ترس | داستان کوتاهی از احمد محمود
02 مرداد 1398
13:47 |
0 نظر
|
امتیاز:
4 با 2 رای
شهرستان ادب: ستون داستان سایت شهرستان ادب را با داستان کوتاه «ترس» از نویسندۀ مطرح معاصر، احمد محمود، بهروز میکنیم:
صدای اولینگلوله که تو هوا ترکید، دل خالد لرزید. یحیی زیر لب غرید و ناسزا گفت و پا را رو پدال گاز بیشتر فشرد. وانت پر کشید.
رگههای درشت باران ساحلی، آسمان را به زمین میدوخت. باران، وانت و آسفالت و کنارههای جاده را که گل شده بود و انبوه نخلها را که به فاصله چندذرع از جاده سر تو هم فرو برده بودند، سخت میکوبید.
پس از انفجار دومینگلوله، لبهای خالد مرتعش شد:
ـ یحیی نگهدار... نمیشه فرار کرد.
چینهای پیشانی پهن یحیی تو هم رفت و ابروهاش بالا جست:
ـ تو احمقی.
ـ آخه...
ـ نمیدونی زندون یعنی چی؟
ـ از مردن که بهتره.
ـ نیس.
خالد جابهجا شد و صداش رنگ تضرع گرفت:
ـ ماشین اونا دوجه.
ـ باشه.
ـ هش سیلندره.
ـ ساکت.
آب باران رو آسفالت راه افتاده بود. باد هو میکشید و آب را رو آسفالت میرقصاند. قطرههای درشت باران، رو شیشه جلوی وانت، لرزان به بالا کشیده میشد. یحیی رو فرمان قوز کرده بود و پدال گاز را تا تخته فشرده بود.
خالد کبریت کشید که سیگاری بگیراند. دستش میلرزید. کبریت خاموش شد. باز کبریت کشید. باد تو میزد، سرش را پایین گرفت. سیگار روشن شد.
دودش رابلعید و پرصدا بیرون داد. وانت تا بالای شیشه عقب، پر بود از کاغذ سیگار، سیگار خارجی و جوهر. خالد رو تشک اتومبیل سُر خورد و خودش را پایین کشید و چشمها را روی هم گذاشت. صدای یکنواخت لاستیکها تو گوشش بود.
از صدای سومینگلوله، خالد پرید و خودش را بالا کشید. دوج هشت سیلندر تو آیینه پیدا بود. بهنظر میرسید که سینهاش از زمین کنده شده است.
پوزه پهن دوج به پوزه کوسهای میماند که خشمگین به شکار، حمله آورده باشد.
خالد به نیمرخ یحیی نگریست. چشمان یحیی ریز شده بود و لبانش به سنگینی سرب رو هم بود:
ـ یحیی؟!
ـ هوم؟
ـ اگه لاستیکها رو بزنن؟
ـ هرکیلومتر یه معلق.
ـ صد و چهل معلق.
ـ با هم میمیریم.
ـ ولی...
یحیی خونسرد و سنگین گفت:
ـ گفتم ساکت.
خالد زیر لب حرف زد. انگار با خودش بود. صداش لرزه داشت:
ـ تو زندون آدم میتونه امید...
یحیی پرخاش کرد:
ـ این امید به درد سگ میخوره.
همراه صدای چهارمینگلوله، صدای خالد ترکید:
ـ نگهدار یحیی... اونا میتونن لاستیکا رو...
دندانهای یحیی رو هم رفت و غرید:
ـ گفتم خفه شو.
ـ آخه چطور میتونیم...
ـ روز اول باید این حسابا رو میکردی.
ـ حالا دیر نشده.
ـ شده.
چندلحظه سکوت بود و صدای لاستیکها و تصویر دوج که هرلحظه تو آیینه بزرگتر میشد.
یحیی گفت:
ـ یه سیگار آتیش کن بده به من.
یحیی سیگار را گذاشت گوشه لب. نگاه تیزش به آسفالت بود که زیر تنه وانت بلعیده میشد.
خالد بیقرار بود. باز به حرف آمد:
ـ دارن نزدیک میشن.
ـ اگه میتونستن شده بود. لاستیکارم زده بودن. اینا به ما رحم نمیکنن. فقط به حق کشف خودشون فکر میکنن.
خالد دستها را تکان داد:
ـ نه یحیی... نه! اینطور نیس...
عرق از بن موی خالد جوشیدن آغاز کرد. دود سیگار را بلعید و سرفهاش گرفت. یحیی با گوشه چشم به خالد نگاه کرد و گفت:
ـ تو که اینقدر خوشباور نبودی.
صدای خالد رگدار شده بود:
ـ آخه اینام آدمن.
لحن یحیی به طنز گرایید:
ـ میدونم آدمن، منتها آدمایی که تا حالا خیلیا رو به گلوله بستن، آدمایی که...
گلوله پنجم که ترکید، خالد با سر انگشت، عرق پیشانیش را گرفت و شیشه اتومبیل را پایین کشید.
ـ چرا شیشه رو پایین کشیدی؟
ـ صدای خالد که از حلقوم خشکش برمیخاست پست بود:
ـ گرمم شده.
یحیی با زهرخند گفت:
ـ بگو کلافه شدم، بگو...
ـ نه یحیی، کلافه نشدم. اشتباهه، باید نگه داری.
یحیی غرید:
ـ ساکت باشی بهتره.
خالد گفت:
ـ اشتباهه.
صداها اوج گرفت.
ـ گفتم ساکت باش.
ـ نگهدار یحیی.
یحیی فریاد کشید:
ـ خفه شو.
که دست خالد بهسرعت به طرف «سوئیچ» رفت و همزمان با انفجار ششمینگلوله، از اتومبیل پرتش کرد بیرون.
اتومبیل پرپر کرد و خاموش شد.
ـ تف!
خالد آرام گفت:
ـ حالا مجبوری نگه داری.
رگههای خشم، صدای یحیی را لرزان کرد:
ـ مادر ...! چرا این کارو کردی؟
ـ یحیی...
ـ ... هیچ میتونستم حساب کنم که یه آدم جعلنق مثه تو قاتل من باشه؟
ـ نه یحیی من قاتل تو نیستم.
که ناگهان پشت دست یحیی، محکم به پوزه خالد کوبیده شد. لب خالد شکافته شد و خون روی چانهاش شیار بست.
ـ جلو رو نیگا کن ننه... . چشم رو هم گذاشته بودی، رسیده بودیم به شهر و از دستشون در رفته بودیم.
خالد با سر آستین، خون را از روی چانه پاک کرد و گفت:
ـ ولی مهلت نمیدادن. مجبور که میشدن لاستیکا رو میزدن.
وانت سنگین شد. یحیی که بیهوده پدال گاز را میفشرد، پا را از روی گاز برداشت و گذاشت رو پدال ترمز و در وانت را باز کرد و فرمان را رها کرد و جست زد تو آبخیز کنار جاده. وانت داشت منحرف میشد. خالد بهسرعت پشت فرمان نشست. خالد ترمز کرد. یحیی از تو آبخیز کنار جاده، بیرون زد و دوید به طرف انبوه نخلها. ناگاه صدای گلولهای که تو هوا سوت کشید زیر کتف چپش را شکافت و همراه خون از سینهاش بیرون زد.
یحیی پای یکی از نخلها به زانو نشست. بهآرامی رو زمین غلتید و خون او با آب باران در هم شد.
خالد، وحشتزده خودش را به بالین یحیی رساند.
باران میبارید و میبارید. باد، مثل هزاران گرگ گرسنه زوزه میکشید. برگهای سرنیزهای نخلها تو هم فرورفته بودند. خشخش ناهنجارشان فضا را پر کرده بود.
خالد، زانو زد و سر یحیی را به دامان گرفت. قطرهای اشک خالد با آب باران به هم آمیخت:
ـ یحیی... من تو رو کشتم... فکر میکردم که دارم به صلاح تو کار میکنم.
نگاه یحیی رنگ میباخت. لبانش لرزید، اما چیزی نگفت.
ـ میفهمم یحیی... میفهمم اصلاً بهدرد اینکار نمیخورم. از زندون که اومدم بیرون، فکرشم نمیکنم. قسم میخورم یحیی...
لبان یحیی بیحرکت شد و نگاهش که رکزده بود به چهره خالد سکته کرد.
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.