شهرستان ادب: شهادت، واقعهای است عظیم و اگر شهادت بزرگی چون سردار قاسم سلیمانی باشد، عظمتی مضاعف مییابد. شاعران به عنوان وجدانهای بیدار جامعه، به این واقعه، مکرّر توجّه نشان دادهاند که در اینجا به گزیدهای از این اشعار خواهیم پرداخت؛ قطرهای از دریا و مشتی نمونۀ خروار.
علی معلّم دامغانی
رایت شوکت مسلمانی
سیف دین، قاسم سلیمانی
قاصم کفر و سیف اسلامی
رستهجان از خودی و خودکامی
ای پسافکند قرنها عظمت
دشمنت خاک باد در قدمت
یادگار شجاعت چمران
شاهد حصر و بدر و حاجعمران
ببر اروند و شیر خرّمشهر
از دفاع و جهاد و جنگت بهر
ای سپهدار پور ایرانی
خاشۀ دیدۀ انیرانی
سیف دینی تو و صلاحالدّین
از در فتحی و فلاحالدّین
ای امیر سپاه و فرمانده
خصمت از صولت تو درمانده
مرزبان سواد آئش باش
ترتراش درخت داعش باش
ای دلت پاسدار شرزۀ باغ
تر درو کن گیاه هرزۀ باغ
تا مبادا کشن شود روزی
تلو پور پشن شود روزی
به مهل کندۀ گچف گردد
دشمن مشهد و نجف گردد
کاش با توبه پاکدین به فقم
باز خیزد به قصد عزّت قم
تا به دیدار مهدی موعود
شیعۀ مرتضی بسوزد عود
کار دین از خدم به کام شود
حجّت مصطفی تمام شود
تا درآید عیان ز در آقا
در قدومش فغان شود غوغا
خان شود مست اسم اعظم او
جان عالم فدای مقدم او
علی موسوی گرمارودی
چنین بُوَد که به هر دیده در تو مینگرم
تو صعب و سخت و بلندی
چو صحرای سترگ
ستبر و صیقلی و صاف و ساده و نستوه
به زیر شانه گرفته همه جلالت کوه
ستاده بر زبر کوهسار
چنین بُوَد که به هر دیده بر تو مینگرم
تویی زلالتر از چشمههای اندیشه، درون دامنۀ درّۀ نهان خیالم
تویی چو خواب کبوتر به بادگیر غروب، هزار مرتبه نازک
هزار بار صمیم
پرندهگونهتر از پرنیان مهتابی
تو چون آبی
امیر عرصه دلهای سلیمانی
هم از خیال فراسوتری، به نرمی وهم
هم از خروش فراتر، به استواری کوه
کنون شکوه تو و بهت من تماشاییست
درون شهر یکی گفت رستم آمده است
و دیگران همه گفتند آری، آمده است
و نیز همره او چند و چند مرد دگر
زریر و نوذر و گیو و کاوۀ آهنگر و کاوههای دگر
و پور سام و نریمان و همرهان اکنون دوباره زنده شدند
ز جنگ اهرمن آن زمانه فرسودند
به جنگ اهرمن این زمانه آمدهاند
یوسفعلی میرشکّاک
نه!
سوگوار تو نیستم
بر آسمان میگریم که همچنان واژگون مانده است
بر خورشید میگریم که همچنان بیهوده با ابرها مجادله میکند
بر ماه میگریم که همچنان شب را به دنبال میکشد
امّا بر تو نمیگریم
از کدام سیّاره آمده بودی
که با زمین کنار نمیآمدی، مگر آنکه با گامهایت همراه باشد؟
به کدام سیّاره برگشتهای
که زمین از همیشه تباهتر و بیهودهتر به گرد خود میگردد؟
تقدیر درخت، به خاک افتادن است
تقدیر گوسفند، قربانی شدن
تقدیر گرگ، گلوله خوردن
و تقدیر آدمی، جان سپردن
تو امّا پشت تقدیر را به خاک رساندی
و ماندی
امّا نه بر زمین
و نه در آسمان
بر نطع جاودانگی نام خداوند
در معراجی بیبازگشت
چگونه میتوان تو را در سوگواری به پایان رساند؟
سوگواران ناگزیرانند
و تو ناگزیری را به پایان رساندهای
نه، من باری سوگوار تو نیستم
امّا پرسشی با من است
همچون ترکشی کوچک
خلیده در جگرگاه:
«چگونه از قطعنامۀ تحمیلی بیرون ماندی
و کربلای خود را به فرجام رساندی؟»
قطعنامه، یکایک ما را حتّی از خاطر خود ما برد
چندان که اربعین ما
پیاده به کربلا رفتن شد
و اربعین تو رستاخیزیست که جهان را سراسیمه میکند
محمّدعلی مجاهدی
در کوچ پرستوها، در همهمه گل میکرد
در شور قناریها با زمزمه گل میکرد
در دامن دلتنگی بیواهمه گل میکرد
در حنجرۀ سرخش «یا فاطمه» گل میکرد
چون عطر نجیب یاس در پنجرهها جاریست
با نعرۀ «یا عباس» در حنجرهها جاریست
گلبانگ اذان او از مأذنه میرویید
مانند گل خورشید از روزنه میرویید
با تنتنه گل میکرد، با هیمنه میرویید
در میسره میجوشید، در میمنه میرویید
مردی که نبردی سخت، با ما و منیها داشت
پیکار اهورایی با اهرمنیها داشت
موسیقی چشم او با قافیه میجوشید
آهنگ مناجاتش در ادعیه میجوشید
با زمزمه میرویید، با مرثیه میجوشید
آن مرد که خون او در بادیه میجوشید
گلهای شقایق را آتش زده داغ او
داغی که فروزان خواست این کوره چراغ او
مردی که تبار او، از ایل تبر بودهست
یک عمر خلیلآسا همزاد خطر بودهست
قدقامت تکبیرش هنگام اثر بودهست
در حنجر فریادش، طوفان شرر بودهست
مردی که به پای زر، زنجیر زدن داند
شیری که به روی زور، شمشیر زدن داند
علیرضا قزوه
بارالها! سوخت دیگر جان غمپروردها
ریختند آتش به جان تشنگان، دلسردها
درد بیدردی به جان عدّهای افتاده است
داد از این بیدادها، فریاد از این بیدردها
روی تخت خویش لم دادند و فرمان میدهند
مرد را، نامرد را، بشناس در ناوردها
بین مردم نرده میکارند نامردان دهر
مرد بود آن کس که سر را باخت در این نردها
کیستی؟ بر صخرۀ ستوار تهمت میزنی؟
ریز میبینم تو را ای ریزتر از گردها
تیر آرش این زمان در دست «حاجیزاده»هاست
دردِ مجنون را بپرس از ما بیابانگردها
کاش دور از فتنۀ تکراری تکرارها
روزی مردان نیفتد دست این نامردها
دوستان حاج قاسم سرخرویند و سپید
سبزتر خواهند شد از تهمت توزردها
مصطفی محدّثی خراسانی
اگر همراه بودم با تو در دشت جنون من هم
رها بودم، رها از پیلههای چند و چون من هم
رها با قدسیان خاک، با فرّی سلیمانی
رها میگشتم از این خاکدان تیرهگون من هم
اگر فهمیده بودم راز حَجّت را به شهر شام
سماعی تازه میکردم میان موج خون من هم
به دل گر میسپردم گوش، در جمع شما بودم
درون حلقه ره مییافتم از این برون من هم
تو که رفتی، طلب کن از خدا در کاروان بعد
نمانم پشت در، راهی بیابم تا درون من هم
نخواهم شد وبال کاروان، قدری توانم هست
به کار آیم مگر در خیمهای جای ستون من هم
سلیمان! ای سبکبار سفر تا خانۀ خورشید
صدایم کن که برخیزم از این سنگ و سکون من هم
محمّدرضا سهرابینژاد
بارانِ حماسه از تفنگ سخنش
میریخت به بیداری خاک کهنش
یک عمر جهادکردهای هیچ نداشت
جز عشق به مردم و به دین و وطنش
محمّدرضا ترکی
مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
ای کاش که این دروغگویان مقام
یک ذرّه صداقت تو را میدیدند
سعید بیابانکی
آتش داغی به جان مؤمنین افتاده است
گوییا از اسب، کوهی بر زمین افتاده است
شانههای مرتضی لرزید از این داغ سترگ
مالک اشتر مگر از روی زین افتاده است؟
عطر جنّت در فضا پیچیده از هر سو، مگر
کاروان مُشک در میدان مین افتاده است؟
چارسوی این کبوترهای پرپر را ببین
آیههای روشن زیتون و تین افتاده است
دست بر دامان شاه تشنهکامان یافتند
دستهایش را که دور از آستین افتاده است
زوزۀ کفتارها از هر طرف برخاستهست
شک ندارم این که شیری در کمین افتاده است
کربلا در کربلا تکرار شد بار دگر
ماه زیر خنجر شمر لعین افتاده است
محشر کبریست در کرمان و در تهران و قم
در رگان شهر، شور اربعین افتاده است
کوه آهن بر زمین افتاده، یاران! کاین چنین
لرزه بر اندام کاخ ظالمین افتاده است
سر جدا، پیکر جدا، این سرنوشت لالههاست
خاتم ملک سلیمان بینگین افتاده است
نغمه مستشار نظامی
شهیدان غریبی پشت چشمان تو پنهانند
هزار آیینه در پلکت نماز صبح میخوانند
شب از شوق نگاهت سینهریز از کهکشان دارد
به یادت اختران در هفت گردون مست و حیرانند
نگاه عاشقت از شاعران شهر دل برده
تبسّم میکنی، ابیات در تعبیر میمانند
سکوتت حرفها دارد که در گفتن نمیآید
غزلهایم پر از آرامش امّا قبل طوفانند
ببار، ای ابر رحمت! در دلم شوری به بار آور
کویرم، چشمهای تشنهام دلتنگ بارانند
تو سردار هزاران لشکر ملک سلیمانی
شهیدان در نگاه تو نماز عشق میخوانند
علی داودی
از کران تا بیکران
شب
بر زمین گسترد اندوهی لبالب
شد جهان تیره
تیرگی از تیرۀ شیطان
خستگی بر جسم و جان چیره
زوزۀ باد است گویا
مانده گویا گلّه بیچوپان
در شب وحشت
هراس از راه، از رهزن
پس به فتوای دل نومید باید شمع را کشتن
گور تنگ آرزو
سرما
در شب چنبرزده -چون اژدهایی مردهدم-
بر خویشتن، بر ما
در شبی از نطفۀ نیزهتبار تیر
کو صدایی هان؟ به غیر از نالۀ زنجیر
□
شب اگرچه جلوۀ ناز است
خلوت آن یار پیدای مبارک را
پردۀ راز است
شب اگر هرچند تار امّا نشان یار
شب درِ رحمت به روی مردمان باز است
در شب دلگیر و دامنگیر شام امّا
بیپناهان
پرسپرسان یک ز یکدیگر
که آیا رو به فردا هست امّیدی؟
می نوازد صبح ما را باز آیا بانگ خورشیدی؟
های!
های!
این شب امّا حلقۀ عاشقکش او نیست
این سیاهی قصّۀ شب نیست، گیسو نیست
این نقاب تیرۀ قوم سیاهان است
قصّه این است، آی مردم!
ماه پنهان است
این سیاه جهل در دنیای آگاهی
در شب بی روی آسایش، شب سرکش
مرغ دانش بال و پر بسته
روح داعش
خدمت ابلیس یاغی را کمر بسته
خانهها و شهرها را
مرگ دارد میکند جارو
آسمان غرق گرمب و بمب
در شب دیوان، شب جادو
آی مرشد! آی منجی!
نقل دیگر گو
پرده دیگر کن
تو باری، قصّه از سر گو
ما نه این دربندی شب
زادۀ روزیم
زادۀ روزی چو عاشورا
کاوۀ عشقیم
زادۀ هیهات
ما علمدار شکوه روز پیروزیم
□
در شبی از بیکران تا بیکران نقل پریشانی
باد میتوفد
آنچنان غرّنده گویی بانگ اسرافیل در صور است
تا مگر خواب سیاهی را برآشوبد
هان و هان -رعد صدا-
گویی کسی بر طبل میکوبد
در هیاهوی رجزخوانی
هم به حکمش ایستاده باد
در شب طوفان، چه طوفانی!
نک ببین بر طبل میکوبد سلیمانی
شیرآهنکوه مردا او
که چشمش آیۀ والفجر
جانش سورۀ «والتّین و الزّیتون»
یادگار جبهۀ اروند
در کلامش شورش کارون
در رکابش عشق از هر سو
میخروشد فاطمیون، هاشمیون، حیدریون
جملگی بی چند و چون، مجنون
مرد مردستان
نه تنها نام او شور جوانان است
هم حیات تازۀ آن پیرهای قصّه، آن شهنامهخوانان است
که نمرده رستم، آری!
رستمی داریم
بر بلند قلّۀ تاریخ در جولان
هماینک پرچمی داریم
خاک این میدان هنوزا پهلوان دارد
مرز ما عشق است
آرش
تیر ایمان در کمان دارد
□
راه روشن
میدرخشد ماه
آی مرشد! قصّه کن کوتاه
رجم شیطان است، بسم الله
علیمحمّد مؤدّب
تو از فریادها، شمشیرهای صبح پیکاری
که در شبهای دهشت تا سحر با ماه بیداری
تو دهقانزاده از فضل پدر مهریست در جانت
که میروید حیات از خاک، هر جا پای بگذاری
دم روح خدا آنسان وجودت را مسیحا کرد
که بالیدند بر دستت کبوترهای بسیاری
چه خوش رم میکند از پیش چشمت لشکر پیلان
ابابیل است و سجّیل است هر سنگی که برداری
دلت را سربهزیریها، سرت را سربلندیهاست
خوش آن معنا که بخشیدهست چشمانت به سرداری
ز ما در گریههای نیمهشب یادآور، ای همدرد!
تو از شمشیرها، لبخندهای صبح دیداری
عبّاس احمدی
باز هم موجهای طوفانزاد
غیرت خلق را تکان دادند
تا به دریای معرفت برسیم
شهدا راه را نشان دادند
تسلیت واژۀ قشنگی نیست
گرچه او قهرمان ملّت بود
او که چون مرغِ در قفس عمری
دربهدر در پی شهادت بود
«یا علی» گفت و دل به دریا زد
چون شهادت کلید پرواز است
حاج قاسم دوباره ثابت کرد
درِ این باغ همچنان باز است
مرحبا ای شهید زندۀ عشق!
پیش ارباب، روسپید شدی
تلخ بود این خبر، جدید نبود
سالها پیش از این شهید شدی
موعد انتقام نزدیک است
تندبادیم و غیرتی شدهایم
دشمن از ما به وحشت افتاده
همگی بمب ساعتی شدهایم
احمد بابایی
در رگ حادثه خون موج زد، آیینه شکست
شعلهور شد در و دیوار حرم، سینه شکست
خون مالک به زمین ریخت، خبر سنگین است
بعد مالک به تن حوصله، سر، سنگین است
اشک آغاز جنون است، تماشا سخت است
دیدن بغض علی در غم زهرا سخت است
خون ما وجه سلوک است که سالک باقیست
کشته شد مالک اگر، غیرت مالک باقیست
شعلهور بود و به ققنوس، توسّل میکرد
تشنهلب بود و لب آب تحمّل میکرد
وسط معرکه غوغاست، جنون میرقصد
مالک انگار که در برکۀ خون میرقصد
شعلهور بود درِ خانه، لگد بر در خورد
داغ، مسمار شد و بر جگر حیدر خورد
شعلهور بود خبر، دل به صدا آمده است
خبر از مصحف «امّا الشّهدا» آمده است
سنگباران شده قاسم، شده دل خونینتر
این چه زخمیست که باشد ز عسل شیرینتر؟
وسط معرکه غوغاست، شکسته بالش
آمده مادر سادات به استقبالش
جلوه آیینهطلب شد، غزلش کرد خدا
چه بگویم به چه حالی بغلش کرد خدا؟
چه بگویم به چه حالی یل ما را کشتند؟
قبله باقیست، فقط قبلهنما را کشتند
قبله باقیست، خدا هست، بگو با صهیون
صد چنین قبلهنما هست، بگو با صهیون
عاقبت مدح جنون، خون به پر و بال کشید
روضۀ قاسم ما نیز به گودال کشید
بت بگو بی سر و پا باش، سراپا تبریم
چند سالیست که ما منتظر این خبریم
کدخدا را برسانید، زمان مست علیست
مالک افتاد زمین، تیغ ولی دست علیست
کدخدا را برسانید که خون ارزان نیست
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
کدخدا را برسانید که حق تابندهست
مالک افتاد ولی خشم مقدّس زندهست
زخم شمشیر اگر خورد به شیران، باشد
حاج قاسم یکی از مردم ایران باشد
چلّهای هست که سردار... نه! بیسر شدهاند
همۀ مردم ما مالک اشتر شدهاند
دل ما سوخت در این روضه، خبر سنگین است
باکی از کشته شدن نیست، سعادت این است
مالک افتاد زمین، قیمت حسرت چند است؟
خوش به حالش که علی از دل او خرسند است
نوبت روضۀ قاسم شد و جولان دادند
روضهخوانها خبر از سُمّ ستوران دادند
یا علی! اهل حرم دست به دامان تواند
مالک و قاسم هر عهد، شهیدان تواند
قنفذ از یک طرف و حرمله از سوی دگر
باز هم در وسط معرکه، آهوی دگر
خبر تازه سر قافله آوار شده
فاطمه پشت در خانه، گرفتار شده
اشک آغاز جنون است، تماشا سخت است
دیدن بغض علی در غم زهرا سخت است
سر صبحی دم از آن زلف پریشان زدهایم
اوّل روضه گریزی به شهیدان زدهایم
مرگ بر بیکسی و واهمه! بر عشق، درود!
تشنه جان داد حسینبنعلی بین دو رود
تشنه جان داد، نسوزد سر گیسوی حرم
نگران بود حرامی نرود سوی حرم
وای اگر آبروی قوم غدیری میرفت
وای اگر دختر ارباب اسیری میرفت
روضهخوان گفت شبی خیمه به غارت رفتهست
روضهخوان گفت که زینب به اسارت رفتهست
روضهخوان زینب کبریست، بگو با صهیون
کربلا آخر دنیاست، بگو با صهیون
در عطش چاره همین بود که دریا باشیم
«ارباً اربا»شدۀ اکبر لیلا باشیم
سامرا تا به حلب جمع پریشانی بود
تیغ خیبرشکنی ارث سلیمانی بود
سر طوفان شب بیحادثه بر شانۀ ماست
ابرها مرز ندارند، سفر، خانۀ ماست
غرّش ماست که از شطّ مصاف آمده است
صاعقه، دور سر ما به طواف آمده است
کدخدا را برسان، جلوه به زخم آکندهست
خون ما بتشکنان، گور بتان را کندهست
زخم و خون آرزوی ماست، بگو با صهیون
زخم، ارثیۀ زهراست، بگو با صهیون
صبح صادق زده و ضربت آخر ماندهست
راه باز است اگر سیّدعلی فرماندهست
اشک من حسرت محض است، پر از فریادم
کشته شد یارِ ولی، یاد بتول افتادم
گریه کردیم ولی عقده ز دل باز نشد
مگر از پشت در خانه، غم آغاز نشد؟
خواست آن فرصت عهد ازلی را نبرند
فاطمه پشت در آمد که علی را نبرند
کدخدایان نجس سرّ مگو را کشتند
یک نفر یار علی بود که او را کشتند
شعله بر بال و پر روحالامین افتاده
سورۀ کوثر قرآن به زمین افتاده
آن طرف نعرۀ یک بی سر و پا میشنوم
این طرف از پس در «فضّه بیا» میشنوم
شعلهور شد حرم و معجر زهرا هم سوخت
روضهخوان گفت که موی سر زهرا هم سوخت
سیّد حمیدرضا برقعی
به واژهای نکشیدهست منّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مرکّب از باور
کنون مرکّب من، جوهر است و جوهر نیست
به جوش آمده خونم، چکیده بر دفتر
به جوش آمده خونم که اینچنین قلمم
دوباره پر شده از حرفهای دردآور
دوباره قصّۀ تاریخ میشود تکرار
دوباره قصّۀ احزاب، باز هم خیبر
دوباره آمدهاند آن قبیلۀ وحشی
که میدرید جگر از عموی پیغمبر
عصای کینه برآورده باز ابوسفیان
دوباره کوفته بر قبر حمزه و جعفر
بهوش باش! مبادا که سِحرمان بکنند
عجوزههای هوس، مطربان خنیاگر
مباد اینکه بیاید از آن سر دنیا
به قصد مصلحت دین مصطفی، کافر
چنان مکن که کسان را خیال بردارد
که باز هم شده این خانه بی در و پیکر
به این خیال که مرصاد تیر آخر بود
مباد اینکه بخوابیم گوشۀ سنگر
زمان زمانۀ بیدردی است، میبینی؟
که چشمها همه کورند و گوشها همه کر
هزار دفعه جهان شاهراه ما را بست
هزار مرتبه امّا گشوده شد معبر
خوشا به حال شکوه مدافعان حرم
که سربلند میآیند یک به یک، بیسر
اگرچه فصل خزان است، سبزپوشانیم
برآمد از دل پاییز، میوۀ نوبر
به دودمان سیاهی بگو که میباشند
تمام مردم ایران سپاه یک لشکر
به احترام کسی ایستادهایم اینک
که رستخیز به پا کرده در دل کشور
نفسنفس همۀ عمر مالک دل بود
کسی که بود به هنگامه مالک اشتر
بغل گشوده برایش دوباره حاجاحمد
رسیده قاسمش از راه، غرق خون، پرپر
به باوری که در اعماق چشم اوست قسم
هنوز رفتن او را نمیکنم باور
چگونه است که ما کشته دادهایم امّا
به دست و پا زدن افتاده دشمن مضطر؟
چگونه است که خورشید ما زمین افتاد
ولی نشسته سیاهی به خاک و خاکستر؟
چه رفتنیست که پایان اوست بسم الله؟
چه آخریست که آغاز میشود از سر؟
جهان به واهمه افتاد از آن سلیمانی
که مانده است به دستش هنوز انگشتر
بدون دست علم میبرد چنان سقّا
بدون تیغ به پا کرده محشری دیگر
چنین شود که کسی را به آسمان ببرند؟
چنین شود که بگوید به فاطمه مادر؟
قصیده نام تو را برد و اشک شوق آمد
که بی وضو نتوان خواند سورۀ کوثر
خدا به خواجۀ لولاک داده بود ای کاش
هزار مرتبه دختر، اگر تویی دختر
میان آتشی از کینه، پایمردی تو
کشاند خصم علی را به خاک و خاکستر
فقط نه پایۀ مسجد، که شهر میلرزید
از آن خطابه، از آن رستخیز، از آن محشر
تمام زندگی تو ورقورق روضهست
کدام مرثیهات را بیان کنم آخر؟
تو راهیِ سفری و نرفته میبینی
گرفته داغِ نبودِ تو خانه را در بر
تو رفتهای و پس از رفتنت خبر داری
که مانده دیدۀ زینب هنوز هم بر در؟
کنون به تیرگی ابرها خبر برسد
که زیر سایۀ آن چادر است این کشور
رسیدهاست قصیده به بیت حسن ختام
امید فاطمه از راه میرسد آخر
محمّدمهدی سیّار
ای تیغ! سرسنگین مشو با ما سبکسرها
دست از دل ما برمدارید، آی! خنجرها!
رودیم و اشهد گفتن ما بر لب دریاست
ننگ است ما را مرگ در مرداب بسترها
پیشانی ما خط به خط، خطّ مقدّم بود
ما را سری دادند سرگردان سنگرها
آهسته در گوشم کسی گفت اسم شب، صبح است
ناگاه روشن شد دو عالم از منوّرها
روشن برآمد دستمان تا در گریبان رفت
از سینۀ سوزان برآوردیم اخگرها
مشت اسیران زمین را باز خواهد کرد
سنگی که میافتد به دنبال کبوترها
خواب غریبی دیدهام، خواب ستاره، ماه
خوابی برایم دیدهاید آیا برادرها؟
محمّدرضا طهماسبی
گرچه شکستهشاخساریم، گرچه ترکخورده اناریم
گرچه ز داغ مهربانان آتشگرفته لالهزاریم
گرچه شبیه آبشاران، چون هقهق یکریز باران
یکچند در اندوه یاران چون گریۀ بیاختیاریم
گرچه چو آتش داغداریم، گرچه سیهپوش نگاریم
بر سینه گرچه مینگاریم ما از شهیدان شرمساریم
باشیم آیا یا نباشیم؟ وقتش شده همشانه باشیم
پنهان چرا در خانه باشیم؟ ما تیغ تیز آبداریم
آمادۀ خون و قیامیم، از پای تا سر انتقامیم
ما جاننثاران امامیم، جنگآوران کارزاریم
این عاشقی گر نیست پس چیست؟ عاشقتر از ما خود بگو کیست؟
در ما نشان خستگی نیست، ما عاشقان کهنهکاریم
دنبال اقیانوس گشتیم، از سنگ، از صخره گذشتیم
دریادلان کوه و دشتیم، باری چو جوی و جویباریم
برگو به ابنسعد و حجّاج، ما را نمییابید محتاج
چون... چون خلیج فارس موّاج، چون... چون دماوند استواریم
ایرانیان با نجابت، فرهنگمان عشق و شهادت
ما فرش خوشنقش صلابت، با تار و پود اقتداریم
مرد و زن از هر سو رسیدیم، ایرانیان روسفیدیم
ما رستم و گردآفریدیم، الحق کز این ایل و تباریم
تو عمرو عاصی، حرف مفتی، لات و مناتی و میافتی
این بار، کجبین! راست گفتی، ما انحنای ذوالفقاریم
قاسم سلیمانی منم من، قاسم سلیمانی تویی تو
او ما شد و دنیا بداند، پیوسته ما در انتشاریم
احمد علوی
آرزوی موج چیزی نیست جز فانی شدن
هست این فانی شدن آغاز عرفانی شدن
موج کی یکجا نشستن را تحمّل میکند؟
عشق اقیانوس آرام است طوفانی شدن
پیله را بشکن اگر رؤیای تو پروانگیست
آزمون سخت یوسف چیست؟ زندانی شدن
در وصیتنامۀ پروانهها آوردهاند
ننگ یعنی صاحب یک عمر طولانی شدن
هیچ کس مثل شهیدان مدافع حس نکرد
حال اسماعیل را هنگام قربانی شدن
همّتی مردانه میخواهد میان شعلهها
خواب ابراهیم را دیدن، گلستانی شدن
قسمت قاسم همیشه چند قسمت گشتن است
عشق یعنی این چنین غرق پریشانی شدن
ما کجا و آرزوی مرگ سرخی مثل او؟
ما کجا و تاری از موی سلیمانی شدن؟
میزبان وقتی حسینبنعلی شد، واجب است
اینچنین آمادۀ رفتن به مهمانی شدن
مجتبی احمدی
۱
ای باور ناب! غرق در شک نشدی
از راه دلآگاهان منفک نشدی
در سنگر و خاکریز ماندی، ای مرد!
آلودۀ این دفتر و دستک نشدی
۲
با دفترِ کار خود معطّل ماندیم
در پَستی پُستهای مهمل ماندیم
رفتی تو به آسمان رسیدی امّا
ما پشت همین میز مجلّل ماندیم
قاسم صرّافان
دل شیران به تو بخشید خداوند تو، ای مرد!
کم در این عصر، جهان دید همانند تو، ای مرد!
بیسبب نیست، علم دست تو دادند، علمدار!
بیسبب نیست، شدی مالک این معرکه، سردار!
تو سلیمانی؛ از انگشتریات دیو هراسان
قاسمی؛ نذر حسین است تو را دست و سر و جان
همۀ فکر تو و ذکر تو ای مرد، شهادت
قبلۀ قلب تو زینب، اثر خون تو غیرت
تو مدافع، تو مسافر، تو فدایی، تو دلاور
تو علمداری و سرداری و دلداری و دلبر
عاشق حضرت سقّایی و لبتشنۀ عشقی
بیسبب نیست که سالار سواران دمشقی
تو به میقات و به میعاد و به دلدار رسیدی
تا که بیدست به آغوش علمدار رسیدی
ما نمردیم که سربند تو بر خاک بیفتد
چشم ناپاک دمی بر حرمی پاک بیفتد
زندهای در دل من، در دل ما، در دل عالم
هر یک از ماست سلیمانی این خطّ مقدم
دل شیران به تو بخشید خداوند تو، ای مرد!
کم در این عصر، جهان دید همانند تو، ای مرد!
مبین اردستانی
۱
در این ظلمات خوف، در این شب سرد
در این شب بیتمیز مرد و نامرد
بیواهمه روغن چراغ حق شد
روشن بادا! خون تو خورشیدی کرد
۲
لبریز شد از صبح شهادت جانت
تابید به ما تبلور ایمانت
از چشمۀ فیض ازلی روزافزون
روشن بادا! به نور حق چشمانت
۳
بالنده و سرزندهتر از جانی تو
آری تو، آبروی ایمانی تو
سوگند به خون که از ازل تا به ابد
همواره معاصر شهیدانی تو
۴
گمکرده چنان شبزدگان فردا را
خفتیم دو روزه فرصت دنیا را
خورشید شدی، دمیدی از نو در خون
خون تو مگر به خود بیارد ما را
میلاد عرفانپور
زمان! به هوش آ، زمین! خبردار
که صبح برخاست، صبح دیدار
چه صبح نابی، چه آفتابی
چهقدر روشن، چهقدر سرشار
قسم به والشّمسهای قرآن
قسم به فانوسهای بیدار
قسم به از بند خویش رستن
قسم به مردان خویشتندار
قسم به «والعادیات ضبحا»
قسم به آیات فتح و ایثار
قسم به با مرگ زیستنها
به ایستادن میان رگبار
چه فرق دارد شام و فلسطین
عراق و ایران؟ یکیست پیکار
بلند بادا همیشه نامت
سرت سلامت! سلام سردار!
به جز تو اینسان به جوهر جان
که داده پاسخ به «أین عمّار»؟
اگرچه بالاتری از آنان
به سرو میمانی و سپیدار
به یار میمانی و سپاهش
به سیصد و سیزده علمدار
خوشا اگر چون تو، هر چه سرمست
خوشا اگرچون تو، هر چه دیندار
نه دین در شب گریختنها
نه دین دنیا، نه دین دینار
تو سیفالاسلام روزگاری
ولی نه از دین خود طلبکار
به خویش میپیچی از لطافت
به پای طفلی اگر رَوَد خار
چه جای سجّیل، چون ابابیل
گرفته نام تو را به منقار
تو یار سرچشمۀ حیاتی
هر آنکه یار تو نیست، مردار
تو اهل اینجا نه، از بهشتی
تو اهل پروازی و سبکبار
نه اهل آن سجدههای سطحی
نه اهل آن روزههای شکدار
قسم که «مَن ینتظر...» تویی تو
قسم به این زخمهای بسیار
بلند بادا همیشه نامت
سرت سلامت! سلام سردار!