در دل نامردمیها مرد بودن دیدنیست با زمین و آسمان همدرد بودن دیدنیست
سینهای سد میشود تا سیلبند غم شود میرود چشم امید عالم و آدم شود
میرود تا پرچم ایمان نیفتد بر زمین برگبرگ زخمی قرآن نیفتد بر زمین
ایستادن را برایم کوه، هجّی کرده است تیغ بودن را یلی نستوه، هجّی کردهاست
در تبار ما به جنگ باد رفتن تازه نیست درس تاریخ است؛ تاریخی که بیشیرازه نیست
با تواَم ای شانۀ با مارها آراسته! از دل هر قطرۀ خون کاوهای برخاسته
فکر کردی مرگ رستم ضربۀ پایانی است؟! در رگِ مردان اینجا شاهنامهخوانی است
شاهنامهخوانی است و گرمی شور و جنون میخروشد، در رگِ غیرت نخشکیدهست خون
بیوطن، جان هم نباشد؛ عاشقی در خوی ماست نبض ایمان است آن تیری که در برنوی ماست
بر زمین افتاده حتی، روشنایی در شباند دستهایی که نگهبان حریم زینباند
این عقیق سرخ از انگشتر دنیا سر است در رکاب آسمان قطعاً سلیمانیتر است
جاریِ بیانتها! دریا مبارک باشدت خندۀ نورانی زهرا مبارک باشد
شعر من آمیزۀ دلتنگی و فریاد بود در هوای وصل تو ذکرِ مبارکباد بود
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز