شهرستان ادب: یازدهم آذر به روایتی سالروز تولد داستاننویس بیهمتای معاصر جلال آل احمد است. به احترام این روز داستان «گلدستهها و فلک» را از کتاب «پنج داستان» او برای بازخوانی برگزیدیم.
بدیش این بود که گلدستههای مسجد بدجوری هوس بالارفتن را به کلة آدم میزد. ما هیچ کدام کاری به کار گلدستهها نداشتیم؛ اما نمیدانم چرا مدام توی چشممان بودند. توی کلاس که نشسته بودی و مشق میکردی یا توی حیاط که بازی میکردی و مدیر مدام پاپی میشد و هی داد میزد که «اگه آفتاب میخوای این ور، اگه سایه میخوای اون ور.»
و آن وقت از آفتاب که به سمت سایه میدویدی یا از سایه به طرف آفتاب، باز هم گلدستهها توی چشمت بود. یا وقتی عصرهای زمستان میخواستی آفتابه را آب کنی و ته حیاط، جلوی ردیف مستراحها را در یک خط دراز بپاشی تا برای فردا صبح یخ ببندد و بعد وقتی که صبح میآمدی و روی باریکة یخ سر میخوردی و لازم نداشتی پیش پایت را نگاه کنی و کافی بود که پاها را چپ و راست از هم باز کنی و میزان نگه شان بداری و بگذاری روی یخ تا آخر باریکه بکشاندت؛ یا وقتی ضمن سریدن، زمین میخوردی و همان جور درازکش داشتی خستگی در میکردی تا از نو بلند شوی و دورخیز کنی برای دفعة بعد و در هر حال دیگر که بودی، مدام گلدستههای مسجد توی چشمهات بود و مدام به کلهات میزد که ازشان بالا بروی.
خود گنبد چنگی به دل نمیزد. لخت و آجری با گله به گله سوراخهایی برای کفترها، عین تخم مرغ خیلی گندهای از ته بر سقف مسجد نشسته بود؛ نخراشیده و زمخت. گنبد باید کاشیکاری باشد تا بشود بهش نگاه کرد؛ عین گنبد سید نصرالدین که نزدیک خانه اولیمان بود و میرفتیم پشت بام و بعد میپریدیم روی طاق بازارچه و میآمدیم تا دو قدمیش و اگر بزرگ تر بودیم؛ دست که دراز میکردیم؛ بهش میرسید؛ اما گلدستهها چیز دیگری بود. با تن آجری و ترک ترک و سرهای ناتمام که عین خیار با یک ظرب چاقو کله شان را پرانده باشی و کفهای که بالای هرکدام زیر پای آسمان بود و راه پلهای که لابد در شکم هر کدام بود و درهای ورودشان را ما از توی حیاط مدرسه میدیدیم که بیخ گلدستهها روی بام مسجد سیاهی میزد. فقط کافی بود راه پله بام مسجد را گیر بیاوری. یعنی گیر که آورده بودیم؛ اما مدام قفل بود و کلیدش هم لابد دست موذن مسجد یا دست خود متولی. باید یک جوری درش را باز میکردیم؛ وگرنه راه پلة خود گلدستهها که در نداشت. از همین توی حیاط مدرسه هم میدیدی.
بدی دیگرش این بود که نمیشد قضیه را با کسی در میان گذاشت. من فقط به موچول گفته بودم؛ پسر صدیق تجار؛ که مرا سال پیش به این مدرسه گذاشت؛ یعنی یک روز صبح آمد خانهمان و در را به رویش باز کردم، گفت: «بدو برو لباسهای تمیز تو بپوش و بیا. فهمیدی؟» حتی نگذاشت سلامش کنم؛ که دویدم رفتم تو و از مادرم پرسیدم که یعنی فلانی چه کارم داره؟ و مادرم گفت: «به نظرم میخواد بگذاردت مدرسه.» و آن وقت کت و شلواری را که بابام عید سال پیش خریده بود از صندوق در آورد و تنم کرد و فرستادم اتاق بابام. داشتند از خواص شال گسکر حرف میزدند. بابام مرا که دید، گفت: «برو دست و روت رم بشور، بچه.» که من درآمدم. صدیق تجار را میشناختم. حجرهاش توی تیمچة حاج حسن بود و عبای نایینی و برک میفروخت. از مریدهای بابام بود. تا راه بیفتد، من یک خرده توی حیاط پلکیدم و رفتم سراغ گلدانهای یاس و نارنج که به جان بابام بسته بود. روزی که اسباب کشی میکردیم، یک گاری درسته را داده بودند به گلدانها و بابام حتی اجازه نداد که ما را بغل گلدانها سوار کنند؛ از بس شورشان را میزد. دوتا از گل یاسها را که بابام ندیده بود، تا بچیند، چیدم و گذاشتم توی جیب پیش سینهام که صدیق تجار در آمد و دستم را گرفت و راه افتادیم. مدتی از کوچه پس کوچهها گذشتیم که تا حالا ازشان رد نشده بودم تا رسیدیم به یک در بزرگ و رفتیم تو. فهمیدم که مسجد است و صدیق تجار در آمد که: «اینجا رو میگن مسجد معیر. ازون درش که بری بیرون درست جلوی مدرسهس. فهمیدی؟» و همین جور هم بود. بعد رفتیم توی دالان مدرسه و بعد توی یک اتاق و یک مرد عینکی پشت میز نشسته بود که سلام و علیک کردند و دوتایی یک خرده مرا نگاه کردند و بعد صدیق تجار گفت: «حالا پسرم میآد با هم رفیق میشید. مدرسة خوبیه. نباید تنبلی کنی؟ فهمیدی؟»
که آن مرد عینکی رفت بیرون و با یک پسر چشم درشت برگشت. چشمهایش آن قدر درشت بود که نگو؛ عین چشمهای دختر عمهام که عید امسال همچو که لپش را بوسیدم؛ داغ شدم و صدیق تجار گفت: «بیا موچول. این پسر آقاس. میسپرمش دست تو. فهمیدی؟»
که موچول آمد دست مرا گرفت و کشید که ببرد بیرون. باباش گفت: «امروز ظهر باهاش برو برسونش خونهشون بعد بیا. فهمیدی؟ اما نمیخواد با بچههای بقال چقالا دوست بشیدها. فهمیدی؟»
که موچول دست مرا کشید برد توی حیاط و همان پام را که توی حیاط گذاشتم، چشمم افتاد به گلدستهها و هوس آمد. یک خرده که راه رفتیم، از موچول پرسیدم: «چرا سر این گلدستهها بریده؟» گفت: «چم دونم. میگن معیرالممالک که مرد، نصبه کاره موند. میگن بچههاش بی عرضه بودن.» گفتم: «معیرالممالک کی باشه؟»
گفت:«چم دونم. بایس از بابام پرسید.» گفتم: «نه. نبادا چیزی ازش بپرسی.»
گفت: «چرا؟»
گفتم: «آخه میخوام ازش برم بالا.»
گفت: «چه افادهها! مگه میشه؟ موذنش هم نمیتونه.»
گفتم: «گلدستة نصبه کاره که موذن نمیخاد.»
بعد زنگ زدند و رفتیم سرکلاس و زنگ بعد موچول همه سوراخ سمبههای مدرسه را نشانم داد. جای خلاها را و آب انبارها را و نمازخانه را و پستوهاش و هی به کلة آدم میزنه که ازشان بری بالا؛ اما دیگر چیزی به موچول نگفتم. معلوم بود که میترسد و این مال اون سال بود. تا کم کم به مدرسه آشنا شدم. فهمیدم که معلممان تو اتاق اول دالان مدرسه میخوابد و تریاک میکشد و اگر صبحها اخلاقش خوب است، یعنی کیفور است و اگر بد است، یعنی خمار است و مدرسه شش کلاس دارد و توی کلاس ششم، دیوارها پر از نقشه است و بچههاش نمیگذارند ما بریم تو تماشا.
بدی دیگرش این بود که از چنان گلدستههایی، تنها نمیشد رفت بالا. همراه لازم بود و غیر از موچول، فقط اصغر ریزه را میشناختم و اصغر ریزه هم حیف که بچة بقال چقالا بود؛ یعنی باباش که مرده بود، اما داداشش دوچرخه ساز بود. خودش میگفت. عوضش خیلی دلدار بود و همهاش هم از زورخانه حرف میزد و از این که داداشش گفته وقتی قد میل زورخانه شدی با خودم میبرمت. منم هرچه بهش میگفتم بابا خیال زورخانه را از کلهات به در کن فایده نداشت. آخر عموم که خودش را کشت، زورخانه کار بود و مادرم میگفت از بس میل گرفت نصف تنش لمس شد.
رفاقتم با اصغر ریزه از وقتی شروع شد که معلممان خمار بود و دست چپ مرا گذاشت روی میز و ده تا ترکه بهش زد. میگفت: «کراهت دارد اسم خدا را با دست چپ نوشتن.» یعنی اول دو سه بار بهم گفته بود و من محل نگذاشته بودم. آخر همه کارهام را با دست چپ میکردم. با دست راست که نمیتونستم. هرچه هم از بابام پرسیده بودم کراهت یعنی چه؟ جواب حسابی نداده بود؛ یعنی میخندید و میگفت: «تکلیف که شدی، میفهمیبچه.» تا آخر حوصله معلممان سر رفت و ترکه را زد. هنوز یک ماه نبود که مدرسه میرفتم دست مرا میگویی، چنان باد کرد که نگو. زده بود پشت دستم و همچی پف کرده بود که ترسیدم. این جا بود که اصغرریزه به دادم رسید. زنگ تفریح آمد برم داشت برد لب حوض مدرسه. دستم را کرد توی آب که اول سوخت و بعد داغ شد و بعد هم یک سقلمه زد پهلویم و گفت: «زکی! چرا عزا گرفتی؟ خوب خمار بودش دیگه. مگه ندیدی؟» آخر مثل این که داشت گریهام میگرفت. من هیچی نگفتم؛ اما اصغرریزه یک سقلمه دیگر زد به پهلویم و گفت: «زکی! انگار کن چشم چپت کوره. هان؟ اونوخت نمیخواستی ببینی؟ اگر دست چپ نداشتی چی؟ هان؟ گدای سرکوچة ما دست چپ نداره.»
و اینجوری بود که شروع کردم به تمرین نوشتن با دست راست و به تمرین رفاقت با اصغرریزه. موچول هم شده بود مبصرکلاس و دیگر بهم نمیرسید. دو سه روز هم عصرها با اصغرریزه رفتم دکان داداشش. قراربود دوچرخه کوتاه گیر بیاوریم و تمرین کنیم؛ اما تو محل کسی دوچرخة کوتاه نداشت تا تعمیر لازم داشته باشد و تا دوچرخه قد ما پیدا بشود، آخر باید یک کاری میکردیم. نمیشد که همین جور منتظر نشست، این بود که یک روز صبح به اصغر گفتم: «اصغر، یعنی نمیشه رفت بالای این گلدستهها؟»
گفت: «زکی! چرا نمیشه؟ خیلی خوبم میشه. پس موذن چه جوری میره بالاش؟»
گفتم: «برو بابا. تو هم که هیچی سرت نمیشه. آخه اون کجا وایسه؟ وسط هوا؟»
گفت: «خوب میشه بشینه دیگه. میترسی اگه وایسه بیفته؟ من که نمیترسم.»
گفتم: «تو که هیچی سرت نمیشه. موذن باید جا داشته باشه. عین مال مسجد بابام.»
و همان روز عصر بردمش و جای موذن مسجد بابام را نشانش دادم.
گفت: «زکی! این که کاری نداره. یه اتاقک چوقی صاف رو پوشت بونه.»
گفتم: «مگر کسی خواسته از این بره بالا؟ تو هم آن قدر زکی نگو. به هرچیزی که نمیگن زکی!»
و فردا ظهر که از در مدرسه در میآمدیم، دو تایی رفتیم سراغ در پلکان بام مسجد و مدتی با قفلش کند و کو کردیم. خوبیش این بود که چفت پای در بود؛ نه مثل مال اتاق عموم آن بالا و تازه از تو، که دست بابام هم بهش نمیرسید و آن روز صبح، شیشة بالایی اش را که با دستة هونگ شکست و مرا سر دست بلند کرد که به چه زحمتی از تو بازش کردم. آن وقت بابام مرا انداخت زمین و دوید تو اتاق و من از لای پاهاش دیدم که عموم زیر لحاف مچاله شده بود و یک کاسه لعابی بالا سرش بود واین مال آن وقتی بود که هنوز خانهمان نیفتاده بود توی خیابان.
و از آن روز به بعد، اصغرریزه هر روزی پیچی یا میخی یا آچاری میآورد و عصرها با هم که از مدرسه در میآمدیم، میرفتیم سراغ قفل و به نوبت یکیمان اول دالان مسجد کشیک میداد و دیگری به قفل ور میرفت؛ ولی فایده نداشت. نه زورمان میرسید قفل را بشکنیم و نه خدا را خوش میآمد. قفل در پلکان هم مثل خود در پلکان بود؛ یا اصلا مثل خود در مسجد. باید یک جوری بازش میکردیم.
بدی دیگرش این بود که سال پیش خانهمان را خراب کرده بودند و ما از سید نصرالدین اسباب کشی کرده بودیم به ملک آباد و من نه این محلة جدید را میشناختم و نه همبازی بچههایش بودم. خانهمان هم آن قدر کوچک بود، پنج تا که میشمردی از این سرش میرسیدی به آن سر. از آن روزی که مادرم صبح زود بیدارمان کرد و یکی یکی بشقاب مسی گود عدس پلو داد دست من و خواهر کوچکم و دختر عمویم و دنبال کاری روانهمان کرد و آمدیم به این خانه. اصلا شاید به علت همین خانة کوچک بود که مرا گذاشتند مدرسه. محضر بابام را که بسته بودند. روضه خوانی هفتگی هم که خلوت شده بود. عمرکشون رفته بود خانة داییم و سمنو پزون رفته بود خانة عمه و شبهای شنبة دورة بابام هم دیگر فانوس کشی نبود تا مرا قلمدوش کند و ببرد مهمانی. خوب البته گنده هم شده بودم و دیگر نمیشد قلمدوشم کرد و حالا دیگر خود من شده بودم فانوس کش بابام؛ یعنی فانوس کش که نه؛ چون فانوس به قد سینة من بود. مادرم یک چراغ بادی روشن میکرد و میداد دستم که راه میافتادیم. من از جلو و بابام از عقب و وقتی میرسیدیم، چراغ را میکشیدیم پایین و میگذاشتیم بغل کفشها و میرفتیم تو و همین جور موقع برگشتن؛ اما نزدیکهای خانهمان که میرسیدیم، بابام تند میکرد و داد میزد که: «بدو جلو در بزن بچه.» به نظرم شاشش میگرفت آن وقت توی تاریکی دویدن؟ و با قلوه سنگها که معلوم نیست چرا صاف از وسط زمین کوچه در آمدهاند. خوب معلوم است دیگر. آدم میخورد زمین. وقتی میدونی که نمیتوانی چراغ را دم پایت بگیری. این جوری بود که دفعة چهارم، دیگر پایم پیش نمیرفت که بشوم فانوس کش بابام. آن وقت صبح تا شام توی آن خانة کوچک به سر بردن که نه بیرونی داشت و نه اندرونی و نه چفتة انگور داشت و نه لانه مرغ و نه زیر زمین و نه حتی از روی بامش میشد پرید روی طاق بازارچه و بعدش هم مدام با دو تا دختر ریقونه دمخور بودن که تا دستشان میزدی، جیغ شان در میآید؛ اما خوبیش این بود که دیگر اطاق عمو را نمیدیدی که از آن روز صبح به بعد، بابام چفت درش را انداخت و یک قفل هم بهش زد و هیچ کدام ما جرات نداشتیم شبها از جلوش رد بشویم. باز اگر خود عمو بود حرفی بود که وقتی کاری داشت و میخواست مرا صدا بزند، داد میزد: «جونن نرگ شده!» یا عصرها برم میداشت میبرد زیر بازارچه خرید و یک طرف تنش را روی زمین میکشید و ب و میم را نمیتوانست بگوید و آب لب و لوچهاش میریخت و برایم کشمش سبز میخرید و ازش که میپرسیدم عمو تو چرا این جوری شدهای؟ میگفت: «ای، لجاره چیز خورم کرده.» زنش را میگفت که سر بند لمس شدنش ولش کرده بود و دخترش شده بود هم بازی خواهرم و حالا تنها دلخوشی در این خانة فسقلی، همان دو سه ماه یک بار شبهای شنبه بود که دوره میافتاد به بابام و حسین سوری هم میآمد. گنده و چرک و پشمالو. یک پوستین داشت که همیشه میپوشید؛ اما زیرش لخت لخت بود. مجمعة حلبیاش را میگذاشت بغل کفشها و عصا به دست میرفت تو و از هر که سیگار میکشید، یکی دو تا میگرفت و یکیش را با زبان تر میکرد و آتش میزد و میکشید و بقیه را میگذاشت پر گوشش وبعد میرفت وسط مجلس و پوستینش را میزد کنار و تن پشمالوش را با آل اوضاع سیاه و دراز اش میانداخت بیرون و بابام با رفقایش کرکر میخندیدند و مرا که چای و قلیان میبردم و میآوردم، میفرستادند دنبال نخودسیاه و آن وقت من میرفتم از پشت شیشة اتاق زاویه تماشا میکردم. حسین سوری یکی دو بار دیگر همان کار را میکرد و یک خرده هم میرقصید و بعد مجمعهاش را با میوه و آجیل و شیرینی پر میکرد و میگذاشت سرش میرفت دم در و همه را میداد به گداگشنههایی که همیشه دنبالش میآمدند این جور جاها و دم در منتظرش مینشستند. غیر از این، دلخوشی دیگری در این خانة تازه نبود. تا مرا گذاشتند مدرسه و راحت شدم و حالا غیر از موچول و اصغرریزه، با سه چهار تا دیگر از هم کلاسیها هم بازی شده بودم و داداش اصغر یک دوچرخه زنانه خریده بود که به بچهها کرایه میداد و ما سه چهار تایی با همان دوچرخه تمرین کرده بودیم و بلد شده بودیم که روی رکاب ایستاده پا بزنیم و حتی یک روز هم من، اصغرریزه را نشاندم ترکم و رفتیم تا میدان ارک. دوچرخه سواری را که یاد گرفتیم، باز رفتیم توی نخ گلدستهها؛ یعنی مدام من پاپی میشدم. تا اصغرریزه یک روز که آمد مدرسه، یک دسته کلید هم داشت.
ازش پرسیده: «ناقلا از کجا آوردیش؟»
گفت: «زکی! خیال میکنی کش رفتم؟»
گفتم: «پس چی؟»
گفت: «از داداشم قرض گرفتهم، بهش پس میدیم.»
سه روز طول کشید تا عاقبت با یکی از آن کلیدها قفل پای در پلکان مسجد باز کردیم.
بعد از ظهری بود و هوا آفتابی بود و باریکة یخ سرسره مان روزها هم آب نمیشد و بچهها سرشان گرم بود و ما روی بام مسجد که رسیدیم، تازه بچهها دیدنمان و شروع کردند به هو کردن و سوزهم میآمد که ما تپیدیم توی راه پلة گلدسته. اصغر، ریزهتر بود و افتاد جلو و من از عقب. زیر پامان چیزی خرد میشد و ریزریز صدا میکرد. به نظرم فضلة کفتر بود که بوی تندش در هوای بستة پلکان نفس را میبرید. اول تند و تند میرفتیم بالا؛ اما پلهها گرد بود و پیچ میخورد و باریک میشد و نمیشد تند رفت. نفس نفس هم که افتاده بودیم؛ اما از تک و توک سوراخهای گلدست هوار بچهها را میشنیدیم و از یکیشان که رو به مدرسه بود، یک جفت کفتر پریدند بیرون و ما ایستادیم به تماشا تا خستگی پاهامان در برود. همهشان جمع شده بودند وسط حیاط و گلدسته را نشان هم دیگر میدادند. خستگیمان که در رفت دوباره راه افتادیم به بالا رفتن. اصغر نفس زنان و همان جور که بالا میرفت گفت: «زکی! نکنه خراب بشه؟»
گفتم: «برو بابا تو که هیچی سرت نمیشه. مگر تیر به این کلفتی رو وسطش نمیبینی؟»
اما سرش به بالای گلدسته که رسید ایستاد. هنوز سه تا پله باقی داشتیم؛ اما ایستاده بود و هن هن میکرد و آفتاب افتاده بود به سرش. خودم را کنار کشیدم بالا و از جلوی صورتش که رد میشدم: «تو که میگفتی کوتاهه؟» و سرم را بردم توی آسمان و یک پلة دیگر و حالا تا نافم در آسمان بود و چنان سوزی میآمد که نگو. پایین را که نگاه کردم، خانههای کاه گلی بود و زنی داشت روی بام خانة دوم، رخت پهن میکرد و مرا که دید، خودش را پشت پیراهنی که روی بند میانداخت، پوشاند و من به دست چپ پیچیدم. گنبد سید نصرالدین سبز و براق آن روبرو بود و باز هم گشتم و این هم مدرسه؛ که یک مرتبه هوار بچهها بلند شد. دستهاشان به اندازة چوب کبریت دراز شده بود و گلدسته را نشان میدادند. مدیر هم بود. دو سه تا از معلمها هم بودند که داشتند با مدیر حرف میزدند. سرم را کردم پایین و گفتم: «اصغر بیا بالا. نمیدونی چه تموشایی داره.»
گفت: «آخه من سرم گیج میره.»
گفتم: «نترس. طوری نمیشه.»
که اصغر یک پلة دیگر آمد بالا. بههمان اندازه که بچهها کلهاش را از پایین دیدند و از نو هوارشان در آمد و فراش مدرسه دوید به سمت مدرسه. اصغر هم دید؛ گفت: «زکی! بد شدش. همه دیدن مون.»
گفتم: «چه بدی داره؟ کدومشون جرات میکنن؟»
اصغر گفت: «میگم خیلی سرده. بریم پایین.»
گفتم: «یه دقه صبرکن. این ور و ببین. اگه گفتی نوک گنبد چه قدر از ما بلندتره؟»
گفت: «میگم سرده. دیگه بریم.»
گفتم: «اگه گلدستهها نصفه کاره نمونده بود!...مگه نه؟»
گفت: «زکی! نیگا کن مدیر داره برامون خط و نشون میکشه.»
گفتم: «حیف که نمیشه رفت بالاتر، چطوره سرش وایسیم؟»
و یک پایم را گذاشتم سر کفة گلدسته که بند آجرهاش پر از فضله کفتر بود؛ که اصغر پای دیگر مرا چسبید و گفت: «مگه خری؟ باد میندازدت. مدیر پدرمونو در میآره.»
گفتم: «سگ کی باشه! خود صدیق تجار منو سپرده دستش.»
و با پای دیگرم که در بغل اصغرریزه بود، احساس کردم که دارد میلرزد. گفتم: «نترس پسر. با این دل و جرات میخوای بری زورخونه؟»
گفت: «زکی! زورخونه چه دخلی داره به این گلدستة قراضه؟» گفتم: «برو بابا تو که هیچی سرت نمیشه...خوب بریم.»
که پایم را رها کرد و سرید پایین. او از جلو و من به دنبال. سه چهار پله که رفتیم پایین. گفتم: «اصغر چرا این جوری شد؟ پای تو هم گرفته؟»
گفت: «زکی! سوز خوردی چاییده.»
چند پله که رفتیم پایین، پام گرم شد و بعد پلهها تاریک شد و از نو سوراخهای گلدسته و جماعت بچهها که آن پایین هنوز دور هم بودند و بعد روشنایی در پلکان که از نو پلهها را روشن کرد و سایة فراش که افتاده بود روی پلههای اول. اصغر را نگه داشتم و از کنارش خزیدم و جلوتر از او آمدم بیرون. فراش در آمد که: «ور پریدهها! اگه میافتادین کی توئون میداد؟ هان؟»
و دستمان را گرفت و همین جور ورپریده گفت تا از پلکان مسجد رفتیم پایین و از مسجد گذشتیم و رفتیم توی مدرسه. از در که وارد شدیم، صفها بسته بود و کنار حوض بساط فلک آماده بود. صاف رفتیم پای فلک. دوتا از بچههای ششم آمدند سر فلک را گرفتند و فراش مدرسه اول اصغر را و بعد مرا خواباند. پای چپ من و پای راست او را گذاشت توی فلک. بعد کفش و جوراب مرا در آورد و بعد گیوة اصغر را از پایش کشید بیرون که مدیر رسید.
« ده، بی غیرتای پدرسوخته! حالا دیگه سرمناره میرین؟...چند تا پله داشت؟»
اول خیال کردم شوخی میکنه. نه من چیزی گفتم، نه اصغر. که مدیر دوباره داد زد: «مگه نشنیدین؟ چندتا پله داشت؟»
که یک هو به صرافت افتادم و گفتم: «همه ش ده دوازده تا.»
و اصغرریزه گفت: «نشمردیم آقا. به خدا نشمردیم!»
مدیر گفت: «که ده دوازده تا. هان؟ پنجاه تا بزن کف پاشون تا دیگه دروغ نگن.» که کف پام سوخت؛ اما شلاق نبود. کمربند بود که فراش مان از کمر خودش باز کرده بود و میبرد بالای سرش و میآورد پایین. گاهی میگرفت به چوب فلک. گاهی میگرفت به مچ پامان؛ اما بیشتر میخورد کف پا و هی زد و آی زد! من برای این که درد و سوزش را فراموش کنم، سرم را گرداندم به سمت گلدستهها که سربریده و نیمه کاره در آسمان محل رها شده بودند و داشتم برای خودم این فکر را میکردم که اگر نصفه کاره نمانده بودند...که یک مرتبه اصغر به گریه افتاد.
«غلط کردم آقا. غلط کردم آقا.»
که با آرنجم یکی زدم به پهلویش که ساکت شد و بعد مدیر به فراش گفت، دست نگه داشت و بعد پایمان را که باز میکردند، زنگ زدند و صفها راه افتادند به سمت کلاسها و ما بلند شدیم و من همچو که کف پایم را گذاشتم زمین، چنان سوخت که انگار روی آتش گذاشته بودنش. مثل این که چشمم پر اشک بود که اصغرریزه در آمد: «زکی! گریه نداره. داداشم آن قدر فلکم کرده!»
و من جورابم را برداشتم پا کنم که اصغر دستم را گرفت و گفت: «زکی! این جوری که نمیشه. پدر پات در میآد. بایس بکنیش تو آب سرد.»
و خودش کون خیزه کنان راه افتاد و رفت به سمت حوض. که یک تیر دراز گیر کرده بود و وسط یخ کلفت رویش و اطراف حوض گله به گله جای ته آفتابه سوراخ شده بود و دست به آب میرسید. اصغر نشست لب پاشوره و پایش را یک هو کرد توی آب. دیدم که چشمهایش را بست و دندانهایش را بههم زور داد و گفت «مادرسگ.» وبعد مرا صدا کرد که رفتم و پام را بی هوا تپاندم توی آب. چنان دردی آمد که انگار گذاشته بودمش لای گیرة آهن دکان دادشش که بی اختیار از زبانم در رفت: «مادرسگ.» و آن وقت بود که گریهام در آمد. یک خرده برای خودم گریه کردم. بعد دولا شدم و آب زدم به صورتم و پام را که با پاچة دیگر شلوارم خشک میکردم تا جوراب بپوشم، آب سوراخ از تکان افتاد و چشمم افتاد به عکس گنبد و گلدستهها که وسط گردی آب بود. یک خرده نگاه شان کردم و بعد سرم را بلند کردم و خود گلدستهها را دیدم و بعد کفشم را پوشیدم و لنگ لنگان راه افتادم به طرف در مدرسه. اصغر بازوم را گرفت و کشید و گفت: «زکی! کجا داری میری؟»
گفتم: «مگه یادت رفته؟ در پله کونو نبستیم.»
و قفل را که توی جیبم بود، در آوردم و نشنانش دادم و با هم رفتیم. از مدرسه بیرون رفتیم و بی این که مواظب چیزی باشیم یا لازم باشد کشیک بدهیم، دوتایی چفت در پلکان مسجد را انداختیم و قفل را بهش زدیم و بعد روی پلکان، پای در نشستیم و یک خردة دیگر پایمان را مالاندیم و دوباره راه افتادیم و تا به دکان داداش اصغرریزه برسیم، درد و سوزش پا ساکت شده بود و غروب وقت داشتیم که توی ارک دوچرخه سواری کنیم.