شهرستان ادب: به مناسبت زادروز سلینجر، نویسندۀ نامدار آمریکایی، یادداشتی از امیر مرادی میخوانیم که به پیگیری شخصیت سیمور در آثار سلینجر پرداخته است:
کاش در کنج عدم بیدردسر میسوختم
همچو شمعم کرد راه مرگ، روشن، زندگی (بیدل)
1
زندگی هر هنرمندی برای هوادارانش کنجکاویبرانگیز است و تلاش هنرمند برای گریز از چشمهای حریصِ پیگیر نیز جز اشتیاق بیشتر مردمان، حاصلی به همراه ندارد. سلینجر یکی از هنرمندانی است که به طرزی مشهود و حتّی شاید بتوان گفت افراطی، سعی در مستوری داشت و این عدم علاقه به شهرت، شهرت او شد!
او در زندگی عادّی خود، نه تنها سعی در خودنمایی نداشته است، بلکه با هر تلاشی برای رسوخ دیگران به زیست خاصّ خویش نیز مقابله کرده است و حتّی به دادگاه متوسّل شده تا از انتشار کتابی که به روزمرّههای او میپردازد، جلوگیری کند. به هر صورت، هرگز نمیتوان کتمان کرد که دستکم درصدی از جذّابیت سلینجر برای مخاطبان او –از شرق تا غرب و از جنوب تا شمال- همین مِهوارهای است که همواره شخصیت او را در ابهام نگه داشته است.
2
با آنکه فرصت دیدار و مراوده با سلینجر، هرگز به هواداران پرشورش دست نداد امّا هر کس مشتاق دیدار اوست، میتواند شخصیتهای او را که بیشک رنگ و بویی از او را با خویش دارند، در آثارش دنبال کند. خانوادۀ «گلس» که آثار متعدّد سلینجر، پازل حوادثی است که بر آنها طیّ سالیان متمادی گذشته است، برادر بزرگتری دارد به نام «سیمور» که به با ویژگیهای منحصربهفرد خود، به نوعی مرشد برادران و خواهران عجیبالخلقۀ خویش است؛ کودکانی که به حدّی خاصّند که شرکت در مسابقۀ «کودک باهوش» نه یک سرگرمی، که وظیفۀ موروثی آنهاست.
طرز نگرش سیمور به مسائل و رهنمودهای او، هر خوانندهای را بر آن میدارد که شخصیت حقیقی سلینجر را در او جستجو کند. با آنکه ردّ پای سیمور را در اکثریت آثار نویسنده به وضوح میتوان مشاهده کرد، اثر «تیرهای سقف را بالا بگذارید نجّاران؛ سیمور: پیشگفتار» و داستان «یک روز خوش برای موزماهی»، مختصّ پردازش شخصیت سیمورند.
3
آنچه پس از مطالعۀ کلّی آثار سلینجر در ذهن خواننده تهنشین میشود، نوعی نگارش ساده و در عین حال برآمده از دردی عمیق و اجازه بدهید بگویم «شرقی» است. در عموم آثار این نویسندۀ آمریکایی، انگار با عارفی روبهروییم که هزاران کیلومتر آنسوتر منزل گزیده است و با عینک خاصّ خود، جهان را –بویژه از نگاه سیمور و البتّه هولدن در ناطور دشت- برای خوانندگانش گزارش میکند.
غمی که در نگرش سلینجر نهفته است –که قطعاً بیارتباط با افسردگی پس از جنگ جهانی دوم هم نیست- از او نویسندهای کمنظیر ساخته است؛ بویژه که این غم، دور از بحرانهای جوامع مدرن، ناشی از ساده دیدن و ساده روایت کردن مسائل جهان است. هرچند این غم همواره با طنزی شگفت همراه است امّا ناامیدی از مسیری که آدمی در پیش گرفته است، در کلمهکلمۀ آن موج میزند.
سلینجر میتواند از هر مکالمهای، داستانکی فراهم آورد و در هر داستانکی، ثابت کند که زندگی رنجی است همواره که فقط سادهانگاری، چارۀ بیچارگی آن است. همین تأکید بر سادگی است که کودکان و نوجوانان داستانهای سلینجر را به ابرقهرمانانی تبدیل میکند که کار آنها در تحمّل رنج عالم، کم از دلاوری یلان تناور در میادین رزم نیست. کودکان و نوجوانان میبینند ولی میگذرند، بر عکس بزرگسالانی که رنگ و لعابها مدّتهاست آنها را با خود برده است.
4
در کنار «ناطور دشت»، مجموعۀ داستانهای کوتاه سلینجر که با دو نام «نه داستان» و «دلتنگیهای نقّاش خیابان چهلوهشتم» در ایران به چاپ رسیده است، از نظر گیرایی، اثری است که میتواند برای آشنایی با نویسندۀ بزرگی چون سلینجر، پیشنهادی مناسب باشد، هرچند به لحاظ پایان سرنوشت سیمور، به عنوان سرآمد کودکان خانوادۀ گلس، این کتاب، باید آخرین کتابی باشد که از آثار سلینجر انتخاب میشود.
پایانبندی قصّۀ سیمور در این جهان را میتوان در داستان «یک روز خوش برای موزماهی» خواند. داستان، داستان سفر سیمور و همسرش، پس از دوران بستری سیمور، به منطقهای تفریحی است. تماسی که با همسر سیمور گرفته میشود، مشخّص میکند که خانوادۀ زن به شخصیت مرموز سیمور، مظنونند و نگران سلامت دختر خویش، توصیههایی به او میکنند برای در امان ماندن از شرّ سیمور. سیمور امّا به ظاهر فارغ از هر چه که هست، در ساحل، مشغول صحبت و خیالبافی با کودکی است که در هتل با او آشنا شده است. سیمور به اتاقی که همسرش در آن به خواب رفته است، بازمیگردد و با شلّیک گلولهای، به کار خویش پایان میدهد.
این روایت به ظاهر ساده امّا لبریز از جزئیات، یکی از مهمترین قطعات پازل ذهنی سلینجر است. نویسنده دست به از میان بردن شخصیتی میزند که بیش از همه، خود اوست و قطعاً چنین مرگی، میتواند حاوی پیامهای بزرگی برای همۀ کسانی باشد که پلان به پلان و پلّه به پلّه با خانوادۀ گلس پیش آمدهاند تا ببینند سلینجر، با مرشد معنوی خانوادۀ محبوبشان چه میکند.
در یک نگاه کلان، مرگ سیمور، مرگ سادگی است. مرگ سیمور، مرگ مساعی انسانهایی است که چینهای پیشانیشان را زیر کلاههای لبهدار خوشخیالی پنهان میکنند. مرگ سیمور، مرگ تمام خانوادۀ گلس است که هوش سرشارشان، حریف زرق و برق و زور و تزویر دیگران نمیشود. مرگ سیمور، با آنکه خودخواسته است ولی از سر ناچاری است؛ انگار زمین دیگر جای زندگانی نیست. مرگ سیمور، مرگ ابهام، مرگ دیوید جروم سلینجر است.