موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu

کباب‌ماهی | داستان کوتاهی از امیرحسین روح‌نیا

02 مرداد 1398 14:26 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 4 رای
کباب‌ماهی | داستان کوتاهی از امیرحسین روح‌نیا

شهرستان ادب: ستون داستان سایت شهرستان ادب را با داستان تازه‌ای از امیرحسین روح‌نیا به‌روز می‌کنیم:

لطیف، یک‌کمچۀ دیگر ذغال به منقل کبابی ریخت. گرد سیاه به هوا برخواست و به هرسو پراکنده شد. با انبر، ذغال‌ها را روی هم انباشت. دست‌هایش را تکاند و دورش را فوت قایمی کرد تا گرد ذغال را از اطرافش براند. فاضل از نردۀ بالکن جدا شد و از مسیر ابرِ سیاهِ لطیف، کنار رفت و گفت: «... این انصاف نیست».

ـ چی انصافِ که این نیست؟!

ـ بالأخره یک‌جا باید قال قضیه رو بکنیم.

ـ به تو چه؟ ... قَیِّمِ مَردمی؟

ـ نمیشه دست رو دست گذاشت، نگاه کرد.

لطیف، شیشۀ نفت را از کنار ستون برداشت. شَستش را حائل در بطری کرد و نفت را به ذغال‌ها پاشید. صدای جِرق‌وجِرق از منقل برخواست. انگار که تگرگ به خشکه‌درختان باغ زده باشد.

لطیف به‌طعنه گفت: «خب نگاه نکن، برو رو سقف همین امارت، فریاد بکش تا همه بیان باغ ارباب».

ـ بهادر دیروز مُرد.

از چرخش لطیف، نفت به آجرفرش تشنه و ذغال‌اندود پای منقل ریخت و خِشتِ خُشکِ خام، حریصانه در چشم برهم‌زدنی همه‌اش را بلعید.

ـ غلط کرد دستش رو بُرد تو سفرۀ اربابی.

 و بطری را روی نرده، کنج ستون نهاد.

فاضل گفت: «بطری رو نذار کنج نرده، بیفته می‌شکنه، کار می‌ده دستت».

چشم او از نرده و ستون بالکن، بالا رفت و به سقف چوب و چندل سیاه ماند و همچنان که سیاهی آسمان بالکن را می‌نگریست، ادامه داد: «سفرۀ اربابی کدومه؟ قنات آبادیه... ارث پدرش که نیست».

لطیف به بازویش کوفت که؛ «صداتو ببر... بشنوه، دودمان رو به باد می‌ده».

ـ تو داری به بچه‌های خودتم خیانت می‌کنی.

ـ ترجیح می‌دم خیانت کنم، سیر بخوابن؛ تا این‌که حماقت کنم، گشنه تلف شَن!

«تلف شَن» را که می‌گفت سیخ کبریت را به جعبه‌اش کشید و آتش نورسته را میان پنجه‌هایش محصور داشت تا بگیرد. همان‌طور پرسید: «حالا اومدی به ارباب اردشیرخان چی بگی؟».

ـ می‌خوام بگم یه فکری به حال این اوضاع بکنه. دامی که نیست... زمینا هم باری ندادن. چار صبا دیگه که برف بشینه، سرما کسی رو نکشه، گشنگی می‌کشه.

ـ تو این‌صحرا کسی از گشنگی نمُرده.

دَم لطیف، سرد بود و رمقی از آن برنمی‌خواست. او همچنان که کبریت را در پنجه‌هایش مهار می‌داشت، آتش را به منقل انداخت. ذغال‌های نفتی عَلو گرفتند و با فوت ملایم لطیف، آتش به کپۀ ذغال جهید و سرخ سوختن گرفت. گرمایِ‌آتش‌، سوزِ نسیمِ عصر اول آبان را د‌ل‌چسب کرد و به چشم فاضل این‌طور آمد که گویی سرخی و هُرم آتش، صدق حرف لطیف شده‌اند. بااین‌حال مُصِرّ بود اردشیرخان را ببیند و از او بخواهد فکری به حال این‌قحطی کند. می‌دانست سخت است حرفی را به ارباب حالی‌کردن، اما دلش بدجوری از مرگ بهادر سوخته بود. جوان بی‌زبان، سبد گذاشته بود در راه آب و یک‌ماهی از قنات بیرون کشیده بود و کباب کرده بود، اما مجال لقمۀ سوم را نیافته بود. فاضل، بهادر را عین برادر دوست می‌داشت. غیور بود. بعد از مرگ پدرش زمینَش را به باریکۀ آبی می‌داشت که محتاج نشوند و مادرش را عین فرشته به چشم می‌گرفت.

جسد بهادر را پیش‌ازظهر به خاک سپردند. فاضل کمک کرده بود تا کفنش کنند. شکمش برآمده بود. چشم‌هایش سرخ، وامانده بود و پشت ناخن‌هایش سیاه شده بود. ساق‌های باریکِ کشیده‌اش نقش ریشه برداشته بودند. انگار که چیزی زیر پوستش خزیده باشد. چیزی سیاه و پرتوان که رمق بهادر را خورده بود و کبودی زمختی که دور گردنش طوق بسته بود و قد طناب کلفتی به چشم می‌آمد.

وقت خاک‌سپاری، ننه‌بهادر گریه نکرد. حتی ننالید. خیره به گورِ دهان‌گشاد می‌نگریست که منتظر بلعیدن قربانی بود. قربانی قنات... کسی برای تشییع جنازه نیامده بود؛ جز او و مشتی مجیب و ننه‌بهادر. در منظرآباد هرکه را نفرین قنات می‌گرفت، می‌کشت! کسی هم به تشییع جنازه‌اش نمی‌آمد، که یک‌وقت بدبختی دامنش را نگیرد؛ نفرین قنات و غضب اردشیرخان. او منظرآبادی‌ها را از تشییع جنازۀ نفرین‌شدۀ اهالی منع کرده بود که مبادا بدبختی، دِه را بردارد و این شش‌سال نباریدن را گردن آن‌هایی می‌انداخت که شش‌سال پیش جنازۀ پدر بهادر را با سلام‌وصلوات دفن کرده بودن. بهادر می‌خواست ثابت کند اگر شش‌سال نباریده به صید ماهی قنات مربوط نیست، بلکه از جور ارباب، خشک‌سالی به منظرآباد زده و فاضل نتوانسته بود حالی‌شان کند نباریدن ابر به هیچ‌کدام‌شان مربوط نیست؛ نه به آن‌ها، نه به دیگر منظرآبادی‌ها و نه به هیچ‌کدام دیگر از آبادی‌های صحرای‌شان.

مجیب، همیشه دو‌ـ‌سه گور آماده داشت که رویش الوار می‌انداخت و خاک می‌داد تا سر بزنگاه جسد روی زمین نماند. منظرآبادِ بی‌وسعتِ کم‌سکنی، آمار مرگ‌ومیرش بالا نبود. خیلی‌ها از بی‌آبی رفته بودند تا جاهای دیگر بمیرند. مختصر آب قناتی هم که مانده بود، عمده‌اش می‌رفت پای زمین اربابی. هرکس هم مانده بود، رعیت اردشیرخان شده بود.

ـ «به چی ماتت برده؟»... فاضل باصدای لطیف به خود آمد و چشم از باغ خشک و بی‌بَر اربابی برداشت.

ـ آب قنات، کفاف همین‌باغ رو هم نمی‌ده.

ـ دیگه آبی نمونده... خود ارباب دستور داد آب رو به باغ ببندن که زمینای گندم و جو آب بخورن! حالا تو بگو انصاف نیست.

ـ بستن آب به باغ، از این‌جیب به اون‌جیبه. همه‌اش هم پای زمینای گندم نمی‌ره. باغ خشخاشی هم بی‌نصیب نیست.

ـ این‌حرف رو جای دیگه نزنی‌آ... سرت رو به باد می‌دی... بعد هم ارباب، گندم تمام آبادی رو داد.

ـ دستمزدشون رو داد. کمم داد!

ـ دَه‌مَن کمه؟

ـ دَه‌من برای یک‌سال... ماهی یک‌من هم نمیشه. مجیب هفتا بچه داره.

ـ غلط کرد پس انداخت.

ـ ای پدرت خوش، من که هرچی از هرکی می‌گم، می‌گی غلط کرد.

ـ خب غلط کرد.

ـ این‌کبابِ‌ماهی، جون از دیگرون می‌گیره ، عقل از تو.

ـ دیدم تو که عقل داری چه کردی!

ـ چه کردم؟!

ـ چرا نزدی پشت دست بهادر، سبد به راه آب نذاره؟

ـ دور از چشم من بود، یک... دوم، به چه بهانه؟! نفرین قنات؟! خرافات؟! تو دل کویر آبی که زندگی می‌ده، می‌کشه.... کی باور می‌کنه؟!... بعد هم، از کجا معلوم ماهی، بهادر رو به کشتن داد؟! نسل پیَر و بَپ‌کُلو نیست که به ورد و دعا و سرکتاب بخزن تو پستو! جواب می‌خوان.

لطیف، چشمی به اطراف چرخاند. سرش را برد نزدیک گوش فاضل و گفت: «...همی بابا و بابابزرگی که میگی، بخچه گذاشتن زیر کَتِ این‌خاندان که شدن خان منظرآباد...» صدایش را بالا برد و ادامه داد: «بعدش، دهاتیِ بی‌سوادِ چرک، جواب می‌خواد بزنه تو سر خودش یا بده دست نکیر و منکر؟!».

آتش، چشم فاضل را ربود. به لطیف نگاه نکرد. ذغال‌ها می‌سوختند، اما انگار گرم نمی‌کردند. حرف آخر لطیف تنش را لرزاند و پشت دست‌هایش خارش گرفتند. زیر لب با خودش تکرار کرد: «دهاتیِ چرکِ بی‌سواد».

ـ ها... بی‌سوادِ چرکِ پاپتیِ یک‌لاقبا... خوبت شد؟

ـ گوشت این‌ماهی شرفت رو برده! بی‌راه نیست می‌گن ماهی قنات، نفرین داره. عین نفرینش پیش روم ایستاده.

فاضل به‌غضب، پله‌های بالکن اتاق اربابی ته باغ را پایین رفت. از غیضش یکی‌ـ‌دو پلۀ اول را هم ندید و سکندری خورد. لطیف از کنار منقل گفت: «اردشیرخان دوسِت داره. خر نشو... چیزی نگی از چشمش بیفتی!».

ـ به‌درک.

ارباب اردشیرخان از درِ کنجِ باغ که به انبار قنات و باغ خشخاشش راه داشت، سر راه فاضل سبز شد. یک دستش سبدِماهی بود و با دست دیگرش همایون را در آغوش می‌داشت. پسرک لنگ‌دراز پایش در آغوش ارباب تا زانوی او می‌رسید. دردانۀ اردشیرخان؛ تنها پسرش از زن هفتم، بعد از پانزده تا دختر.

ـ به‌به سلام آقامعلم.

ـ سلام!

ـ باباجان! سلام کن به آقامعلم.

ـ سلام.

ـ علیک‌سلام عموجان!

اردشیرخان، همایون را زمین گذاشت و دستۀ زنبیل را داد دستش.

ـ ببر بده به لیطف. نمالی به خاک... بگیر بالا باباجان.

پسرک هِن‌هِن می‌زد و زنبیل را به بغل می‌کشید و می‌رفت. اردشیرخان رفتنش را با ولع نگاه می‌کرد و زیرِلب چیزهایی می‌گفت تا همایون رسید پای پلکان! لطیف، پله‌ها را دو تا یکی پایین پرید و سبد را از همایون گرفت و بالا برد. شعله‌ها همایون را به خود خواندند و دیگر سمت پدر نیامد.

ـ قدمم سنگین بود؟! تشریف می‌برین؟

ـ باشه سرفرصت خدمت می‌رسم.

ـ فرصتی بهتر از حالا نصیبت نمی‌شه آقامعلم. نصیب هیچ‌کس نمی‌شه. قانون دنیاست. یا حالا، یا هیچ‌وقت!

ارباب دستش را روی شانۀ فاضل گذاشته و او را سمت اتاق اربابی برد. با آن‌که سنش از میانه گذشته بود، تنومند و استوار قدم برمی‌داشت. سرِ فاضل به چانه‌اش می‌رسید و دست تناور ارباب به شانه‌هایش، خسته‌اش می‌داشت.

ـ لطیف بهم گفت کارم داری، میای. همایون هوس ماهی کرد. سال دیگه وقتشه بیاد پای تخته‌سیاه شما بشینه.

ـ قدمش به روی چشم. یک‌سال هم دیر کرده. کاشکی همین‌سال فرستاده بودینش.

ـ نه! بذار بنیه‌اش قوی شه، جون داشته باشه درس بخونه... دلم می‌خواد جوری بهش سواد بدی که تا آخرِ دانشگاه رو یک‌ضرب بره.

ـ دادنی نیست، گرفتنیِ ارباب.

ـ مگه حقه؟

ـ کم از حق نیست.

فاضل سرش را زیر انداخته بود و سعی می‌کرد گردنش را طوری نگه دارد که فشار دست ارباب، راه نفسش را نبندد. بالأخره پای پله، شانه‌اش از بارِ سنگین اربابی خلاص شد. تازه قد راست کرده بود که ضرب دست اردشیرخان بر پشتش او را دو‌ـ‌سه پله بالا جهاند.

ـ بریم تو بشینیم ببینم چه کارم داشتی!؟

لطیف که تا لب بالکن جلو آمده بود، گفت: «خداقوت ارباب، عرض خاصی نیست. منم می‌تونم بعداً خدمت‌تون عرض کنم».

ـ تو سرت به کار خودت باشه. بپا همایون خودش رو نسوزونه که بابات رو می‌سوزونم. می‌خوام یک‌بار حرف این پسرعموت رو از زبون خودش بشنوم! بسه پیغام و پسغام. بالأخره یک‌بار باید قال قضیه رو بکینم... بفرما تو آقامعلم. بفرما.

فاضل به چشمان لطیف، خیره مانده بود که او را با ترسِ فروخوردۀ نالیده‌ای، تا در اتاق بدرقه کردند. از نگاه لطیف، دل‌پیچه گرفت و چشمانش تار شد. به بهانۀ کندن چارُق دستش را به دیوار گذاشت. اردشیرخان، پا از گالش‌های لاستیکی بیرون کشید و به اتاق قدم نهاد. گالش‌های ساق بلند آبچکان، کنار در خبردار ایستاده بودند.

ـ آقامعلم پس چرا تو نمیای؟ اتاق یخ کرد.

همایون با انبر و ذغال‌های گُرگرفته، مشغول بود و لطیف را انگار مار زده باشد، به در اتاق مبهوت می‌نگریست. فاضل آن یکی چارُق را هم از پا کند، به اتاق رفت و در را پشت سرش بست. اردشیرخان پوستینش را کند، اما پاتاب و دست‌تابش را نگشود. داشت چندشاخۀ کلفت و خشک را در بخاری می‌گذاشت؛ روی ته‌ماندۀ آتشی که هنوز نرم می‌سوخت. صدای شعله‌گرفتن پوست خشک شاخه‌ها عین برهم‌سایش چخماق بود. دوگلیم و چهارتخت‌پوست و سه‌مخدّه، اسباب نشستن بودند. سماور ورشو نفتی، قوری گل‌ومرغی و استکان‌های کمرباریک و قندان نقره در مجمعۀ مسی، اسباب چای. اتاق، قلعۀ تنهایی ارباب اردشیرخان بود و حالا چندوقت می‌شد همایون هم به آن راه یافته بود. فاضل هرچه چشم چرخاند بساط منقل و وافور ارباب را نجست. با خود اندیشید لابد از هنگام حضور همایون در این‌کاخ، از جلو چشم برش داشته‌اند.

ـ کبریت سر طاقچه است، اون دوتا لامپا رو بگیرون صورت همو ببینیم.

فاضل گردسوزهای روسی را آتش زد و لامپش را گذاشت و فتیله‌اش را کشید پایین تا دود نزنند.

ـ خب، گوشم با شماست آقامعلم.

ارباب بالای اتاق، جایی نزدیک بخاری روی تخت‌پوستش نشسته بود و داشت چپقش را می‌چاقید.

ـ چی بگم والا؟!

ـ حرفت رو بزن.

ـ چیزی به مطبخ و خزینۀ آبادی نمونده.

ـ مگه به این‌جا مونده؟ باغمو دیدی؟ منتظرم چله بگذره، جونی بهشون نباشه، همه درختارو بندازم.

ـ حالا هم جونی بهشون نیست.

ـ امسال، شش‌ساله نباریده.

ـ اهالی، لقمه‌نون به آب می‌زنن.

ـ می‌دونم، سخته... کبریت رو بده.

فاضل دوزانو پیش رفت و کبریت را مقابل ارباب گذاشت.

ـ حرفتو بگو... چی می‌خوای؟

ـ یه فکری به حال شکم مردم کنیم.

ـ خب فکر کن... کی جلوتو گرفته؟

ـ فکر بی‌عمل که بی‌ثمره! ارباب... این‌کار از دست شما ساخته است.

ـ من چه کاره‌ام؟ وقتی شبه، همه‌جا شبه.

ـ نه ارباب همه‌جا شب نیست.

ـ بگو آفتاب کجاست؟ منم جامو ببرم زیرش پهن کنم.

ـ قنات بخشنده‌ است.

ـ بر منکرش لعنت... مگه کسی آب رو به‌روی اهالی بسته؟

ـ نه!

ـ آقامعلم حرفت رو بزن، کلافه‌ام کردی... بگو چی می‌خوای!؟

ـ قنات ماهی داره.

ـ غیب میگی؟! این‌قنات، هفتصدساله ماهی داره! اصلاً چون ماهی داره رسوب نمی‌کنه، لای نمی‌بنده.

ـ هرکی از ماهی قنات خورده، مُرده.

ـ نفرین قناته!

گوش‌های فاضل گُر گرفتند. صورتش داغ شد و پشت دست‌هایش خارش گرفت. چشم دوخت به گلیم. صدای سوختن خشک بخاری، نفسش را گرم کرد و جانی دوباره یافت.

ـ نفرینش فقط برای رعیت جماعته؟!

اردشیرخان از همان‌جا که نشسته بود، نیم‌خیز شد و چپقش را در طاقچۀ پنجره نهاد. برگشت به‌جایش و یکزانو را تامقابل سینه‌اش بالا آورد و دست چپش را بر آن نهاد. با دست دیگر سبیلش را تاباند. فاضل به چشمانش نمی‌نگریست، اما سوزش نگاه ارباب را بر خویش حس می‌کرد.

ـ حرفت رو واضح بگو... متلک ننداز آقامعلم.

فاضل دهان نگشوده بود که همایون درِ اتاق را به ضربی گشود و سیخ کباب در دست، زوزه‌کشان داخل دوید.

ـ بابا... بابا... لطیف نمی‌ذاره خودم سیخ بکشم.

لطیف از پشت سر همایون در چهارچوب در پیدا شد.

ـ ترسیدم دستش رو ببُرّه ارباب.

لطیف، نیم‌نگاهی به فاضل انداخت و سپس چشمانش نوک گیوه‌هایش را جستند. ارباب به همایون گفت: «برو پدرجان، برو هرکدوم از ماهی‌ها رو می‌خوای سیخ بکش کباب کن بابا».

ـ اما ارباب...

ـ اما نداره، همین که گفتم.

ـ چشم.

همایون بیرون دوید. اردشیرخان به لطیف گفت: «برو یکی از ماهی‌ها رو بیار بده دست آقامعلم».

ـ خام؟

ـ بله، خام.

لطیف، لحظه‌ای غیبش زد و بلافاصله با جانوری خاکستری و رنگ‌پریده، ظاهر شد و آن را سمت فاضل گرفت. هنوز از ماهی آب می‌چکید.

ـ بگیرش آقامعلم.

از دیدن ماهی، دل‌پیچه گرفت. گرچه با اکراه، دستش را پیش برد و ماهی را از پایین سرش، زیر آبشش‌ها معلق نگه‌‌داشت. به‌نظرش آمد جانور بی‌رنگِ لزج، خزنده‌ای باشد بی‌دست‌وپا. ماهی، فلس نداشت و تنش لیز بود. از همان‌جا که گرفته بود قدش تا نیمۀ ساعدش می‌رسید.

ـ به چی ماتت برده آقامعلم؟! مگه همین رو نمی‌خواستی؟ ترسیدی؟

ـ نه اردشیرخان، تابه‌حال دستم نگرفته بودم.

ـ حالا گرفتی، فهمیدی چیه؟

ـ چرا فلس نداره؟!

ـ آفتاب نمی‌بینه که فلس در بیاره.

لطیف این‌پا و آن‌پا می‌کرد. گفت: «ارباب! اجازه می‌دین مرخص شم، ذغالا خاکستر شدن».

ـ نه بمون... شاهد باش حرف نگفته به پسرعموت نذارم.

فاضل سروته ماهی را وَرانداز ‌کرد و گفت: «فلس نداره، خوردنش مکروه نیست؟».

ـ حکم شما چیه؟

لطیف انگار که بخواهد خوش‌مزگی‌ای کرده باشد، گفت: «ای بابا ارباب، آقامعلم خیلی بدونه اَبجَد و هَوَّز می‌دونه... شرعیات که...».

ارباب حرفش را برید.

ـ «گفتم گوش باش... چرا زبون‌درازی می‌کنی؟» بعد رو کرد به فاضل: «خب نگفتین حکم شما چیه؟!»

فاضل یکی‌ـ‌دو بار حرفش را در دهانش چرخاند و بعد گفت: «به‌شرط وجود اضطرار...».

ارباب اجازه نداد حرفش را ادامه دهد.

ـ آفرین... آفرین همین‌اضطرار... چهار صبا دیگه که سرم رو بذارم زمین، نفسم پس بیفته، کی باید ضَفت‌و‌رَفت دِه رو دست بگیره؟!... تو بگو لطیف.

ـ دور از جون شما، بعد از صدوبیست سال عمر با عزت... آقا همایون.

ـ بله... همایون... این ضرورت نیست؟

فاضل در جایش جابه‌جا شد و به لطیف نگاه کرد. از چشمانش پیدا بود که منظور ارباب را نفهمیده. لطیف دست‌پاچه گفت: «بله ارباب، بله...آقاهمایون...معلومه که ضروریه!».

ارباب پوزخند زد و گفت: «چی ضروریه؟»

ـ آقاهمایون دیگه ارباب.

ـ خاک‌برسر بی‌وجودت که هرچی رو هم که نمی‌فهمی تأیید می‌کنی. فهم این‌ماهی از تو بیشتره... .

لطیف، ملتمس و مستأصل به فاضل نگاه کرد. فاضل، متعجب ارباب و او را می‌نگریست. لحظه‌ای بین‌شان سکوت آمد و صدایی از کسی برنخاست. سپس فاضل گفت: «منظورتون اینه که خوردن ماهی توسط آقاهمایون یک‌ضرورته؛ چون فردا قراره جای شما بشینه؟!».

ـ شما این‌طور فکر نمی‌کنین؟!

لطیف گفت: «چرا ارباب، معلومه که ما هم همین‌طور فکر می‌کنیم».

ـ ساکت باش لطیف، بذار ببینم چی می‌گم. ببخشین ارباب، پرواضحه که آقاهمایون، تنها پسر شما لازمه خوب بخوره، خوب بپوشه، آینده‌اش رو بسازه، اما خب، پس بقیۀ بچه‌های دِه چی؟

ـ بقیۀ بچه‌های دِه چی؟!؟

ـ دامی که به ده نمونده. دو‌ـ‌سه تا ماده‌گاو شیر نَده... زمینا و باغام که بار و بری نداشته، اگه همین دَه‌من گندم زمینای شمام نبود که دیگه هیچی.

ـ خوبه که انصاف داری اینا رو می‌بینی.

ـ بله ارباب‌جان، انصاف خوب چیزیه!

ـ یک‌بار بهت گفتم طفره نرو، متلک ننداز. صاف‌و پوس‌کنده حرفت رو بزن!

ـ اهالی باور دارن قنات نفرین داره. بهادر، پریروز ماهی خورد، مُرد. چطوره که شما می‌خورین و...

ـ اون‌ماهی که دستته چی کم داره؟

فاضل ماهی را از نظر گذراند و دمش را نیافت.

ـ دُم.

ـ دُم... ماهی رو که می‌گیری، تا هنوز جون به تنشه دُمش رو می‌زنی. بعد شستت رو می‌ذاری پس کله‌اش فشارش می‌دی، می‌کشی تا پشت دمش، تا هرچی خون و زهره بریزه بیرون. بعد می‌شوریش، می‌ذاریش تو سبد.

ـ زهر؟!

ـ بله زهر... چندساله این‌قنات آب داره؟ شاید هفتصدسال... شایدم بیشتر... چندبار شنیدی این‌قنات رو لای‌روبی کرده باشن؟

ـ هیچ‌بار.

ـ رازش به دل همین ماهیه! همۀ لای‌ولجن و روسوب راه آب رو می‌خوره... زهر می‌شه، زهرش که به خودش کارساز نیست، عین زهر مار، عین زهر عقرب، اما به شکارچی، چرا...

ارباب سکوت کرد. بار دیگر خم شد و چپقش را از تاقچۀ پنجره برداشت. کبریتی آتش زد و چپقش را گیراند. پک عمیقی زد و همچنان که دود را بیرون می‌داد، گفت: «خب، حالا که دونستی می‌خوای چه کار کنی؟»

ـ چرا به مردم نمی‌گین از قحطی دربیان!؟

ـ اگه اهالی آبادی بفهمن، ماهی‌ها رو صید می‌کنن. اگه ماهی به قنات نباشه، لای‌و‌لجن، راه آب رو می‌بنده.

ـ می‌تونیم خودمون صید کنیم، یکی یک‌دونه به هرنفر بدیم.

ـ خبرش به شهر برسه، می‌ریزن این‌جا ماهی‌ها رو ببینن، بعد هم از همه‌جای مملکت راه برمی‌دارن منظرآباد. هرکی یک‌ناخنک هم بزنه، تهش همین آب‌باریکۀ پی‌زوری رو هم نداریم.

ـ مردم، نون ندارن بخورن ارباب...

ـ نون‌شون رو من بهشون می‌دم.

ـ من بهشون می‌گم. انصاف نیست تو انبارای قنات، ماهی از چشم هم بیرون بزنه، بعد مردم سرِ گشنه زمین بذارن. بااجازه...

ماهی را همان‌جا وسط اتاق، زمین گذاشت و برخاست تا خارج شود، لطیف راهش را بست.

ـ برو کنار. این اداها چیه؟

اما لطیف از جایش تکان نخورد. ارباب‌اردشیرخان تا پشت سر فاضل پیش آمد و کارد شکاری‌اش را از پر شالش بیرون کشید.

ـ فکر می‌کردم عاقل‌تر از این‌حرف‌ها باشی آقامعلم.

 فاضل، لطیف را هُل داد که: «این مسخره‌بازیا چیه؟ راه رو باز کن می‌خوام برم».

ارباب دستش را روی شانۀ فاضل گذاشت و او را سمت خودش برگرداند.

ـ راه رو باز کنه بری آبادی و قنات رو به گٌه بکشی بی‌پدر؟

ـ احترامت واجب ارباب، اما حق نداری بدوبیراه بگی.

ـ می‌گم؛ دهن تو رو هم می‌دوزم.

ـ دهن منو می‌دوزی؛ خورشید رو که نمی‌تونی تو پستو کنی ارباب.

از آن‌چه گفته بود، داغ شد و خون به صورتش دوید. جرأت یافت. با آن‌که مجبور بود سرش را بالا نگه‌دارد تا چشمان اردشیرخان را ببیند، اما تصمیم گرفت یک‌بار هم که شده حرفش را بزند و قال قضیه را بکند. مرگ بهادر دلش را سوزانده بود.

ـ ارباب‌! خیال کردی مردم خَرن؟ داستان درست کردی برای ماهی‌های قنات، سر مردم رو گرم کردی کسی به باغ خشخاشت کاری نداشته باشه. فکر کردی کسی نمی‌دونه شب به شب همین آب بی‌جون ‌رو این لطیف خاک‌برسر وِل می‌ده پای خشخاشا... فکر کردی نمی‌دونم ترست بابت اومدن مردم به منظرآباد، از ماهی‌های قنات نیست، بلکه از لورفتن باغ خشخاشته. ما رو یابو فرض کردی؟! این‌جا نشستم گوشم رو  دادم دست‌تون که افسانۀ نفرین قنات برای من به‌هم ببافین؟! فکر کردین کسی ندیده دور گردن بهادر، ردِّ طناب مونده، جوون بی‌زبون رو خفه کردین، گردنش رو شکوندین که چی؟... ها، ماهی قنات خورده، نفرینش گرفتتش، مُرده... هرکی به باغ خشخاشتون کار داشت از خونه و زندگیش تو این آبادی تاروندینش. بس‌کن ارباب، پدرت خوش... این چه مزخرفیه به‌هم می‌بافی؟!... بهادر فقط سهم آب زمینای پدرش رو می‌خواست.

اردشیرخان به گُردۀ فاضل زد. پایش تا شد و زانوهایش زمین خورد. با دستۀ کارد شکاری به گردنش کوفت، چشمان فاضل سیاه شد و با صورت، روی گلیم افتاد. همان‌جا که ماهی بی‌دُم را نهاده بود. ارباب‌اردشیرخان برش گرداند و روی سینه‌اش نشست و کارد را برد نزدیک صورتش. لطیف به التماس کنارش زانو زد.

ـ ارباب! دستم به دامنت، چه می‌کنی؟

ـ نگران نباش... فقط زبونش رو می‌برم که زبون درازی نکنه.

چشمان خون‌گرفتۀ ارباب، خیره به چشمان ترسیدۀ فاضل بود. دست ملتمس لطیف به بازوی تناور ارباب دخیل بست. ارباب، دست دیگرش را پیش برد تا دهان فاضل را باز کند و با آرنجِ دستِ چاقودارش به صورت لطیف کوفت تا دورش کند.

ـ ارباب! خون به چشمت زده... کوتاه بیا... به جوونیش رحم کن. یک‌غلطی کرد. زِر زد.

در کش‌و‌قوس دست‌ودهان فاضل و ارباب، درِ اتاق باز شد و همایون با ماهیِ سیخ‌کردۀ کبابیِ نیم‌خورده به‌دست داخل آمد. ارباب با دیدن او برق از چشمش پرید و سمتش خیز برداشت و سیخ را از دستش گرفت و آن را سمت لطیف پرت کرد و فریاد زد: «این دُم نزده به‌سیخِ بچه چه می‌کنه؟»

لطیف که چشمانش از ترس به گشادی دهان قبر شده بود، گفت: «خودتون بهش گفتین هرکدومُو می‌خوای سیخ کن، منم که این‌جا پیش شما بودم. گفتی بمونم شاهد شم».

ارباب، همایون را بغل زد و برد لب بالکن و دستش را در حقلش فرو برد تا بالا بیاورد.

پسرک زار می‌زد و رنگش از زوری که ارباب به او می‌آورد، زرد شده بود. فاضل، حیران از غضب ارباب، نگاهش میان کباب‌ماهی و لطیف و اردشیرخان و ماهی بی‌دُم سرگردان بود. بلافاصله خودش را جمع کرد و رساند به همایون و دست ارباب را پس کشید.

ـ چه می‌کنی، حنجره‌اش رو دریدی... شیر بیار... شیر بیار...

ارباب پابرهنه به باغ دوید. در راه به نرده خورد، شیشۀ نفت افتاد و شکست و نفت تا منقل پیش رفت و علو گرفت. لطیف، هراسان از اتاق بیرون پرید و پله‌ها را سه تا یکی پایین رفت. فاضل هم همایون به بغل پایین رفت. آتش از نفت کف بالکن به نردۀ چوبی و ستون و سقفِ چندلِ سیاه خزید.

ارباب از میانۀ راه بازگشت.

همایون، زرد و بی‌رمق با چشمانی گشاد به آتش اتاق اربابی تَهِ باغ خیره مانده بود... ارباب نیز هم!

رعشه‌های تن همایون در آغوش فاضل بی‌تابش کرد. او را زمین نهاد. کف به لبش زد و چشمانش برگشت. ارباب‌اردشیرخان مانند تنۀ خشکِ نیم‌تراشیدۀ نیم‌سوختۀ درختِ تناورِ بی‌بری، میانِ باغِ خشکِ بی‌آب، به همایونِ بی‌جان و آتش اتاق می‌نگرسیت.

چشمان فاضل میان ارباب و همایون و باغ و قنات و ماهی و قلعۀ شعله‌ور اربابی می‌گشت!... و لطیف، ترس‌خورده میان خشکه‌درختان باغ می‌دوید.


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • کباب‌ماهی | داستان کوتاهی از امیرحسین روح‌نیا
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.