به قلم محمدامین سرخی
طرحی از مقتل سهراب | یادداشتی بر رمان «سایههای باغ ملی» نوشتۀ محسن هجری
05 مرداد 1398
13:17 |
0 نظر
|
امتیاز:
5 با 2 رای
شهرستان ادب به نقل از خبرگزاری تسنیم: رنگ نارنجی مزین به تنۀ چنددرخت بههمراه مجسمهای که یادآور مقتل سهراب میباشد، تصویر جلد این کتاب است. غم، غصه، دلهره و اضطراب از جلد کتاب سرازیر است. مانند هر ایرانی که عاشق تراژدی است و عرفانیترین و عاشقانهترین لحظاتش مقاتل است، تصویر جلد خیلی هم بد بهحساب نمیآید. دلم میخواهد جلد را صدها سال نگاه کنم و صدها سال زار بزنم از تراژدیهای سخت و سنگینی که این ملت و این کشور متحمل شده است. اتفاقهای ناگواری که ای کاش در حافظۀ تاریخیاش همواره بماند و تجربهاش و تلخی تکرارش همواره برایش حاضر باشد، اما برای مثل منی که همۀ امور را به ایمان شخص و آنچه باور دارد ارتباط میدهم، این کتاب با طراحی روی جلدش دقیقاً میخواهد بگوید که آی مردم! ما همانهایی هستیم که اسطورۀ ذهنیمان، نه فقط شکست فرزند از پدر که قتل توسط اوست. آی مردم! بدانید و آگاه باشید که سنت ما همواره پیشروی و تجددمان را به باد تمسخر گرفته است و در آخر آن را از بین برده است (حال یا واقعاً حذف کرده است یا طوری مورد استحاله قرارگرفته است که دیگر آن نیست).
آی مردم! بدانید که ما ملت گریه و مویه بر سهراب هستیم. سهرابی که از فرماندهان سپاه توران شده بود، سهرابی که بهدنبال پدر بود، سهرابی که جوان بود، سهرابی که... . ای سهراب! کجایی تا ببینی قرنها بعد باز هم جوانان این مرز و بوم بهوسیلۀ پیرانشان محدود شدهاند، نه محدود که معدوم شدهاند. از تحرکات مشروطهخواهی و استقلال نفت گرفته تا تصمیم به آزادیهای اجتماعی و فکری. این ملت، سنتزده است. این ملت جشن 2500ساله برگزار میکند، اما برای اجرای بهتر آن خون فرزندانش را میریزد. این ملت با پسران قوی و زورمندش مشکل دارد. جوانانی که بهدنبال هویت اصلی خود، سنت دیرینه و زادگاه اندیشۀ خود بهدنبال ریشه و اصل خود میگردند، اما بهدست همین ریشه خفه میشوند و از بین میروند. شهدای مسیر انقلاب و احیای ارزشهای انسانی در ایران از سربداران سبزوار تا شهدای دهۀ 50 شاهدان این اتفاقاند.
پرچانگی را کنار بگذارم و به سراغ کتاب بروم، اما چه میشود کرد با این داغ دل؟ شریعتی نهیب میزند که مراقب باشید. نه به املیسم دچار شوید و نه به فکلیسم، بهدنبال ایدۀ سوم باشید. شاید منظورش ایدۀ اسلامی بوده است.
کتاب، حول شریعتی است. حول ایدۀ سوم است. حول حیات انقلابی از نوع اسلامی آن است. کتاب بهدنبال نشاندادن راه خروج از املیسم و فکلیسم به کویر میرسد و این کویر چقدر شبیه به کویر شریعتی است. کتاب، نسخۀ امثال مصدق را پس از کوتای 28 مرداد، تودهایها را هم با خیانت و خالیکردن پشت مصدق در ماجرای ملیکردن صنعت نفت پیچیده بود. مذهبیها مانده بودند و گروههای چریکی.
جوان آرمانگرایی که دیپلمش را گرفته و برای رشتۀ دانشگاه، جامعهشناسی را انتخاب میکند. عشقش شریعتی است و دقیقههای زندگیاش را با او سپری میکند. پدرش سیاسی زخمخوردهای است که به کناری خزیده است. تنها حرفی که با او دارد این است که مراقب باشد سرخورده نشود و مطمئن شود که آیا برای شریعتیشدن یا به شریعتی شبیهشدن باید رشتۀ جامعهشناسی خواند یا خیر. سامان یکدندهتر از این حرفهاست و میرود برای جامعهشناسی دانشگاه تهران. حدود سال 46 است و مردم ماجرای 15 خرداد 42 را رقم زدهاند و امامخمینی (ره) نیز تبعید شده است. سامان عشق حسینیۀ ارشاد دارد، اما حسینیه به عللی نامشخص بسته است. سامان جوان پرشوری است، دور از ذهن نیست که نسبت به آرمانهای چپها گرایش نشان دهد.
سامان میرود. بهمانند همۀ زمانها هر رفتنی را بازگشتی است و هر آمدنی را رفتنی. سامان اما به آن مقصدش علاقهمند است؛ به شریعتی، به آرمان، به انسان علاقهمند است و درد دارد.
مرد را دردی اگر باشد خوش است/ درد بیدردی دوایش آتش است
شریعتی در جایجای داستان حضور دارد، مانند روحی است که در متن جریان پیدا کرده است. شریعتی ندایش سامان را بیدار کرده است، اما چه بیدارشدنی! گنگ است اینکه تو آن فرد بیداری هستی که بقیه به خواب دعوتش میکنند یا تو آن خوابی که دیگران به بیداری. منگ میشوی. بهناگاه به آخرین نقطۀ اتکای خودت رجوع میکنی. فارغ از زمان و مکان و معنا میشوی و مییابی تو باید آن بیدار بشوی. نمیدانم با خود چه فکر میکنید، اما گاهی احساس میکنم شریعتی «شازده کوچولوی» ایران است. شریعتی ندای بازگشت به خویشتن است. شریعتی همانی است که ممکن است امری را کاملاً به خطا رفته باشد، اما دغدغهاش، میل به اصلاحش و امیدش به آینده انسان را به شوق وا میدارد. سامان نیز از این موضوع، مستثنی نیست. ورودش به تهران همراه است با آشنایی با افرادی از طیفهای کاملاً متفاوت، اما با یکوجه اشتراک؛ آینده هرچه هست باید بهتر از امروز باشد. اتاق خوابگاهش 4 نفره است. یکیشان سامان است که فرآیند رشدش را در طول داستان مشاهده میکنید. دومی سعید است از اهواز؛ خونگرم است و سنگر آخر بچههای اتاق. بیطرف است و بهنوعی داور. همواره سوت پایان بحثها را مینوازد و بچهها را به شام یا ناهار یا عصرانه دعوت میکند. سومی محمود است؛ از اهالی یزد. گرایشهای اسلامی دارد و بهنوعی داعی به تغییرات اسلامی است. چهارمی اردشیر است؛ منظم و دقیق و بسیار اهل مطالعه. چپ است. سبیل بلند کرده است و دغدغۀ کارگر و مردم دارد.
دانشکده، دانشکدۀ جامعهشناسی دانشگاه تهران است. لذا حتی اگر با تعصب و یکدندگی وارد شوی، نمیتوانی بدون شنیدن حرفهای طرف مقابل خارج شوی. سامان در گیرودار صحبتهای طیفهای مختلف، همواره منطبق بر مطالب و صحبتهای عزیزش رفتار میکند. او همواره پایبند به شریعتی است و هرکس، حتی ناآشناها به شریعتی، بوی او را از او میشنوند. در مباحثهها سعی دارد نقش ایدۀ سوم را بازی کند؛ نه چپ و نه راست. ایدۀ سومی که نه فکلیسم باشد و نه املیسم بنامند. شاید به ایدۀ ایجابی نرسیده باشد، اما میداند که «الیمین و الشمال مضله، و الصراط الوسطی هی الجاده». تنهایی مشخصۀ اوست. نه گروهی دارد و نه جناحی. نه سیستمی دارد نه دارودستهای. عدهای که خودجوش و با سرمایۀ خویشتن به کار افتادهاند و فعالیت میکنند. تنها جریانی که بهصورت نظاممند در حال فعالیت ذیل شریعتی است، سیستم امنیت ملی یعنی ساواک است.
سامان در این آمدوشدها با خانمی آشنا میشود. دختری چریک از خانوادهای که نظام فکریشان تماماً چپ است. شریعتی را تهی، بدون راهحل و دارای دعاوی پوچ میداند. بحثشان بالا میگیرد. مهری اولینبار سامان را به حسینیۀ ارشاد میبرد. در اتوبوسی دوطبقه با منظرهای هیجانانگیز از شهر. دوتایی پای سخنرانی دکتر مینشینند. مهری، سامان را به خانهشان دعوت میکند. مهندس عالیخانی، پدر مهری، بهگونهای با سامان گرم میگیرد و خوشوبش میکند که سامان با او احساس راحتی میکند. سامان حرفها را شنیده است، جوابهایش را داده است، مهندس عالیخانی مانند پدری مهربان با او صحبت کرده است. همه با او گرم گرفتهاند، اما سامان همچنان ناراحت است و احساس درماندگی میکند. چرا؟ چون در بحثها کم آورده باشد یا شریعتی را عقیم یافته باشد، نه. سامان منتظر نامهای است از حضرت دوست. منتظر پاسخی است از محل تجمیع همّوغماش، از کانون محبتش، از گرمابخش قلبش، امید زندگیاش و آن کسی که غم تهران رفتنش برای دوری از اوست و شادی نیشابور آمدنش برای اوست. او منتظر پاسخ نامهاش از طرف نسرین است.
نسرین، این دختر سادۀ شهرستانی که محدودیتهای زندگی در محیط مذهبی او را از رفتن به دانشگاه و محیطهای بیرون منع کرده است، شده است معشوقۀ سامان دانشگاهرفتۀ جامعهشناسیخواندۀ طرفدار شریعتی. روابط بین این دو از نقاط جذاب و پراحساس کتاب است. تعریفکردن ماجرای عشق و عاشقی پسر خانواده و میانجیگیریهای همیشگی خواهرها همراه با مشاورههای مادرانۀشان، تابوتب پیغام و پسغامها و... .
حتماً باید از کتاب خواند و خود را در آن شرایط فرض کرد تا هیجان آن لحظهها برای انسان تداعی شود. لحن کتاب در توصیف ضعیف است، اما وقایع را خوب بازگو کرده است. جملهها خبری است و آکنده از کدوارههایی که ذهن خواننده باید کنار هم بچسباند. متن بهمراتب میتوانست احساسیتر و داغتر باشد. شاید اگر لحن کتاب، تند میشد و آرامش همیشگیاش را مثل تعقیبوگریز محمود میداشت، متن بهتری میشد. بله، تعقیبوگریز از دست ساواک که از حسینیۀ ارشاد شروع شد و تا لواسان کشید. سامان فقط برای شنیدن سخنرانی شریعتی رفته بود، اما دوست قدیمی یزدی خودش محمود را دید. کمی که باهم قدم زدند متوجه شدند که در حال تعقیب هستند و شروع به فرار کردند. این اتفاق آیا ارزش بدنامشدن و رفتن در لیست ساواک را داشت؟ قیمت و ارزش نسرین و مهری چطور؟ بهپای این رفاقت و مرام خرجکردن میرسید؟ اگر بهخاطر همین سلاموعلیک باعنوان همدستی با آشوبگران دستگیر میشد، چه باید میکرد؟ ارزش و معنی حیات در این شرایط چگونه میشود؟ آیا مرگ برای حقیقت و در راستای آرمان بهحساب میآید یا ازبینرفتنی ناچیز؟ سامان چه میکند؟ فرار میکند یا خداحافظی؟ نسرین را تنها میگذارد و به امور بهاصطلاح انقلابی میرسد؟ با مهری همپیمان میشود یا نه؟ همۀ تنهاییها و سختیهای مسیر را کنار بگذاریم؛ زیرا برای آرمان و هدف هستند و آدمی به آرمانش زنده است. اگر دستگیر شود و شریعتی آزاد باشد، با چالش آزادبودن شریعتی چه کند؟ او بود که این افکار را در ذهن او بیدار کرد و آرامش و بیخیالی را از او گرفت. او که خود عامل و زندهکنندۀ این امور بود، چرا همانند دیگر انقلابیون و معترضان در بند ساواک یا تحت شکنجۀ او نیست؟ سامان این شک و دودلی را چگونه حل کند؟ شاید باید سر به کویر نهد.
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.