در لحظه نوشتن اين خاطره اشكم امان نمى دهد
شهریار به روایت اخوان
27 شهریور 1392
23:33 |
1 نظر
|
امتیاز:
4.62 با 21 رای
شهرستان ادب: «بدعتها و بدایع نیما یوشیج» آن گونه که «عطا و لقای نیما یوشیج» مهمترین کتابهایی هستند که در دفاع از نیما و شعر نیمایی و همچنین تبیین طریقت زندهیاد نیما یوشیج در شعر نوشتهشدهاند آن هم به قلم بهترین شاگرد نیما یعنی شاعر بزرگ روزگارمان مرحوم مهدی اخوان ثالث (م.امید). با اینکه این کتاب در نظر صاحبنظران گسترهی شعر و اهالی و اساتید ادبیات جایگاه خطیری دارد، نگارندهاش در مقدمه وقتی نام شهریار را میآورد تا صرفا از او خاطرهای درباره نیما نقل کند، در این مهمترین مانیفست علمی ادبیات معاصر ترجیح میدهد پرانتزی باز کند و بگوید: «بگذارید حالا که حوصله اش دارم پرانتزی باز کنم و یکی دو سه خطور خاطره و نیمچه خاطره ام را از شهریار برای تان نقل کنم» و جالب اینکه این پرانتز حدود نه صفحه از آن مقدمه پانزده صفحهای را پر میکند. یعنی فقط شش صفحه از مقدمه کتاب نیما درباره خود نیماست.
با گرامی داشت یاد و خاطره روز درگذشت استاد محمدحسین بهجت تبریزی (شهریار) و روز شعر و ادب پارسی، یکی از این خاطرات اخوان از شهریار _که هر دو درخشانترین چهرههای شعر روزگار ما هستند_ را مرور میکنیم.
بعضى يادهاى ديگر هم از شهريار عزيز و بزرگ دارم، كه بدك نيست حالا كه حال نوشتنش هست بنويسم (يعنى مثلا ما داريم از نيما يوشيج و مقدمه كتاب راجع به او مى نويسيم!)، اين از آخرين يادها با شهريار است: عصر جمعه اى، قريب غروب، من در اتاقم نشسته بودم و نمى دانم داشتم چكار مى كردم به نظرم داشتم كتابى مى خواندم بله. زنم در حياط داشت با گل و گياه و گلدانها و سبزيهايش ور مى رفت، يك وقت ديدم صداى زنگ در آمد، زنم در را باز كرد، ديدم سركار خانم لاله خانم، زن دكتر حميد مصدق و مادر بچه هاش، و ضمناً دختر برادر شهريار، مثل دسته گل آراسته و خوب ــ مثل دخترم لاله كه آبش و خوابش برده ــ دور از جان لاله خانم زن مصدق ــ آمد تو حياط و با زنم چند كلمه اى حرف زد و بعد هم رفت. با من نه سلامى، نه عليكى، البته من تو اتاقم و كتابم بود و او تو عجله و شتابش.
زنم دويد توى اتاق من و گفت ديدى كه زن دكتر مصدق بود ــ قبلا ديده بودش و مى شناختش زنم ــ گفت: شهريار مريض سخت است، از تبريز آورده اندش اينجا، تو بيمارستان مهر (بيست سى قدمى خانه ما در خيابان زرتشت) و از اين و آن، رفقاى سابق تهرانش مى پرسيد و گفت كه اين دور و برها كسى نيست، من دلم تنگ است. من ــ يعنى لاله خانم ــ گفتم خانه اخوان ثالث همين نزديكيهاست، گفت «اوميد را مى گوئى، زود خبرش كن وقت ملاقات دارد تمام مى شود». من برقى از جا جستم، گفتم چه برايش ببرم، گل، شعر يا چه؟ به سرعت دو بيت شعر بر كاغذى نوشتم، برداشتم رفتم طرف بيمارستان مهر، نزديك آنجا، روبروى خانه دكتر محمود عنايت نگين، يك گل فروشى بسيار خوبى است به نام «گلزار» ــ صاحبش مقدم نام دارد، اما نام و نشان چيست؟ مقدم خود گلخانه اى از گلهاى بهشت است ــ چار صد پانصد تومان پول تو جيبم بود، گفتم يكه دسته گل كه بيشتر ازينها نمى شود، البته مقدم چند بار كه من از او گل «خريده» بودم پول نگرفته بود حتى به شاگردهاش سپرده بود كه از فلانى (يعنى من)... مبادا پول بگيريد، يا اگر هم به اصرار من مى گرفتند، مايه كارى و از اين حرفها، رفتم به نزديك گل و گلزار بهشت، مقدم، چشمهام اشك آلود بود، گوئى بوئى برده بودم كه شهريار... مقدم دسته گل زيبا و بزرگى بست، داشت مى بست، با همان روبانها و سبزه ها و چه و چها، مى دانيد كه معمولا گل فروشها، كارتى چاپى دارند كه به خريدار دسته گل مى گويند چه مى خواهيد روش بنويسيد، اسم بيمارتان، خودتان، كلمه اى تسلى بخش... من اشكم بى اختيار شد، دو بيت شعر را دادم، گفتم اگر زحمت نيست همين را به دسته گل سنجاق ــ از آن دوزنده سنجاق هاى پرسى متداول ــ كنيد، شعر را خواند، سنجاق كرد، پرسى كرد، دوخت، دولا. پول در آوردم، گذاشتم روى ميز، به نظرم 450 تومان و زدم كه از دكان بروم بيرون، عجله داشتم و شوق ديدار شهريار بود، و وقت ملاقات داشت تمام مى شد، مقدم صدا زد، نه مرا، شاگردش را كه بيرون بود، آمد جلوم را گرفت، گفتم وقت تنگ است، خواهش مى كنم... مقدم آمد، پول را در جيبم گذاشت ــ چپاند با دست قويش ــ ، پس داد، گفت: من از شما، آنهم گلى كه براى شهريار مى بريد، پول بگيرم؟! وقتى اين قضيه گلفروش را به شهريار گفتم، گل از گلش شكفت و گفت: اوميد جان مردم معرفت دارند، نه مثل اين... و دنبال حرفش را رها كرد، من به او نگفتم چند بار از خودم هم پول نگرفته، و مقدم آذربايجانى هم نيست، تركى هم گمان نكنم بيش از من بداند ــ گرچه من متن آذربايجانى حيدر بابا را وقتى تازه در آمده بود و ما در آمار وزارت كار، مثلا كار مى كرديم، ممنوع التدريس و پيش از «تمرد»، نزد دوستى نامش آخوندزاده خوانده بودم گرچه قبلا «هذيان دل» او همان حيدر بابا بود، با اندك تفاوتها، به آخوندزاده هم گفتم، مقدم از من، كه دسته گلى براى شهريار مى بردم، پول نگرفت! يك گل فروش نه دولتمند...
رفتم به ديدار شهريار، در بيمارستان مهر «آسانسورچى» مى گفت: بوى شام را نمى شنويد، دير آمده اى، اطرافيهاش به او اشاره كردند، او تا خواست بداند من كيستم و به ديدن چه كسى مى روم، با همه تپش قلبى كه داشتم و دارم، از پله ها بالا دويدم و... رفتم دست شهريار را بوسيدم، او هم به مهربانى و خونگرمى، اجازه داد دستش را ببوسم و مرا هم بوسيد. دخترى پرستار (كه با او از تبريز آمده بود و دم كپسول اكسيژن، هواى آخرين نفسهاى شهريار در دستش بود و من خيالم دختر خود شهريار است، نمى دانم مرا شناخت يا نه، چرا مى شناخت، چون شعرم را دم گوش شهريار خواند، پسر شهريار داشت با دو رفيق همراهش بيرون مى رفت شهريار صداش زد، گفت اوميد آمده، كه برگشت و سلام و عليک و روبوسى، و شعرم را شنيد، اگر چه شعرى كه در آن شتاب گفته شود، چيزى حتى چيزكى نيست، ولى به هر حال برگ سبزى بود... شهريار هشتاد و اند سال داشت در اين وقت و من شصت و يكى دو سال... هنوز صدا و لهجه زيباى آذربايجانى او در گوشم است: اوميد جان، اوميد جان! گوربان اولم سنه، اوميد جانم، در لحظه نوشتن اين خاطره اشكم امان نمى دهد، و گرنه مى نوشتم كه او، اُ را در اميد، به نوعى خاص آذريان، تقريباً «او» با كمى تفاوت تلفظ مى كرد، من حيرت كردم كسى كه آنهمه شعرهاى درخشان فارسى سروده، چطور «اميد» را «اوميد» مى گويد، يادش و يادگارهاش گرامى باد.
صفحه 14 - 16. بدعت ها و بدایع نیما یوشیج. مهدی اخوان ثالث
با انتخاب و مقدمه حسن صنوبری