شهرستان ادب: حمزه ولی پور متولد 1362 کرمانشاه ، فارق التحصیل رشته اقتصاد در مقطع کارشناسی و دانشجوی کارشناسی ارشد رشته مهندسی صنایع در دانشگاه امیرکبیر است که از سال 1381 با سرودن شعر دست به قلم برده و سرمای کرمانشاه را با غیرت مردمان آن خطه در اشعارش پیوند زده. تا آن زمان که تمایل و کششی به نوشتن داستان، به خلق فضا و شخصیت در خود یافته. می گوید «یک سال پس از آغاز فعالیت ادبی ام در زمینه شعر داستان را شروع کرده ام » و بعد با حس ظریفی می گوید «نه شعر را هیچ وقت کنار نگذاشته ام اما حالا بیشتر داستان می نویسم». می گوید «شهر ما همه چیزش قصه است قصه هایی بکر و شنیدنی قصه هایی که باید نشست پای صحبت پیران شهرو شنید و به خود و این مردان و زنان بالید». می گوید «باید اینها را نوشت و من خواهم نوشت».
مهمترين فعاليت هاي هنري درکارنامه حمزه ولی پور این هنرمند کرمانشاهی به قرار زير است:
- برگزیده جشنواره شعر جوان سوره در شهر ایلام (1390)
- برگزیده جایزه ادبی طهران برای داستان " کافه دنج" (1391)
- نامزد دریافت جایزه در جشنواره داستان کوتاه انقلاب برای داستان "کافه دنج" (1391)
- دریافت تندیس جشنواره وقف در بخش فیلم نامه نویسی (1390)
- داور بخش فیلم نامه جشنواره عمار
- چاپ داستان "دنیای کوچک" در مجموعه داستان عاشورایی مشترکی به نام " عطش" (1389)
- نامزددریافت چایزه در جشنواره فیلم اشراق در بخش فیلم نامه(1391)
در ضمن قابل ذکر است که داستان «کافه دنج» این نویسنده در دومین مجموعه داستان منتشر شده از فراخوان داستان کوتاه انقلاب مؤسسه شهرستان ادب به نام «پاییز آمریکایی» به چاپ رسیده است.
کافه دنج
حمزه ولی پور
در کافه را باز می کنم و داخل می خزم زنگوله ی بالای در که با آهنگ دل انگیزی به صدا در آمد نسیم گرمی همراه با بوی قهوه و دود سیگار به استقبالم می آید. صدای رپ رپ پوتین ها و جمعیتی که فریاد می زنند « ارتش تو یار ما باش » در گوشم هر لحظه بیشتر جان می گیرد و تک و توک صدای ناله ی تفنگ است که با صدای زوزه ی انفجار در هم آمیخته . کافه حسابی خلوت است . لخت و عور با کاشی های سفید که تا سقف از سر و کول هم بالا رفته اند . تنها کسانی که توی کافه اند دختر و پسری هستند که وقتی من داخل می شوم پا می شوند و در حال خارج شدن سر در گوش هم برده چیزی می گویند و هر دو ریسه می روند دختر که گیسوان سیاهش را بافته و خالی کنار لبش دارد و چشمش که به من می افتد انگار خجالت کشیده باشد دستش را جلوی دهانش می گیرد. موسیقی ملایمی که تکنوازی پیانو است از رادیو کهنه ای که درست بالای بار روی تاقچه جا خوش کرده سکوت سنگین فضا را می شکند و با اینکه سر صبح است اما هوای بیرون فضای مه گرفته شبی زمستانی را تداعی می کند که توام با حسی راز آلود است که هر چه می گذرد غلیظ و غلیظ تر می شود .
« ادموند » پیرمرد کافه چی از بالای عینک دسته کائوچویی اش با فریم بزرگ مشکی که آن را تا نوک بینی جلو آورده طوری که هر لحظه فکر می کنی الان است که بیفتد روی موزاییک های کف کافه و خورد و خاک شیر شود به چشمانم خیره می شود چیزی نمانده از سرمای این وقت سال کبود شوم در را آرام پشت سرم می بندم و یک راست می روم و پشت به شومینه نفس گرمم را توی گودی دستانم که آن ها را گِرد کرده و پیش دهان گرفته ام « ها » می کنم و در حالی که روی پاهایم این پا و آن پا می شوم رو به او که با دستمال سفیدی گیلاس هایی را که شسته با حوصله خشک می کند و هر چند لحظه یک بار آنها را رو به چراغ بالای بار می گیرد تا در نور ضعیفش اگر لکه ای روی آن ها مانده باشد تمیزشان کند و بعد گیلاس ها را دمر می گذارد روی سینی بزرگی که روی میز چوبی بار است سلام می کنم لبخندی بر لبانش می نشیند و با لهجه ی غلیظش می گوید : « سالام پیرامرد صوبح حاضرت عالی باخیر . » و « پیرمرد » تکیه کلام همیشگی اش است با لهجه ارمنی جوابش را می دهم که « سالام پاسر ظوهر شوما باخیر . » بی اینکه بخواهد باز لبخندی می زند .
نزدیک بار می روم و یکی از صندلی های لهستانی پشت بار را عقب می کشم و می نشینم و روی بار که لم می دادمم کلاه کاموایی ام را که تا روی گوش هایم آمده با بی حوصلگی در می آورم و شال بافتنی ام را تا می کنم و روی بار می گذارم و ناخودآگاه از توی قهوه جوش استیل روی بار نگاهی به خودم می اندازم و دستی به ریش تنبلی ام می کشم و موهای به هم ریخته و بلندم را که زیر کلاه خوابیده مرتب می کنم و همان طور که روی بار لم داده ام چشم در چشمانش می دوزم که حالا لحظه ای از کارش دست کشیده صرفا برای اینکه حرفی زده باشم می گویم : « هوا بس ناجوانمردانه سرد ست . »
برق صلیب و زنجیر طلایی روی سینه ی پشمالویش که چند دکمه پیراهنش را باز گذاشته توی چشمم می نشیند و همان طور که در چشمانم زل زده با لحنی شاعرانه می گوید : « دامت گارم و سارت خوش باد ! »
« این که بازم اینجاس . » لحظه ای سرم را بر می گردانم و با ابرو اشاره می کنم به مردی میانسالی که مست گوشه ی کافه نشسته و زرورق طلایی روی درب بطری « مارتینی » جلویش را با حوصله باز می کند بعد چوب پنبه درش را برداشته و آن را لبالب در گیلاس جلویش می ریزد و همان طور که خم شده بیشتر وزنش را می اندازد روی میز و به حباب های آن خیره می شود کسانی که پاتوق شان اینجاست به او لقب « پیر میخانه » داده اند می گویند اول توده ای بوده و بعد سر جریان شکستی عشقی کارش به اینجا کشیده . سرم را که به سمت ادموند بر می گردانم لحظه ای می بینم که به او خیره شده و دلسوزانه می گوید : « پیر مای خانه س دیگه . »
از توی جیبم پاکت سیگار را در می آورم و نخی گوشه ی لبم می گیرانم اما هر چه دنبال فندک می گردم آن را پیدا نمی کنم پس بی خیالش می شوم و آن را با آتش فندک ادموند روشن می کنم در حالی که دارم سیگارم را چاق می کنم نگاهی به او می اندازم که دستی به ریش و سیبل دوتیغه اش می کشد با آن خط ریش چکمه ای که تا زیر گوشش آمده و به موی سفید و نامرتب و سر تاسش می آید و با آن قد کوتاه و شکم بزرگش که از میان دکمه های پیراهن تنگش بیرون زده منظره طنزی را به وجود آورده بی اینکه چیزی از او بپرسم ادامه می دهد : « عاشق نابوده ای بابینی چه می کشد . » و بعد از لحظه ای حرفش را پی می گیرد که : « چه خابر ؟ » انگار این سوال را روزی هزار دفعه از همه می پرسد این را از آنجا می فهمم که کنجکاو برای دانستن پاسخش نیست و دوباره با دستمالش مشغول خشک کردن لیوان ها می شود نگاهی به چهره ی گرد شده ام روی بدنه ی قهوه جوش می اندازم که انگار لُپ هایم را کشیده اند و چشم هایم را زیر ذره بین گذاشته اند سکوت را می شکنم و می گویم : « ای » و دیگر جمله ام را ادامه نمی دهم و خودم هم نمی دانم منظور از این « ای » چیست منظور بد نیستم است یا کمی خوبم بالاخره بی خیالش می شوم و اضافه می کنم : « کارو بار چطوره ؟ » و سیگارم را توی زیر سیگاری شیشه ای تمیز روی بار می تکانم .
آهی می کشد مثل اینکه منتظر بوده تا کسی این سوال را از او بپرسد بعد انگار گوش شنوایی گیر آورده شروع می کند به گلایه کردن از زمین و زمان که « تاریفی ناداره ... زمستون که بود گاهی واقتا کافه طوری شولوغ می شد که فکر می کردی مشتاریا هاماشون دست به یکی کردن که بریزن سار آدم و کاری کنان که دست چپ و راستتُ از هم تاشخیص ناده ... آما حالا چی ... انگار هار چی هاوا سرد تر میشه بازار سردتر . » و دیگر حرفی نمی زند .
بعد از مکثی برای اینکه روی سکوت بین مان که هر لحظه عمیق تر می شود پل بزند چشمانش برقی زده و سری به این طرف و آن طرف کافه می گرداند انگار بخواهد مطمئن شود کسی نیست و بعد آهسته می گوید : « خب رافیقت هام رافت . »
« رفیقم ؟! » و با سوالی آمیخته به تعجب در نگاهش دنبال جوابی می گردم که هر چه بیشتر تلاش می کنم از یافتن نتیجه ناامیدتر می شوم .
خیلی خونسرد می گوید : «آره رافیقت ...اعلی حاضرت هومایونی . »
« کی ؟! »
« بیا اینجا ناوشته . »
روی صندلی بار جابجا می شوم و همان طور که به چشمانش نگاه می کنم و ناباورانه می گویم : « نه ! »
از پشت بار روزنامه ی « اطلاعات » ی را بیرون می کشد و روی بار درست جلویم می گذارد « بیا بابین ... آقای دانشجو ! » روزنامه را از دستش می گیرم و به سمت خودم بر می گردانم و با کنجکاوی به صفحه ی اول آن خیره می شوم که تیتر درشتی دارد تحت عنوان « شاه رفت » و عکس سیاه و سفیدش در حال بالارفتن از پله های هواپیما را در صفحه ی اولش چاپ شده .
نگاهم را به طرفش بر می گردانم و کنجکاو می پرسم : « حالا کجا رفته ؟ » و در نگاهش دنبال پاسخی می گردم که هر چه آن را جستجو می کنم چیزی دستگیرم نمی شود با دست گوشتالودش پیشانی اش را می خاراند و با لحن بی تفاوتی می گوید : « چه می دونام میگن با هاواپيما رافته . » و بعد از کمی مکث ادامه می دهد : « از دانشگاه چه خابر ؟ »
« چند روزه مریض افتادم کنج خونه این سرماخوردگی امونم رو بریده . »
« پاس مال اینه که دو سه روزه اینجا آفتابی نامیشی ... ما رو باش فکر کردم ماشغول دارس و امتحانی . »
« نه بابا درس و امتحان کجا بود میتینگ پشت میتینگ ... تازه تظاهراتم که مگه می ذاره کلاس تشکیل شه ... خلاصه اوضاع حسابی به هم ریخته . » با سرفه ای سینه ام را صاف می کنم و ادامه می دهم : « منم امروز دیگه طاقت نیاوردم به زور از تو رختخواب پا شدم برم دانشگاه یه سر و گوشی آب بدم ببینم دنیا دست کیه . »
با شوخی که در کلامش آمیخته و در آن هیچ اثری از سیاهی کینه نیست خیلی جدی می گوید : « غوصه ناخور پیرامرد ... اثرات پیریه . » با لبخندی که بر لبانم نشسته به او خیره می شوم و از بالای عینکش برق شیطنت را از نگاهش می خوانم که مرا می پاید سر به سرش می گذارم و می گویم : « خوش به حال شما جوونا که این دردا رو ندارین . »
پاسخ مرا که می شنود لبخندی بر لبانش می نشیند و ادامه حرفش را این طور پی می گیرد که : « زاندگی صاد سال اولش ساخته . » و ناگهان چیزی یادش افتاده باشد می گوید : « راستی داشت یادم می رافت اون آقا مث اینکه با شوما کار داره . » و با ابروهای پُر پشتش به انتهای کافه اشاره می کند با حالت تعجبی که آمیخته به پرسش است در حالی که با انگشت اشاره به خودم اشاره می کنم می گویم : « با من ؟! »
« آره با شوما ... هامون که پیش پانجره نشسته داره بیرونو دید می زنه . » سرم را می چرخانم و امتداد نگاهش را دنبال می کنم و نگاهی به گوشه ی کافه می اندازم و همان طور که به آن طرف زل زده ام می گویم : « مطمئنی ؟ »
« آره ... میگه از دوستای زامان دابیرستانته . »
زیر پالتو سیاهش رنگش ژاکت یقه هفتی با پیراهن یقه خرگوشی تن کرده اما با اولین نگاه کنجکاوانه ام که به لبخند ملیحش گره می خورد از پشت غبار خاطرات می شناسمش . کتاب نازک متن سخنرانی « حسین وارث آدم » شریعتی را که روی جلد سفیدش با خط درشت مشکی و کتابی نامرتبی برای رد گم کنی زیر عنوان آن نوشته شده « علی سربداری » را از توی جیب بزرگ اورکت بلند و گرمم بیرون می کشم و انگار چیز محرمانه ای باشد دزدکی آن را روی بار می گذارم و به ادموند با اشاره ابرو می فهمانم که جایی پشت بار پنهانش کند . کتاب را که بر می دارد لحظه ای به خالکوبی پشت دستش که تصویر زنی است و خالی کنار لبش دارد خیره می شوم بعد از چند لحظه مکث به خودم می آیم و همین که سرم را بلند می کنم به نشانه ی اینکه منظورم را گرفته چشمکی می زند و من هم بی آنکه بخواهم لبخندی تحویلش می دهم .
صندلی را عقب می کشم و بلند می شوم و همان طور که به نزدیکش می رسم سلام می کنم از پشت میز بلند می شود و تمام قد می ایستد و دستش را به نشانه ی سلام به طرفم دراز می کند نگاهی سر تا پا به قامت بلندش می اندازم که درست به اندازه ی یک سر و گردن از من بلندتر است خیلی محترمانه و رسمی می گوید : « سلام منو می شناسین ؟ » لحظه ای بوی تند ادکلنش که با توتون قاطی شده چیزی نمانده حالم را به هم بزند نگاهی به زیر سیگاری چینی با گلهای سرخ جلویش می اندازم که پر است از فیلتر سیگار .
خودم را به فراموشی می زنم و می گویم : « چهره تون که خیلی آشناس . » و نمی دانم چرا تا به خودم بیایم این جمله از شکاف دهانم بیرون پریده شاید این را برای آن می گویم تا رد گم کنم در صورتی که از همان نگاه اول می شناسمش و در ذهنمم همه چیز درست مثل فیلمی سینمایی رژه می رود . خوب یادم می آید دو سه سالی از من بزرگتر بود آن موقع که من سال سوم یا چهارم دبیرستان بودم و او سال های آخر و موقع تاسیس « حزب رستاخیز » بود کت شلوار پوشیده و پاپیون بزرگی زده بود بچه ها دوره ا ش کرده بودند و « جاوید شاه » می گفتند حرف هایی از گوشه و کنار شنیده بودم که پدرش تیمسار است و در جریان کودتا جزو گارد شاهنشاهی بوده و بعد وقتی ساواک درست شده آنجا به پُست و مقامی رسیده البته درست یا غلط بودنش را هیچ وقت نفهمیدم ولی از دور و بر می شنیدم که خودش هم ساواکی شده لحظه ای همان طور که در نخ صورتش رفته ام در دل می گویم : « یعنی با من چی کار داره ؟! »
« فرهادم ... فرهاد معینی ... دبیرستان شاپور . » نگاهی به صورت تکیده و بینی باریک و ظریف و دندان های زرد و از ریخت افتاده اش می اندازم که اصلا به سن و سالش نمی خورد که به زور به بیست و پنج یا شش می رسد نمی دانم با چشمان متورم و قرمزش چه در نگاهم می بیند که از پشت ریش پرفسوریش لبخندی می زند که به سختی معنایش را می فهمم من هم نمی دانم به چه مناسبت ولی لبخند تلخی روی لبانم می نشیند .
با سردی می پرسم : « حالتون خوبه ؟ » و با دست تعارف می کنم بنشیند و خودم هم صندلی فلزی کافه را عقب می کشم و پشت میز و درست روبرویش می نشینم در حالی که می نشیند می گوید : « ممنون . »
می گویم : « چی میخورین ؟ ... قهوه های اینجا معرکه س » و به همه جا نگاه می کنم جز چشمانش .
خیلی آرام و بی تفاوت می گوید : « هیچی ... واسه قهوه خوردن اینجا نیومدم کارای مهم تری دارم . »
سرم را رو به بار می چرخانم و با صدایی کمی رساتر که هنوز از سرماخوردگی خش دارد می گویم : « ادموند دوتا قهوه لطفا . » و بعد دوباره سر تا پایش را برانداز می کنم که حالا با انگشت های پوست و استخوانی پیپ کائوچویش را از توی غلاف قهوه ای چرمی در می آورد و خم می شود و مانده ی توتون نوبت قبلش را توی زیر سیگاری چینی روی میز خالی می کند و بعد از بسته ی توتونی که از جیبش در آورده به اندازه ی نوک انگشتی توتون بر می دارد و می گذارد توی کوره ی پیپ و با تشتک مخصوص با حوصله فشارش می دهد تا خوب کیپ شود و بتواند کامی اساسی از آن بگیرد .
سکوت سنگینی را که بین مان سایه افکنده بی مقدمه با جمله اش می شکند : « حبیب همون که کشتی گیرهُ کارگاه نون برنجی پزی داره می گفت توی دانشکده ادبیات درس می خونیُ پاتوقت اینجاس . » چشمم به قاب عکس بزرگ « تختی » می افتد که ایستاده با نیم تنه ی لخت و ورزیده و بازوبند پهلوانی به بازوی چپش و درست بالای در کافه است لحظه ای محو لبخندش می شوم انگار رویینه تن است و به دوردست ها می نگرد امتداد نگاهش را دنبال می کنم که از پنجره ی کافه نگاهم سُر می خورد و در خیابان به چند جوانک با شلوارهای دمپا گشاد می رسد که لاستیک کامیونی را قِل می دهند و همراهش می دوند .
می پرسم : « چه کمکی از دست من برمیاد ؟ »
می گوید : « راستش دنبال یکی می گردم . »
جمعیت فریاد می زنند « بگو م...رگ ب...ر شاه ! » و مدام این شعار را تکرار می کنند و تکرار و تکرار...
« نکنه می خوای دستگیرش کنی ؟ »
در چشمانم خیره می شود و آرام و متین می گوید : « نه . »
با کنایه می گویم : « توقع ندارین که من این حرفُ باور کنم . » و لحظه ای از رُک بودن خودم خجالت می کشم که ادموند با گام های خسته سر میز می آید و دو فنجان قهوه را از توی سینی دستش روی میز می گذارد با فنجانم که روی نعلبکی سفیدی است و بخار به شکل دلفریبی از آن بلند می شود بازی می کنم و به حرف هایش گوش می دهم که می گوید « این عکسه شه . » و عکسی را از جیبش بیرون کشیده و به طرفم دراز می کند عکس تمام رخ سیاه و سفیدی است که خالی روی گونه اش دارد و روسری رنگ روشنی سر کرده و پایین عکس یک سری شماره است انگار که مال پرونده زندانی یا هم چنین چیزی باشد در نگاه اول می شناسمش آخرین باری که دیدمش بعد از جریان 17 شهریور بود ناگهان رشته ی افکارم را با جمله اش پاره می کند « اسمش شیرینه ... شیرین یاسمی ... ادبیات می خونه می شناسیش ؟ »
« به فرض که شناختمش … نگفتی چی کارش داری ؟ »
با صدایی آهسته می گوید : « راستش چه جور بگم توی زندون اسیرم بود که اسیرش شدم . » پشت آن چشمان میشی از نگاهش صداقتی را می خوانم که جانم را مثل سیل در می نوردد بی آنکه چیزی تاب مقاومت در برابر آن را داشته باشد .
با جمله ای پرسشی که لحن سوالی ندارد و بیشتر برای رد گم کنی است می گویم : « گفتی ادبیات می خونه . »
« آره . » و به پیپش که آن را چاق کرده پُک عمیقی می زند انگار دود پیپ نوک زبانش را تلخ کند و بسوزاند آرنجش را به شکمش تکیه می دهد و آن را از لبانش دور می کند .
برای اینکه خوب مطمئن شوم می پرسم : « از کجا بدونم راس میگی ؟ »
« از اونجا که من خودم باعث شدم آزاد شه ... جرمش خیلی سنگین بود اقلا ده سالی واسش می بریدن اونم توی کمیته مشترک ضد خرابکاری که حتی اسمشم مو رو تن آدم سیخ می کنه تعریفش رُ که شنیدین ... تازه اینم چند تا از پرونده های اونجاس که میخواست آوردم بهش بدی ... ضمنا خودمم الان فراریم » با اینکه جمله اش پرسشی نیست ولی بی آنکه بخواهم موهای تنم سیخ می شود کام دیگری از پیپش می گیرد و دود کرخت و سنگینش دورش پیچ و تاب می خورد و همان طور که بالا می رود رفته رفته محو می شود . با آنکه جسمم روبرویش نشسته اما دلم برای حل این معما به هر جا که فکرش را می کنم سرک می کشد ولی عقلم به جایی قد نمی دهد پس پاک بی خیالش می شوم و به حلقه های دودی که ساخته خیره می شوم که نرم و آرام مثل ماری که در هوا بخزد همین که بالا و بالاتر می رود توی هوا گشاد و گشاد تر و بالاخره محو می شوند .
« حالا چه کمکی از دست من بر میاد ؟ »
بعد از کمی مکث ادامه می دهد : « راستش یه موضوعی هس که باید… » با سوالم حرفش را قطع می کنم : « چه موضوعی ؟ » و باز لحظه ای از پُررویی خودم خجالت می کشم اما او با چهره ای از حیا سرخ شده ادامه می دهد : « گفت باید یا منو انتخاب کنی یا ... » و بقیه ی جمله اش را می خورد .
ادموند که از در پروانه ای بار بیرون آمده میزها را جمع و مرتب کرده و بعد صندلی ها را از نشیمنگاهشان گذاشته روی سطح میزهای کوچک و گرد و شروع می کند به کشیدن سر خیس زمین شور روی موزاییک های شطرنجی کف کافه که حالا برق می زنند .
روی صندلی اش جابجا می شود طوری که انگار نقاب شرمی از گذشته بر چهره دارد و می خواهد هر طور شده آن را کنار بزند پس بی آنکه به چشمانم نگاه کند کام دیگری از پیپش می گیرد و با حالتی محکم که هیچ رگه ای از تردید در آن نیست می گوید : « من این چند روز خیلی با خودم کلنجار رفتم . » و بعد چند پرونده را که جلویش است روی میز به طرفم سُر می دهد و ادامه می دهد : « این امانتیها رو بهش بده بگو من به قولم عمل کردم . » و پس از مکث کوتاهی می گوید : « فقط نمی خوام هیش کی از ماجرای ملاقات ما خبردار شه . »
نیم نگاهی به پروندها می اندازم بعد سرم را که بلند کردم دستی به لاله ی گوشم می کشم و با لبخندی می گویم : « خیالت راحت بین خودمون می مونه . »
تنباکوی سوخته پیپش را در زیر سیگاری خالی می کند و همین که پیپ را در غلاف چرمی اش گذاشت به چشمانم خیره می شود و می پرسد : « چه جور خبرم می کنی ؟ »
« من صُبا و غروبا یه سر به اینجا می زنم... اگرم نبودم می تونی از ادموند کافه چی سراغمو بگیری . »
لبخندی زده و می گوید : « هیش وقت کمکتو فراموش نمی کنم . » و برق شادی را در چشمانش می خوانم .
می گویم : « من که هنوز کاری نکردم . »
« پس من منتظر خبرت هستم . » و صندلی را که عقب زد از سرجایش بلند می شود لحظه ای چشمم به قاب چرمی خالی اسلحه زیر بغلش می افتد و نمی دانم چرا لحظه ای این سوال از قلبم لبریز می شود و بی اینکه بخواهم مردد از او می پرسم : « نمی ترسی بازیُ ببازی ؟ » لحظه ای به نقطه ی نامعلومی خیره می شود و همان طور که با دست چپش شانه ام را آرام فشار می دهد خیلی با اطمینان در چشمانم زل زده و می گوید : « توی بازیی که آخرش باخته هر جا که ول کنی بُردی . »
می گویم : « تصمیم بزرگیه . »
مصمم و با مطمئن می گوید : « تصمیمای بزرگُ باید با اینجا گرفت . » و با دست راست به قلبش اشاره می کند و بعد انگشت شستش را به سمت شقیقه می گیرد و خونسرد و با لحن بی تفاوت ادامه می دهد : « نه با اینجا . »
دستم را به نشانه ی خداحافظی محکم می فشارد و به طرف در کافه می رود با نگاهم بدرقه اش می کنم و صمیمانه می گویم : « به سلامت . » و همان طور که به فنجان های سرد شده و دست نخورده قهوه خیره شده ام در دلم تحسینش می کنم . سرم را که بر می گردانم مثل قطره ای در دریای جمعیت گم شده نگاهی به سیل جمعیت می اندازم که چیزی تاب ایستادن در برابرش را ندارد گروهی دستهایشان را در هم زنجیر و جمعیت را دوره کرده اند و همین که جمعیت از مقابل کافه می گذرد لحظه ای نگاهم با نگاه جوانکی تلاقی پیدا می کند که با بالابردن دو انگشت اشاره و وسط و خواباندن انگشت دیگر لبخندی تحویلم می دهد بی آنکه بخواهم لبخندی بر لبانم می نشیند .
با صدای ادموند که بالای سرم ایستاده و آرام با دست به روی شانه ام می زند به خودم می آیم « چیزی شده پیرامرد ؟ »
لحظه ای جا می خورم و همان طور که دستپاچه می گویم : « نه ! » با دست به او می فهمانم که چیزی نیست متوجه گذر زمان نشده ام و هوای کافه هم دیگر گرم و خفه شده و غیر قابل تحمل یا شاید بی قرارم و بهانه می آورم و آن را به گردن هوا می اندازم که در همین حال ادموند سرش را به گوشم نزدیک می کند و با احترام می گوید : « آقا بباخشيد ... باچام ماریضه امروز می خوام زود تعاطیل کنم . »
به سرم می زند که به دل جمعیت بزنم . نگاهی به ساعت دیواری از کار افتاده کافه می اندازم که زمان نامربوطی را نشان می دهد و می پرسم : « ساعت چنده ؟ »
همانطور که دستانش را به محل اتصال ساسپندر به شلوارش قلاب کرده با آرامش دستش را بر می گرداند و به ساعت سیکو پنج روی مچش نگاهی می اندازد و با صدایی رسا که از میان لب هایش بیرون می آید می گوید : « میزان داوازده آقا . »
اسکناسی که از توی جیبم در آورده ام را روی بار می گذارم که می گوید : « اون آقا حاساب کرد ... انعامم هام داد . » و در حالی که به او فکر می کنم بی اختیار پول را دوباره در جیب می گذارم .
از پشت پنجره ی کافه با اسپری قرمز روی تن دیوار آجری آن طرف خیابان که همه جایش را شعار پوشانده به چشم بر هم زدنی « مرگ بر شاه » می روید و پنجه ی خونینی پای آن می خورد رادیو کافه سخنرانی « مارتین لوترکینگ » را پخش می کند با آن لحن پر شور و حماسی که هر چند لحظه یک بار جمله اش را با عبارت « I have a dream » آغاز کرده و پی می گیرد کسی روی سقف کامیونی ارتشی فریاد می زند « شاه عزم سفر کرده » و جمعیت با مشت های گره خورده دم می گیرند « گُه خورده غلط کرده » و مثل سنگی که در برکه ای می افتد رعشه ی دایره هایش در جمعیت تکثیر می شود و تکثیر و تکثیر و باز هم تکثیر و تکثیر و تکثیر و تکثیر و انگار تصاعدی هندسی است که به هر سو زبانه می کشد طوری که از لهیبش درونم گُر می گیرد که سخنرانی اش را با این جمله تمام می کند : « . Free at last ! free at last ! thank God »
سرم را که بلند می کنم « تختی » هنوز می خندد و « پیر میخانه » گیلاسش را پر می کند . پرونده ها را که زیر پالتویم قایم کردم به طرف در کافه می روم که نگاهم می چرخد و به آسمان گره می خورد خورشید از پشت تکه ابری بیرون آمده و دسته ای کبوتر آسمان را در آغوش کشیده اند و صدای درگیری و تیراندازی است که دیگر لحظه ای قطع نمی شود . دستم را به نشانه ی خداحافظی بالا می آورم و همین که در کافه را باز می کنم زنگوله بالای در به صدا در می آید و نسیم سردی می خورد توی صورتم .
1) دکتر مارتین لوترکینگ جونیور (۱5ژانویه ۱۹۲۹ - ۴ آوریل۱۹۶۸م ) رهبر سیاهپوست جنبش حقوق مدنی و نماد مقاومت سياهان آمريكا عليه تبعيض نژادي بود . وی در سال ۱۹۶۳ در گردهمایی 250 هزار نفر ی طرفداران تساوی حقوق سیاهان که دربرابر بنای یادبودآبراهام لینکلن در واشنگتن دیسی برگزار شد، معروفترین سخنرانی خود را به نام « من رویایی دارم » انجام داد که از مهمترین سخنرانیها در تاریخ آمریکا بهشمار میآید. او در این سخنرانی که در آن عبارت « من رویایی دارم » تکرار میشود درباره آرزوی خود سخن می گوید و ابراز امیدواری می کند که زمانی مردم آمریکا طبق مرام و آرمان خویش زندگی کنند و تحقق مساوات و برابری ذاتی انسانها را به چشم ببیند . او در شهر ممفيس توسط یک مجرم سابقه دار سفیدپوست ترور شد و به قتل رسيد .
2 ) « من رویایی دارم »
3 ) « اینک آزاد ! اینک آزاد ! خدایا سپاس اى قادر متعادل ما عاقبت آزادیم . »
انتخاب و معرفی از سیدحسین موسوینیا