موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
به مناسبت سالروز درگذشت نویسنده

شب سهراب‌کشان | داستانی از «یوزپلنگانی که با من دویده‌اند» اثر بیژن نجدی

04 شهریور 1401 10:00 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: با 0 رای
شب سهراب‌کشان | داستانی از «یوزپلنگانی که با من دویده‌اند» اثر بیژن نجدی

شهرستان ادب: چهارم شهریور، سالروز درگذشت بیژن نجدی، شاعر و نویسنده‌ای است که با شیوۀ دیگرگون نگرش و نگارش خویش، نقش مهمّی در ادبیات داستانی معاصر ایفا کرده است.

سبک آثار بیژن نجدی، مختصّ خود اوست و خصوصاً داستان‌های کوتاه او در کتاب «یوزپلنگانی که با من دویده‌اند»، باعث شده است که در تاریخ ادبیات معاصر، نجدی یکی از نام‎‌های فراموش‌نشدنی باشد. «شب سهراب‌کشان» یکی از داستان‌های این کتاب است که باری در گذشته، در شهرستان ادب، نقد نیز شده است که از پیوند زیر قابل پیگیری است:
نقد داستان «شب سهراب‌کشان»
در ادامه این داستان تأمّل‌برانگیز را با هم می‌خوانیم.


«شب سهراب‌کشان»

پرده آن‌قدر بزرگ بود که سیّد توانست آن را روی تپّۀ بیرون از میدان دهکده بین دو سپیدار آویزان کند. نخ‌های دو گوشۀ بالای پرده را به شاخه‌ها گره زد و روی گوشه‌های پایین دو قلوه‌سنگ گذاشت. باد آرامی که در دهکده و لای درخت‌ها راه می‌رفت، نیمرخ نخ‌نماشدۀ اسفندیار را روی پرده آهسته تکان می‌داد. در همان حاشیۀ پرده که به درخت چسبیده بود، دست رستم و دشنه به اندازۀ ساقه علف بالاتر از دندۀ سهراب بود. سیّد به رستم گفت: «دست نگه دارید تا مردم بیایند.»
وسط پرده، رستم با ابعاد بزرگ‌تری روی اسب نشسته بود. با دست راستش به آفتاب روی پرده اشاره می‌کرد و نیم‌دایره بالای شاخه‌های کلاه با نخ سرخ نوشته شده بود: «تا فردا خواهیم دید که کدام یک از اسب‌های ما بدون سوار باز می‌گردد.»
پارگی پرده روی خطوط شکسته‌ای دوخته شده بود که از صورت تهمینه می‌گذشت و همان‌جایی تمام می‌شد که تهمینه در خوابگاه، موهایش را روی سینۀ لخت و مهتابی رستم ریخته بود. صبح اطراف آن‌ها تکّه‌ای از پرده بود که به اندازۀ یک دستمال، آبی مه‌گرفته‌ای داشت.
سیّد با کف دست روی سینۀ رستم زد و خاک زرهش را تکاند و از پشت سرش شنید که صدای کوچک دویدن بچّه‌ها می‌آید، تا بچّه‌ها دور سپیدار و سیّد بنشینند، زنان، رنگ روی رنگ، در پیراهن‌های بلند و شرابه‌های روسری نزدیک شدند، مردان دهکده هم آمدند. جلیقۀ آن‌ها هنوز بوی دود زمستان می‌داد. سیّد چوبش را برداشت، از مردم صلوات گرفت.
بچّه‌ها جیغ خودشان را کشیدند روی صلوات بزرگ‌ترها. سیّد به خاطر فردوسی که آن طرف استخر طوس ایستاده بود و به پردۀ بین درخت‌های این طرف آرارات نگاه می‌کرد، باز هم صلوات گرفت. قهوه‌چی زودتر از دیگران گفت: «اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد». بچّه‌ها تا سیاه شدن رگ‌های گردنشان داد کشیدند: «اللّهم...»
بسیاری از زنان خجالت می‌کشیدند که نازکی صلواتشان را مردان نامحرم بشنوند و مثل نمازشان آهسته گفتند: «اللّهم...»
وقتی مرتضی دید مردم ناگهان و همه با هم دهانشان را باز می‌کنند و دوباره می‌بندند، او هم دهانش را باز کرد و آروارۀ پایینش را دو سه بار تکان داد.
سبیل پشت لبش تازه کرک زده بود. دو ماه پیش کبودی غدّه‌شدۀ سینه‌اش را وسط مزرعۀ برنج به پدرش نشان داده بود و با کج کردن گوشۀ لب‌ها و بستن چشم‌هایش فهمانده بود که کجایش درد می‌کند، پدر سرش را به بالا تکان داده بود و حالی‌اش کرده بود که مهم نیست، خوب می‌شود.
سیّد چوبش را به طرف گوشۀ پرده دراز کرد و گفت: «یک روز تهمینه احساس کرد که حامله است و از غذای ترش...» تازه‌عروسی که بین زن‌ها نشسته بود، سرش را پایین انداخت و سعی کرد قرمزی ریخته روی گونه‌هایش را از دیگران پنهان کند. هنوز به مادرش هم نگفته بود که دو هفته از وعده‌اش گذشته است. مرتضی روی دنبالۀ چوب سیّد به گیس بلند تهمینه نگاه کرد.
هوا بوی برنج تازه سبزشده را داشت و طعم آرام نمکی که از روی خزر می‌آمد، روز را پر کرده بود. سیّد بین دو درخت راه می‌رفت، چوبش را مثل اعصا به زمین می‌زد و آواز دردهای زایمان تهمینه را می‌خواند.
مرتضی مردم اطرافش را صورت به صورت نگاه کرد، شانۀ پدرش را تکان داد و با دست‌هایش گفت: «به من هم بگو!»
پدر به پرده اشاره کرد. بعد دست روی شکمش یک نیم‌کره کشید. بعد هر دو دستش را به اندازۀ یک قنداق باز کرد و مثل گهواره در هوا تکان داد. مرتضی لبخند زد. سیّد گفت: «صبح نزده تهمینه زایید. چی؟»
مردم داد کشیدند: «پسر.»
مرتضی بعد از مردم دهانش را باز کرد، بی آنکه بداند چه کسی، چه چیزی را زاییده است.
سیّد گفت: «اسم پسرش را چی گذاشت؟»
مردم داد کشیدند: «سهراب.»
مرتضی هم دهانش را باز کرد.
زنی که روی تنۀ بریده درختی نشسته بود، برخاست، چهار انگشتش را روی لب‌هایش گذاشت و تا برخاستن بقیۀ زن‌ها «هله‌له‌له‌له» کرد.
تا رودخانه، تا پل، تا پرچین مسجد، تا بوی تن اسب‌هایی که به درخت‌ها بسته شده بودند، صدای «هله‌له‌له‌له» زنان شنیده شد.
مرتضی تکان خوردن صداها را روی صورتش احساس می‌کرد و می‌دانست یک چیز بدون شکل بین دهان مردم و در هوا جریان دارد که او نمی‌تواند آن را با دست‌هایش بگیرد.
این را از همان سال‌هایی می‌دانست که با تنکه بین دیگران راه می‌رفت.
چند سال پیش یک روز سر سفرۀ ناهار، قاشق را به پشت دیگ کته زد. قاشق خالی را در دهانش فرو برد و با چشم‌هایش از مادرش پرسید: ...
مادر گفت: «آره ننه، این صداست.»
یک شب به تاریکی‌هایی که روی تاریکی‌های چاه ریخته می‌شد، اشاره کرد و پرسید: ...
مادرش با تکان دادن سر گفت: «نه، آن هیچ صدایی ندارد.»
تابستان گذشته یکی از گوش‌هایش را روی تنۀ درخت گردو گذاشت و به پدرش التماس کرد که او هم گوشش را روی درخت بگذارد.
پدر گفت: «نه.»
مرتضی با حنجرۀ چوبی‌اش آن‌قدر زوزه کشید، آن‌قدر ناخن‌هایش را از پایین به بالا روی درخت کشید تا پدرش باور کند که درخت دارد قد می‌کشد.
پدر داد زد: «خیلی خوب، خیلی خوب، دارد قد می‌کشد.»
در تمام روزهایی که باران می‌بارید، مرتضی مطمئن بود که باران هیچ صدایی ندارد. دانه‌های باران نرم بود، مثل صبح که از آن بالا می‌آمد و روی سفال‌ها می‌ریخت، مثل پیراهن مادرش.
لای زنانی که «هله‌له‌له‌له» می‌کردند، نمی‌توانست مادرش را پیدا کند.
سیّد گفت: «تهمینه پیش از آنکه به سهراب شیر دهد، بازوبند را...» مرتضی دید که زن‌ها دوباره نشستند و مادرش با همان چشم‌های پیله‌آورده، زیر پیشانی چین‌خورده‌ای که انگار از لای سیم‌های خاردار گذشته بود، به سیّد زل زده است.
مرتضی بین مردهایی که به طرف پرده سرک می‌کشیدند راه باز کرد، خودش را از مردم کنار کشید، تا قدم‌زنان به ایوان خانه‌اش بازگردد، روی لبۀ ایوان بنشیند به سکوت پارس کشیدن سگی که در حیاط می‌دوید، گوش کند، تا به قهوه‌خانه برود و آنجا روی نیمکتی بنشیند و به صدای آب در لیوان روبه‌رویش نگاه کند و از خودش بپرسد که مردم کنار پرده چه می‌کنند. سیّد توانست سهراب را تا سالی که دندان دربیاورد، بزرگ کند، همان‌جا کنار پرده و در آوازهای سیّد، سال‌های نوجوانی سهراب در پرتاب نیزه به طرف برگ‌هایی که می‌افتاد و پاره کردن آب چشمه‌ها با شمشیر گذشت.
نزدیک غروب مرتضی از قهوه‌خانه به طرف پرده بازگشت. لحظه‌ای به مردم رسید که سهراب رودرروی پدرش بر اسب نشسته بود.
سیّد گفت: «اسب سهراب یکی از نوه‌های رخش بود، همین که آن یلان به هم درآمیختند، اسب‌هاشان به مهر، گردن به هم مالیدند و یال به آشنایی بر هم ریختند.»
مرتضی دید که پدرش سیگاری را روی لب‌هایش گذاشته است و با انگشتانش که می‌لرزد، کبریت می‌کشد. بچّه‌های هفت‌هشت ساله با دهان باز از پرده به سیّد و از سیّد به پرده نگاه می‌کنند. مردان دهکده صورتی داشتند که باید یک خبر بد از روی آن بگذرد. مادر مرتضی چانه‌اش را به مشت‌هایش تکیه داده بود و پیری صورتش، پوست خسته‌ای داشت.
مرتضی با دست‌هایش از پدرش پرسید: «چه خبر شده؟»
پدر سرش را تکان داد: «بعد... بعد...»
مرتضی به طرف قهوه‌چی رفت که از او بپرسد.
سیّد گفت: «همۀ اسب‌‌ها شیهه کشیدند وقتی که سهراب بر سینۀ پدرش نشست و دشنه را...»
قهوه‌چی به مرتضی اشاره کرد که بنشیند.
مرتضی از لای زنانی که روی زمین نشسته بودند گذشت، کنار مادرش نشست و آستین مادرش را تکان داد و با باز و بسته کردن چشم‌هایش گفت: «چی شده؟»
مادر پرده را نشانش داد و با انگشت‌ها و لب‌های ساکتش گفت: «آن پدر و پسر می‌خواهند همدیگر را بکشند.»
مرتضی دست‌هایش را از هم باز کرد و گفت: «چرا؟»
سیّد گفت: «غروب شده است و آفتاب می‌گذرد، امشب رستم به راز می‌نشیند و نیاز در مهتاب، و سهراب در حریر آواز و در باران شراب. تا فردا که باقی را بگوییم یا هو.»
مرتضی نفهمید که چرا ناگهان مردم برخاستند و در کشکولی که سیّد می‌گرداند، پول ریختند و در سرازیری تپّه پراکنده شدند.
تاریکی خاکستری اوّل شب با آن‌ها به طرف خانه‌ها می‌رفت. چراغ‌های روی ایوان یکی‌یکی روشن می‌شد. مادرش کنار چاه ایستاد. پدرش با سطل آب برداشت. مادرش وضو گرفت. پدر گل مزرعه را از روی پاشنه و لای انگشتانش شست. مادر مرتضی صدای اذان را که از مسجد می‌آمد، به مرتضی نشان داد. آن طرف استخر طوس، فردوسی ایستاده بود و به بلندی مقبره‌اش نگاه می‌کرد. در حیاط پدر آب ریخت و مرتضی وضو گرفت. روی حصیر ایوان، کنار پدرش ایستاد و بی‌هیچ آیه‌ای به سجده رفت.
سفرۀ شام را که انداختند، مرتضی کارد کنار سینی هندوانه را برداشت و با کشیدن آن روی پیراهنش پرسید: «چه کسی کشته شد؟»
مادر سرش را بالا برد: «هیچ‌کدام.»
مرتضی گفت: ...
پدر پرسید: «چه می‌گوید؟»
مادر گفت: «می‌پرسد آن‌ها که هستند؟»
پدر گفت: «بگو این‌قدر حرف نزند.»
مادر گفت: «شامت را بخور مرتضی.»
مرتضی لب‌هایش را جمع کرد، فوت کرد، کف دست‌هایش را کنار شانه‌هایش گرفت. مادر گفت: «آره، آن‌ها خوشگلند. خیلی هم زور دارند.»
مرتضی دوتا انگشتش را به هم قلّاب کرد و اشاره کرد: «آشتی می‌کنند.»
پدر گفت: «نه.»
مرتضی لقمه‌ای را که برداشته بود، در بشقاب گذاشت، نقّاشی‌های روی پرده را به یاد آورد و یک تکّه از صدای تاریکی آن طرف چاه ریخت ته دلش. به مادرش اشاره کرد: ...
مادرش گفت: «بس کن مرتضی. من چه می‌دانم؟»
مرتضی گفت: ...
پدر گفت: «چه میگه؟»
مادر گفت: «می‌پرسد چه کسی می‌داند؟»
پدر اشاره کرد: «سیّد.»
مادر گفت: «تو را به خدا به اون نگو که سهراب...»
مرتضی از ایوان پایین رفت.
مادر داد کشید: «کجا؟ مرتضی.»
پدر گفت: «ولش کن. ما چه‌طوری می‌توانیم حالی‌اش کنیم؟»
مرتضی در حیاط به صورتش آب زد، دست‌هایش را روی گوش‌هایش گذاشت تا سکوت سیاه‌شدۀ باغچه را نشنود. قدم‌هایش را روی صدای قد کشیدن علف‌ها ریخت و تا به خانۀ قهوه‌چی برسد، یک پل از روی رودخانه گذشت. یک جادۀ مالرو بین دو مزرعه افتاد، یک پنجره خودش را باز کرد.
قهوه‌چی روی تالار سرگرم بستن پشه‌بند بود که صدای تکان خوردن دروازۀ حیاط را شنید. داد زد: «کیه آنجا؟»
دروازه چوب‌های موازی میخ‌شده روی تیرک‌های فرورفته در زمین بود که با طناب گره‌خورده‌ای، لنگه‌های آن را به هم چفت کرده بودند. زن قهوه‌چی سرش را از روی بالش برداشت و به آرنج تکیه کرد و گفت:
- آن چادر را بده به من صفر.
صفر چادر را از روی نردۀ تالار به زنش داد و دوباره داد زد: «کیه؟»
مرتضی چوب‌های دروازه را تکان داد.
صفر گفت: «حرف بزن دیگر نامسلمان. فانوس کجاست؟»
مادر حسن چادر را روی پیراهنش انداخت و رفت از روی طاقچۀ ایوان، فانوس را آورد.
صفر فانوس را روشن کرد و از ایوان پایین رفت.
مرتضی دید یک مشت نور آویزان، پلّه به پلّه پایین می‌آید و تاریکی حیاط برایش راه باز می‌کند. روی تکان‌های فانوسی که جلو می‌آمد، تکّه‌ای از دیوارک مرغدانی روشن شد، بعد تبری که به افرا تکیه داده بود، یک لنگه دمپایی، بعد سرتاسر نردبانی که روی زمین افتاده بود.
صفر نرسیده به دروازه فانوس را تا روی سینه‌اش بالا گرفت و گفت: «تویی مرتضی، این وقت شب؟»
مادر حسن در ایوان داد زد: «کیه صفر آقا؟»
صفر طناب دور چوب‌های دروازه را باز کرد و گفت: «پسر یاور است.»
مادر حسن گفت: «کدام یاور؟»
صفر آقا با بی‌حوصلگی گفت: «مرتضی است بابا، مرتضی.»
طناب را باز کرد مرتضی با دست روی صورتش ریش درازی کشید و گفت: ...
صفر گفت: «چی میگی مرتضی؟ بیا تو ببینم، مواظب این نردبان باش.»
تا به تالار برسند و از پلّه‌ها بالا بروند، بی آنکه صفر ببیند، مرتضی لب‌هایش را باز و بسته می‌کرد، انگشت‌هایش را خم می‌کرد، روی هم می‌کشید و تپّۀ آن طرف تاریکی را نشان می‌داد.
در تالار، مادر حسن از او پرسید: «حالت خوش نیست؟»
مرتضی گفت: ...
مادر حسن گفت: «حال مادرت خوش نیست؟»
مرتضی گفت: ...
صفر گفت: «می‌فهمی چی میگه؟»
مادر حسن گفت: «نه ارواح حسن من.»
مرتضی به اطرافش نگاه کرد. یک چتر از نردۀ تالار آویزان بود. آن را برداشت و به طرف پردۀ تالار رفت. ته چتر را روی پرده کشید، از حلقش صدایی ریخت توی دهانش مثل کسی که بخواهد استفراغ کند.
صفر با دست‌هایش دورکش پیژامۀ روی کمرش، طرحی از شال سبز را کشید و گفت: «سیّد را می‌گویی؟»
مرتضی کمی لبخند زد، سرش را تکان داد و گفت: ...
صفر گفت: «سیّد اینجا نیست.»
مرتضی چتر را روی زمین گذاشت، ابروهایش را بالا برد و گفت: ...
صفر گفت: «قهوه‌خانه است، می‌فهمی؟ سیّد توی قهوه‌خانه می‌خوابد.»
مرتضی بهت‌زده نگاهش کرد.
صفر گفت: «قهوه‌خانه است. چه‌طور حالی‌ات کنم زبان‌بسته؟!»
دست مرتضی را گرفت و او را به اتاق برد، سماور گوشۀ اتاق را برداشت و توی صورت مرتضی داد کشید: «توی قهوه‌خانۀ من خوابیده. می‌فهمی؟»
مرتضی دست‌هایش را ضربدر روی سینه‌اش گذاشت و ده‌ها بار سرش را به پایین تکان داد. بالأخره او توانسته بود بفهمد که رستم و سیّد و سهراب آن شب را کجا خوابیده‌اند. روی ایوان پس‌پسکی رفت. از روی همان پلۀ اوّل خودش را انداخت کنار یک دایرۀ زرد که پای فانوس در حیاط نشسته بود.
این طرف دایره مادر حسن گفت: «میگم صفر آقا، یک توکه پا برو خانۀ یاور ببین چی شده.»
آن طرف دایره، مرتضی می‌دوید و تاریکی دورتادورش بوی عرق زیر بغل او را می‌گرفت. موهای صاف و بلندی داشت. صورتش سفیدی تیره‌شدۀ همۀ آدم‌هایی را داشت که صبحانه و ناهارشان را در مزارع برنج می‌خورند. چشم‌هایش پر از سیاهی خفه‌شده‌ای بود. دختران دهکده می‌دانستند که مرتضی اصلاً نمی‌شنود، از کنارش که رد می‌شدند، با صدای بلند می‌گفتند:
- خوشگلی هم حدّی داره مرتضی.
هنوز فردوسی نتوانسته بود برود روی استخوان‌های درازِ کشیده‌اش، دراز بکشد. در تمام این هزار سال او ندیده بود کسی مثل مرتضی لای بوته‌های تمشک با آن همه دلشوره بدود و بتواند بی هیچ صدایی آن همه داد بکشد.
از خانۀ قهوه‌چی تا قهوه‌خانه کوچۀ باریکی از کنار ماغ گاوها می‌گذشت. سفال‌های کارخانۀ برنج‌کوبی از پشت همدیگر را بغل کرده بودند، یک لنگ خیس روی سر در حمّام آویزان بود. قهوه‌خانه باز بود و سماور خاموش بود و پر از آب سرد چشمه. بوی چای در گوشه‌های رف جمع شده بود. روی نیمکت پت و پهنی بیرون از قهوه‌خانه، قالیچه پهن کرده بودند. سیّد تشکش را روی قالیچه انداخته بود، چراغ سرخ توتون، کوچک و گرد از دور دیده می‌شد، مرتضی دود سیگار سیّد را زمانی دید که به دو قدمی نیمکت رسیده بود. سیّد پشتش را به دو متکّا تکیه داده بود و شال سبز کمرش را دور تا دور سرش پیچیده بود. آن همه ریش صورتش نمی‌گذاشت کسی بفهمد که چند سال دارد. صدای دودگرفته‌اش را روی مثنوی آرامی ریخته بود. مرتضی هرچه نگاه کرد، پرده را آن طرف‌ها ندید، هر چه نگاه کرد، نتوانست از حرکت لب‌های سیّد بفهمد که کدام یک از پدر یا پسر زنده مانده‌اند.
سیّد مثنوی‌اش را برید، گفت: «دیر آمدی حضرت، بساط چای جمع شده.»
مرتضی مستطیل بزرگی را در هوا کشید و گفت: ...
سیّد گفت: «چی؟»
مرتضی دوباره مستطیلش را بزرگ‌تر کشید و دستش را مثل شمشیر بالا و پایین برد.
سیّد گفت: «ها! پس تو لالی حضرت. چرا نمی‌نشینی؟»
پاهایش را روی تشک جمع کرد و اشاره کرد: «بنشین.»
مرتضی پایین تشک نشست.
سیّد گفت: «صفر تو را فرستاده؟»
مرتضی گفت: ...
سیّد به قهوه‌خانه رفت و تا روشن کردن چراغ زنبوری چندین بار گفت: «من زبان خودم حالی‌ام نمی‌شود، چه برسد به لال‌بازی دیگران.»
چراغ به دست بیرون آمد: «خوب، داشتی می‌گفتی...»
مرتضی شانه‌های خودش را بغل کرد و خودش را روی تشک انداخت. یک دشنۀ بلند را بی آنکه دیده شود، در شکمش فروبرد، با ابروهای باز از هم پرسید: ...
سیّد گفت: «ها! می‌خواهی برایت نقل بگویم؟ تو دیده‌ای که قلندر بیکاره ولی شب که دراز نیست. حضرت!»
مرتضی پوست گلویش را گرفت.
سیّد گفت: «جان جدّم این کار را نکن.»
مرتضی چراغ زنبوری را برداشت و به قهوه‌خانه رفت. چراغ را به طرف دیوارها گرفت. پرده‌ای از تاریکی روی پنجره آن طرف قهوه‌خانه آویزان بود. سیّد هم دنبالش رفت توی قهوه‌خانه: «دنبال چه می‌گردی؟»
مرتضی باز هم مستطیلش را این بار روی دیوار کشید، همان لحظه چشمش افتاد به پردۀ تا شده که روی طاقچه بود، کنار چراغ‌های پایه‌بلند بلور و خاموش. پرده را برداشت. سیّد گفت: «بگذار سر جاش.»
مرتضی پردۀ تهمینه و رستم و... را به سینه‌اش چسباند و بی آن که چراغ زنبوری را زمین بگذارد، یک قدم عقب رفت. سیّد دو تا انگشتش را روی هم مالید و گفت: «ببین پول می‌خواهی؟»
مرتضی با چشم‌های پر از ریزه‌های نخ ابریشم گفت: «نه!»
سیّد گفت: «گفتم بگذار سر جایش.»
مرتضی با چراغ و پرده در قهوه‌خانه دور زد. سیّد داد کشید: «بده به من آن پرده را.»
مرتضی با گوشۀ پرده چشم‌هایش را پاک کرد.
زیر پوست سیّد، ترحّم بهت‌زده‌ای جمع شد، خونی که از رگ‌های گردنش بالا می‌رفت، پشت استخوان گلویش ریخت. چنگ انداخت، شال سبز را از روی سرش برداشت. آهسته گفت: «یا جدّا!»
بعد داد کشید: «ببین عوضی! آن پرده به درد تو نمی‌خورد.»
مرتضی به طرف در قهوه‌خانه دوید. سیّد خودش را انداخت وسط در. مرتضی با چراغ و پرده، نیمی از قهوه‌خانه را دور زد. سایۀ سماور از دیوار بالا رفته بود، سایۀ مرتضی از روی کاشی‌ها می‌گذشت، بین دیوار و سقف شکسته می‌شد، می‌افتاد کف قهوه‌خانه، روشنی چراغ زنبوری روی چراغ‌های پایه‌بلور رف تکان می‌خورد، روی قوری‌های بندزده پاره‌پاره می‌شد. سیّد گفت: «مگر می‌گذارم مفتکی ورش داری؟»
و خودش را به طرف مرتضی پرت کرد. مادر حسن خیال کرد که پیش از اذان صبح، صبح شده است. در پشه‌بند نشست، صفر را تکان داد و گفت: «نگاه کن.»
تا صفر بتواند بفهمد که بیدار شده است، تا بتواند آن سرخی را ببیند، دیگر همۀ مردم دهکده، آتش را دیده بودند. آن‌ها از مزارع گذشتند، از پل گذشتند، از مالرو گذشتند و تاریکی پر از همهمۀ روستا را تا کنار قهوه‌خانه بردند. دور بوی داغ‌شدۀ کاشی‌ها و صدای سوختن سقف گالی‌پوش ایستادند. وقتی که یکی از تیرک‌های سقف افتاد، فردوسی سرش را برگرداند و به سردارانش گفت: «بروید آن آتش را خاموش کنید!»
اسفندیار بی آنکه نیزه را از چشمش بیرون کشد سوار اسب شد، سهراب با همان دشنۀ فرورفته در استخوان دنده‌اش اسبش را زین کرد و سوار بر اسب، آن‌قدر استخر را دور زد تا سیاوش، چشم از خونِ ریخته زیر پاهایش بردارد و پیشاپیش اسب از تاریکی پشت پلّکان‌های طوس بیرون آید. همه منتظر ماندند تا پیرمرد پیدایش شود، همین که رستم با موهای سفید که تا وسط سرش ریخته بود، با ریش شانه‌نکرده رسید، آن‌ها از اسب پیاده شدند.
رستم خستگی‌اش را روی رکاب باره‌اش گذاشت. آن‌ها کمک کردند تا پیرمرد سوار شود. این طرف آرارات، آن‌ها اسب‌هاشان را به درختان سپیدار بستند و زره‌هایشان را از سینه برداشتند و روی زین گذاشتند، پاپوش‌ها را از رکاب اسب‌ها آویزان کردند و لخت به درون قهوه‌خانه رفتند.
از پنجرۀ قهوه‌خانه بوی قند سوخته می‌آمد، سرداران یک جسد زغال‌شده و چند تکّه استخوان را بیرون آوردند و پرده‌ای را که نسوخته بود. صفر رفت و نردبان وسط حیاطش را آورد، یک نفر سوزنی آورد و روی نردبان پهن کرد و جسد سیّد را روی سوزنی گذاشتند و بردند.
مرتضی هم سوخته بود زیرا دیگر بین مردم نبود و دیگر نمی‌توانست حرف بزند. شب روی باران آهسته‌ای، خودش را به اذان می‌زد، سرداران روی برهنگی خیس پوستشان دوباره زره پوشیدند. پیرمرد پرده را روی گردن اسبش انداخت. آن‌ها در راهی که تا طوس زیر اسب داشتند، به پشت ننگریستند و گریستند.


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • شب سهراب‌کشان | داستانی از «یوزپلنگانی که با من دویده‌اند» اثر بیژن نجدی
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.