناگهان شورش
نمیشد خشک و دریا داشت اینک دلبری میکرد
اگر که آب را هرگز نمیکردند مجبورش
وطن یعنی همین جایی که مینامد مرا دشمن
به جرم عشق ورزیدن به آن همواره مزدورش
فدای خاک پاکش میکنم این جان شیرین را
شود در کام من چون زهر اگر هم شهد انگورش
به طاووسش نمیبخشم اگر خواهد کسی از من
به قدر نیم بالی از دو بال پش٘هی کورش
کسی میگفت منظور تو را ما خوب فهمیدیم
نمیدانم چه بود از اینکه با من گفت منظورش
ولی من یک دعا خواندم فرستادم ثوابش را
به روحِ پر فتوحِ والدِ مرحومِ مغفورش
پس از آن مصرعی زیبا به یادم آمد از حافظ
سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
ولی بعد از سلیمان هرکه هرچه پافشاری کرد
نشد باری نظر بر مور کردن هیچ مقدورش
برای آنکه گاهی آدمی طوری بد اقبال است
که حتی ماهی مرده نمیافتد ته تورش
که گاهی بی شراب تلخ هم با آن به هر صورت
بیاساید به دنیا ساعتی را بی شر و شورش
***
سیاست،چیز خوبی نیست مخصوصاً در آن دوران
که هرکس زور میگوید به هرکس میرسد زورش
سیاست گاه مانند زنی زیباست اما من
گذشتم از سر خیر سفید و سبزه و بورش
نه از معذور آن دارم دلی خوش نه به هر علت
همانطوری که گفتم از سیاست های مٲمورش
***
استاد سیدعلی موسوی گرمارودی:
تو ای برکشیده سخن تا سپهر
برآورده کاخ سخن تا به مهر
بزرگ اوستادا، سخنور تویی
همه پیرویم و پیمبر تویی
چو بوسد سر خامه انگشت تو
نلرزد به گاه سخن، پشت تو
چو رخش سخن زیر مهمیز توست
عطارد یکی صید ناچیز توست
ز کلک تو آید برون رنگ رنگ
چه در دشت آهو، چه در یم، نهنگ
نداری دگر شاعران را به کس
تو می پروری پهلوانان و بس
نه رستم بود زاده زال زر
تویی ای سخن گستر، او را پدر
که جز تو چو رستم پسر آورد؟
که پیکار با شیر نر آورد
تواند کدامین یل زورمند
که پیل اندر آرد به خمّ کمند؟
که جز رستم از نعره، چرم پلنگ
درد بر تن دشمنان، روز جنگ؟
چه جز تیغ رستم شکافد سپهر؟
فرود آرد از آسمان، تاج مهر؟
نه، این زاده زال و سیمرغ نیست
بود رستم و کس چه داند که کیست
چه خوش گفته بودی از این پیش باز
به درگاه محمود نا سرفراز:
«جهان آفرین تا جهان آفرید
چو رستم به گیتی نیامد پدید.»
چو گودرز و گیو و چو سام و چو توس
چو افراسیاب و یل اشکبوش
همه، هر چه زین آب و از این گل اند
همان زاده و رود، دریا دلند
در آوردگاه سخن، رستمی
که را زهره تا با تو پیچد همی؟
بمانی که این پارسی از تو ماند
که شهنامه آن را به کیوان رساند
***
دکتر علیرضا قزوه:
ما شهیدان جنون بودیم از عهد قدیم
سنگ قبر ماست دریا، نقش قبر ما نسیم
شهر ما آنسوی آبیهاست، دور از دسترس
شهر ابراهیم ادهم، شهر لقمان حکیم
اندکی بالاتر از آبادی تسلیم محض
صاف میآیی سر کوی «صراط المستقیم»
خاک آن عرشیست، گلهایش زیارتنامهخوان
سنگفرش آسمانش، بالهای یاکریم
شهر ما آبادی عشق است، اما راز عشق
عشق یعنی واژههای رمز قرآن کریم
عشق یعنی قاف و لام «قل هو الله احد»
عشق یعنی باء «بسم الله الرحمن الرحیم»
***
استاد یوسفعلی میرشکاک:
واپسین موقف معراج حقیقت زهراست
سر توحید در آیینه غیرت زهراست
روح آدم ، شرف خاتم ، دردانهی غیب
ذات عصمت ، نفس صبح قیامت زهراست
مصدر واجب و ممکن ز ازل تا به ابد
باده وحدت و خم خانه ی کثرت زهراست
خشم و خشنودی حق، غایت پاداش و جزا
رایت رحمت و تمهید شفاعت زهراست
به عبادت نرسد عادت دینداری ما
گر ندانیم که معیار عبادت زهراست
منشأ بود و نبود، آینهپرداز وجود
وحدت غیب و شهودِ احدیت زهراست
در نمازی که وضویش بود از خون جگر
قبلهی باطن اربابِ طریقت زهراست
نه همین ام ابیهاست به تقدیم وجود
شخص روحالقدس و شأن ولایت زهراست
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
سرّ سرمستیِ هفتاد و دو ملت زهراست
غایت سیر وجود است رسیدن به علی
غایت سیر علی هم چو بدایت زهراست
***
هادی محمدحسنی:
با گردباد خانه به دوش از وطن بگو
با من که سالهاست غریبم سخن بگو
با هر کسی نمیشود از راز عشق گفت
من نیز عاشقم غم خود را به من بگو
ما همنشین جام می و باده نیستیم
با شمع سینهسوخته از سوختن بگو
با تیشه نیز راه به دلهای سنگ نیست
این نکته را به سادگیِ کوهکن بگو
دیگر بس است هرچه دم از پیرهن زدیم
ای عشق حرف تازه بزن از کفن بگو
***
مهدی پرنیان:
در کنار خطوط سیم پیام
خارج از ده دو کاج روییدند
سالیان دراز رهگذران
آن دو را چون دو دوست میدیدند
*
بله آن کاجها نه تنها دوست
بلکه یک زوج باوفا بودند
کاج و کاجه کنار هم با عشق
غرق خوشبختی و صفا بودند
*
زد و یک روز در ده مذکور
چیزکی باکلاس آوردند
پیشگامان صنعت آیتی
ای دی اس ال پلاس آوردند (ADSL+)
*
کاج با اتصال اینترنت
گشت آنلاین و با کمی تردید
سرچ کرد و ز سایت جنگل شاپ
یک عدد گوشی ردیف خرید
*
کاج ما شد رها در اینترنت
سر راهش ندید چاهی را
لایک میکرد هر که را می دید
فالو می کرد هر گیاهی را
*
خربزه، هندوانه، گوجه، کدو
موز و گیلاس و انبه و کیوی
یا که گل های سرخ و زرد هلند
یا علفهای هرز بولیوی
*
کاج بی جنبه که شعور نداشت
در گروه مزخرفی اد شد
بعد هم رفته رفته پی در پی
عضو کانال های بد بد شد
*
بعد کم کم دلش هوایی شد
کاجه از چشم و چار او افتاد
دم به دم هی بهانه می آورد
دائم از کاجه می گرفت ایراد
*
تو چرا نیستی شبیه هلو
یا شبیه انار آن سر باغ
عوض سار و قمری و بلبل
شده ای منزل دویست کلاغ
*
برگ هایت چقدر سوزنی است
پوستت چون گِل ترک خورده
میوه هایت چه خشک و مخروطی ست
شاخه هایت دراز و پژمرده
*
کاج که ول کن قضیه نبود
کاجه را کرده بود بیچاره
کاجه هم زد به سیم آخر و کرد
سیم های پیام را پاره
*
مرکز ارتباط دید آن روز
انتقال پیام ممکن نیست
ده مدیر آمد و دو تکنسین
تا ببیند عیب کار از چیست
*
داده شد یک گزارش مبسوط
در دو مصرع خلاصه اش این است
که سواد رسانه ای دو کاج
طبق آمار سطح پایین است
*
جلسات عدیده شد تشکیل
با حضور ١٢ ارگان
همه در قالب سمیناهار
در قم و یزد و ساوه و گرگان
*
موشکافانه بررسی شد و شد
تیمهای تخصصی ایجاد
تا بیابند راهکاری را
جهت ارتقاء سطح سواد
*
در نهایت نهاد مربوطه
با تمام توان نمود اقدام
برد بالا به جای سطح سواد
ارتفاع خطوط سیم پیام