شهرستان ادب: به مناسبت میلاد حضرت امام رضا علیهالسلام، ستون شعر سایت شهرستان ادب را با شعری از «مبین اردستانی» بهروز میکنیم:
وقتی از ذوق و شوق زیارت
التهابِ جنون در سرم بود
چشمم افتاد به چشمهایش
خادم زائران حرم بود
دیدم از آتش عشق مولا
سوخته جامهی عقل و هوشش
شال سبزی چنان عاشقانه
دست انداخته روی دوشش
بیدل و شاد بود او از اینکه
حافظ حرمت شاه طوس است
مولوی مستیاش را ندارد
چون که او مست شمسالشموس است
در طوافی خوش و کودکانه
گشته بودم تمام حرم را
گرچه هر سوی آن آشنا بود
باز گم کرده بودم خودم را
رفتم و گفتم آقا ببخشید!
(محو در نور گنبدطلا بود)
گفتم آقا کجایید؟ هستید؟
(غرقِ دریای لطف رضا بود)
وه چه حال خوشی داشت سید.
هرچه احوال خوش را چشیدم
هرچه رفتم به هر سو به هرجا
خوشتر از او به عمرم ندیدم
عاشقی را چه زیبا بلد بود
شور تازه به آب و گلم داد
گرچه سرخیلِ گمگشتگان بود
راه خوبی نشانِ دلم داد
وه که عاشق به او میتوان گفت
هرکه اینگونه سرگشته باشد
هرکه با پای دل صحن در صحن
دم به دم، رفته... برگشته باشد
آنطرفتر سوی کفشداری
کفشهای خودم را که بردم
فارغ از دیگران، کفشها را ...
نه! خودم را امانت سپردم
با خودم گفتم اینجا بهشت است
هیچجا اینقَدَر محترم نیست
گفتم این من نه! این من نه! این من
لایق پاکیِ این حرم نیست
رفتم و در هوای زیارت
عاشقانه، چه بیخویش رفتم
هرچه از شرم پا پس کشیدم
با خجالت کمی پیش رفتم
چشم بستم، گشودم، چه دیدم؟
دیدم آری که ابر بهارم
آری آن هم چه ابری! چه ابری!
که ضریحی در آغوش دارم
السلام علیکی شنیدم
من نگفتم کس دیگری گفت
آخر آنجا که من من نبودم
آری از من من بهتری گفت
من نبودم، چه بودم؟ که بودم؟
هرچه بودم فراموش کردم
هرچه گفتم من دیگری گفت
من فقط مو به مو گوش کردم
هرچه دیدم به چشمی دگر بود
من به گوشی دگر گوش کردم
هرچه گفتم زبانی دگر گفت
بودنم را فراموش کردم
خیس باران فقط مویه کردم
از خودم شکوه کردم دمادم
حرفهای دلم را بلد بود
چیز دیگر نیامد به یادم
گفتم ای جان! دل من گرفته
دوست دارد ببارد بموید
ابر دلتنگِ هر سو دویده
غیرِ باران چه دارد بگوید؟
یادِ او خوش که خطّ نگاهش
دید بال کبوتر ندارم
یادِ من داد هر سو که رفتم
چشم از گنبدت برندارم
کاشکی تا ابد تا همیشه
بندهی آستان تو باشم
خادمِ زائرانت اگر نه،
زائرِ خادمان تو باشم