شهرستان ادب: تازهترین نقد و نظر سایت شهرستان ادب در ستون داستان، اختصاص دارد به یادداشتی از متین موید، نویسنده و پژوهشگر ادبیات. موید در این یادداشت به بررسی مفهوم «خدا» در نمایشنامه «مهمان ناخوانده» اثر معروف و پرفروش اریک امانوئل اشمیت نویسنده فرانسوی پرداخته است
آیا خدای اشمیت خداست؟
«اریک امانوئل اشمیت» در ایران بیشتر با داستانهایش شناخته میشود. اما جذابیت نمایشنامه «مهمان ناخوانده»ی او نه تنها کمتر از داستانهای وی نیست، بلکه توانایی دارد افرادی را که خیلی هم اهل کتاب خواندن نیستند با خود همراه کند. این مسأله فقط به هنر نویسندگی اشمیت برنمیگردد، بلکه موضوع این نمایشنامه و پردازش زیرکانۀ آن، خواننده را تا آخرین پرده به دنبال خود میکشد؛ خدا و سوالات انسانها از او!
سوالاتی که شاید هر فرد درباره خدا داشته باشد یا با خواندن این نمایشنامه در ذهنش ایجاد شود. و خواننده به دنبال جواب، تا آخر کتاب را در دست میگیرد و تازه وقتی نمایشنامه تمام میشود احساس میکند که من باز هم سوال دارم، یا هنوز جوابم را نگرفتهام!
داستان نمایشنامه در شبی پر اضطراب اتفاق میافتد؛ اتریش توسط نازیها اشغال شده، دختر شخصیت اصلی داستان، یعنی «دکتر فروید»، توسط «گشتاپو» دستگیر شده، و او پذیرای مهمانی ناخوانده در مطبش است. آن شب گفتگویی بر سر ایمان، میان فروید و مهمان ناشناسش شکل میگیرد.
روایت داستان در یکی از برشهای دردناک تاریخ شکل گرفته؛ زمان جنگ جهانی دوم و کشتارها و رنجهای بیحسابی که به این واسطه به انسانها تحمیل میشود. این بهترین وقتی است که میتواند جنگی درونی میان ایمان و تردید در دکتر فروید ایجاد کند. در این کتاب، نویسنده با استفاده از نام شخصیت پرآوازهای چون فروید، دنیای فلسفه و ایمان را به چالش میکشد. فرویدِ داستان، خداناباوری تجربهگراست که میل دارد ایمان بیاورد، اما شکهای متعدد وی اجازه نمیدهد. او گاه تا آستانۀ دروازۀ ایمان پیش میرود و گاه کافری سرسخت میشود.
در واقع، نویسنده به عمد قطعیتی برای خواننده نمیسازد تا او خود انتخاب کند. گاهی خواننده میان گفتگوهای فلسفی شخصیتها گم میشود و نمیداند حق با کیست! آیا خدایی که اشمیت به تصویر میکشد خدای حقیقی است؟ به نظر میرسد او نیز دلش میخواسته شبی با خدا رودررو بنشیند و همه سوالاتی که سالها ذهنش را درگیر کرده و جرأت پرسیدنش را نداشته بپرسد، نظیر آنچه در این کتاب به تصویر کشیده است. پس خواننده گاه با فروید همراه میشود و گاه با ناشناس مرموز داستان؛ شخصیتی که طبق روایت داستان ممکن است خدایی باشد که در هیأتی انسانی به دیدار فروید خداناباور آمده و او را به ایمان دعوت میکند. اما این ابهام حتی با پایان یافتن نمایشنامه نیز پایان نمییابد و یک علامت سوال بزرگ با خواننده باقی میماند؛ خدا چیست؟
اهمیت این سوال ما را بر آن داشت تا به بررسی انگیزه اشمیت از نوشتن این نمایشنامه و ویژگیهای خدای داستان او بپردازیم.
اشمیت در خانوادهای لائیک به دنیا آمده است. اما به خواست پدر و مادر، برای آشنایی با تاریخ، از جمله تاریخ ادیان، دوران تحصیل را در مدرسه ای با تعلیمات مسیحی طی میکند. اما خواه ناخواه این آموزهها در او اثر میکند. سالهای بعد به زعم خودش، خواندن کتب خداناباورانی مثل سارتر، نیچه و خصوصا فروید، باورهای این دانشجوی فلسفه دانشگاه سوربن را دستخوش طوفانی سهمگین میکند.
اشمیت در مصاحبهای اینطور از گذشتهاش حرف میزند: برای جستجوی حقیقت به فلسفه روی آوردم. در آن زمان برای من خدا مرده بود و ادیان رو به زوال بودند. اما پس از مدتی فهمیدم که فلسفه صرفا تولید تئوری و فرضیه میکند و نه حقیقت. متوجه شدم که عقل همۀ انسان نیست، بلکه قلب و تخیل نیز بخشی از وجود اوست.
او این درک جدید را طی اتفاقی شگرف که از آن به "تولد دوباره" تعبیر میکند، به دست آورد؛ در شبی سرد که اشمیت جوان، گم شده در صحرای آفریقا، تنها، بدون آب، غذا و لباس گرم، مرگ را به خود نزدیک میدید.
او توصیف میکند که من با آنکه محتاط و ترسو به حساب میآیم، آن روز با سرعت پیش میرفتم و از گروه جدا میشدم، در حالیکه خوب میدانستم به زودی گم میشوم. انگار که به قرار ملاقاتی فراخوانده شده بودم. نمیدانم آن موقع آزادانه تصمیم گرفتم یا واقعهای بود بر حسب قضا و قدر؛ سوالی که تمام عمر در من بی پاسخ ماند! وقتی که شب شد فهمیدم گم شدهام. اما به طرز غریبی در آن شب رازآمیز نمیترسیدم! اطمینانی کامل داشتم و میفهمیدم قدرتی مطلق نظارهگر ماست. همه چیز در دنیا منظم است و من هم جزئی از این نظام هستم. همه چیز معنادار است، زندگی ارزش زیستن دارد و از مرگ نباید ترسید.
اما مشکل از آنجا آغاز شد که وقتی به کشورم برگشتم، نمیدانستم خدایی که آن شب احساس کردم و به او ایمان آوردم چه ویژگیهایی دارد. او را نمیشناختم، پس شروع کردم به خواندن متون دینی و عرفانی.
اما حاصل این جستجوها برای او این است که خدای ظاهر شده در بیابان، لابلای صفحات این کتابها نیست. اشمیت تنها این را میداند که این خدا با عشق دنیا و انسانها را آفریده است. این نویسندۀ فلسفه خوانده که سالها از عقل حرف زده است، اکنون توانایی توجیه عقلی این خدا را ندارد، ولی قلباً به او ایمان دارد. او در جدالی میان دانستهها و ادراکات قلبیاش ایستاده، و این همان دغدغۀ درونی است که مهمان ناخوانده را خلق کرده. در واقع، فروید نمایندۀ بخش پرسشگر ذهن نویسنده، و ناشناس بخش متمایل به ایمان روح اوست.
اشمیت درباره نگارش این نمایشنامه مینویسد: "من این متن را در خلوت خود نوشته بودم، بر اساس یک نیاز به شدت درونی و شخصی، به حدی که فکر نمیکردم غیر از چند دوست صمیمی کس دیگری بتواند با آن ارتباط برقرار کند. (...) سالها طول کشید تا رویارویی فروید و ناشناس در من جا بیفتد، تا بتوانم آن را در قالب یک نمایشنامه بنویسم".
واضحتر اینکه فرد ناشناس داستان، خدایی که ما میشناسیم نیست، بلکه خود اشمیت است که تلاش میکند به سوالات درونی خودش (فروید) پاسخ بدهد. گاه موفق است و گاه شکست خورده. هر چند به لطف قلم هنرمندانه نمایشنامهنویس، این شکست آشکارا به چشم نمیآید. چون ایمان خود اشمیت از راه عقل به دست نیامده و قلبی است، نسخهای که وی در این کتاب میپیچد این است که ایمان تنها از راه قلب به دست میآید، و اگر سوالهای متعددی داشته باشی نمیتوانی ایمان بیاوری.
خدای این داستان (فرد ناشناس) قدرتی برای تغییر نظر و عمل انسانها ندارد، چون آن را خلاف آزادی میداند. اما از روش زندگی انسانها نیز خسته شده و آمده است تا خلأهای تفکر تجربهگرا و صرفا حسابگرانه را به نمایندۀ خداناباوران (فروید) نشان دهد و او را دعوت کند که به صدای قلب خویش گوش فرا دهد.
سوی دیگر ماجرا نیز فرویدی است که اشمیت او را بسیار تحسین میکند. چرا که خداناباوری او را هوشمندانه میپندارد. زیرا از نظر اشمیت تفکری که به خودش شک نمیکند هوشمندانه نیست. او که خود زمانی خداناباور بوده است، سوالات و ابهامات چنین فردی را میشناسد. به همین دلیل است که وی در متن کتاب، فروید را پیامبر میداند. پیامبری که تعصبات و بخش های مغفول ایمانهای ضعیف را به انسانها نشان میدهد. البته این پیامبر، برخلاف همه پیامبران تاریخ، نمیتواند پاسخی برای سوالهای متعددش پیدا کند و به ظن و گمان و قضاوتهای شخصی بسنده میکند.
اما اشمیت حس قرابتی به فروید دارد؛ چرا که وی نمایندۀ بخش عصیانگر و سرسخت روح نویسنده است که شبهات و سوالات بی پاسخ او را فریاد میزند و امید پاسخی دارد. در واقع، به نظر میآید میلی درونی به یافتن پاسخ همان سوالات، اشمیت را به سوی نگارش این نمایشنامه سوق داده است!
سوال اصلی اشمیت علت وجود رنج، سختی و شر در دنیاست، و این که با وجود همه اینها چطور میشود ایمان داشت؟ او تلاش میکند تا با آزاد دانستن انتخاب، این مسائل را امری صرفا انسانی و خارج از خواست خدا نشان دهد. وی نشان میدهد که خداناباوری چه رنجی به انسان تحمیل میکند. در نتیجه، از نظر فرویدِ داستان، وجود شر، مرگ، سختی، جنگ و ... ناعادلانه است، و خدا باید جلوی این اتفاقات را بگیرد. پس اگر او قادر است و شر همچنان وجود دارد، او خدای بدی است. و اگر بد نیست پس ناتوان است:
تو وجود نداری! اگه تو قادر مطلقی، لاجرم بدی؛ اما اگه بد نیستی به اندازه کافی توانا نیستی. حیلهگر باشی یا محدود، در هر صورت تو خدایی در قد و قوارۀ خدایی کردن نیستی. اصلا لازم نیست که وجود داشته باشی! بمب اتم، خطر، شوک، همه اینها کافیه برای توضیح دنیایی چنین ناعادلانه! تو چیزی جز فرضیهای بی فایده نیستی .
قبول این نگاه، که بر بستر زائد پنداشتن رنج در زندگی انسانهاست، مثل این است که توقع داشته باشیم تکهای چوب خودبهخود تبدیل به سازهای زیبا و خوشتراش شود، بدون آنکه رنج صیقل خوردن را بپذیرد. به این ترتیب، انسانها نیز باید تربیت شوند و رنج ابزاری در خدمت تغییر و تعالی ایشان است. اگر چه انسان در تبدیل رنج به دوگانۀ تعالی، یا طغیان و افسردگی آزاد است. همانطور که نویسنده با رنجِ تحمیلیِ گم شدن در بیابان، به ادراک جدیدی از خدای خویش دست یافت.
به نمایشنامه برگردیم؛ فروید جلوی تمایل عمیق روحش به ایمان آوردن میایستد، چرا که ذهن حسابگر او نمیتواند ایمان به غیب را جایگزین محسوسات کند. پس با وجود همۀ علائم وجود خدا، ترجیح میدهد تنها به خودش تکیه کند و زندگی دردناک و سختی را نیز بپذیرد. از نظر فروید ایمان آوردن آسان است، چون خیال انسان راحت میشود. اما ناشناس به او نشان میدهد که گذر از دروازۀ ایمان شجاعت و تواضع نیاز دارد.
ناشناس: مادر همۀ آفتها همون ویروسیه که نمیذاره تو به من ایمان بیاری: تکبر! تکبر انسان هرگز تا این حد نبوده. یه زمانی برای تکبر انسان به مبارزه طلبیدن خدا کافی بود؛ امروز این تکبر اومده و جای خدا رو گرفته.
در واقع، آن حقیقتی که اشمیت شبی در بیابان احساس کرده به او یادآوری میکند که انسانها خیلی چیزها را نمیفهمند و نمیدانند. اما به خاطر این ابهامات نباید خویش را از ایمان، از حقیقت محروم کنند. پس فرد ناشناس داستان به این محوریت انسان پاسخ میدهد:
فکر میکنین این انسانها هستن که تمامی قوانین رو درست میکنن و چون همه ارزشها یکیه، هیچی ارزش نداره! (...) در ابتدا از اینکه خدا رو کشتین اظهار رضایت میکنین. چون اگه خدایی وجود نداشته باشه همه چیز حاصل انسانه.
با وجود تلاش اشمیت در این نمایشنامه برای ترغیب انسانها به ایمان، نمیتوان این نکته را فراموش کرد که خدای تصویر شده در داستان اشمیت محدود و ناتوان از اثرگذاری در دنیاست. او تنها خدای آفرینندهای است که در کنج تنهایی کسالتبارش نشسته و حتی حوصلۀ خواندن دوبارۀ کتابی که نوشته است را هم ندارد. گاهی نگاهی به دنیایی که آفریده میکند و از زیباییهایش شگفتزده میشود! زیباییهایی که او در شکلگیریشان نقشی نداشته است و باعث میشود به انسان ایمان بیاورد!
از نظر اشمیت، جهان آفرینش ارتباطی با خالق خویش ندارد و روزها و شبها بی هیچ برنامه و حکمتی از جانب خداوند میگذرد. درواقع، خدایی که نویسنده ترسیم میکند آنقدر حکیم، توانمند و مسلط نیست که در هر لحظه وقایع زندگی همه انسانها را در جهت تربیت ایشان مدیریت کند.
و این تصویر خلاف حقیقتی است که اشمیت آن شب در بیابان از خداوند دید. خدایی که اشمیتِ ترسو و محتاط را وادار به جدایی از گروه دوستان کرد، به او اطمینانی چنان محکم بخشید که حتی از مرگ نترسید و او را در مسیر ادراکی زیبا از پروردگارش قرار داد. چنین خداوندی چگونه ممکن است ناتوان باشد؟