شهرستان ادب: داستانی میخوانید از خانم «نفیسه رضایی» از نویسندگانِ جوانِ شاهد. گفتنیست این داستان به تازگی در دوازدهمین جشنوارۀ ادبی سوختگان وصل برگزیده شد.
سیب گلاب
پشت یک ترافیک سنگین منتظر بودم راه باز شود؛ پشت چراغی که باید چندبار سبز و قرمز میشد تا من بهش برسم و بتوانم از آن عبور کنم. نمیدانم چرا من باید همیشه پشت چراغهایی بمانم که حداقل 100 ثانیه برای سبز شدنش باید انتظار کشید. بالاخره بعد از سه بار روشن شدن چراغ سبز و قرمز رسیدم به سر خط. صد ثانیه دیگر میتوانستم پایم را روی پدال گاز فشار دهم. برای رفتن به خانه عمه همیشه باید یکساعت زودتر راه افتاد؛ فقط به خاطر چراغ قرمزهایش. وقتی مادرخانوم و پدرجان برای رفتن به دکتر از شهرستان میآیند تهران میروم خانۀ عمه تا ببینمشان. چند سالی میشود که بخاطر کهولت سن و فراموشی باباجان فاصله رفت و آمدشان کمتر شده و فرصت دیدن روی ماهشان بیشتر. مطمئنم عمه قبل از اینکه جواب سلامم را بدهد مثل همیشه میگوید «مگر اینکه بخاطر اینها به من سربزنی دختر». زنگ خانه را که میزنم بدون اینکه صدایی از پشت آیفون بشنوم در برایمان باز میشود. از حیاط کوچک رد میشوم. پسرم را که همیشه با تکانهای ماشین به خواب میرود در دستانم جابه جا میکنم تا توان دوباره به دستم برگردد. با دست دیگرم در را باز میکنم. عمه را جلوی خودم میبینم.
- سلام عمه جون.
- سلام عمه جان، خوش آمدی عزیزم. چه عجب ازین طرفا. مگر اینکه مادر خانوم و بابا جان بیان اینجا و من بتونم به این بهانه شمارو ببینم، وگرنه که سال به سال هم بگذره اینجا پیدات نمیشه دختر. بیا تو عمه. گل پسرت رو بده به من.
عمه یکریز حرف میزدند. اجازه نمیدهد جواب گله گذاریش را بدهم. حتی نمیگذارد بروم پیش مادرخانوم و باباجان. پسرم را در دستانش رها میکنم و سبک میروم به سمت مادر خانوم. بغلش میکنم.
- سلام مادری.
هربار که میبینمش و بغلش میکنم انگار که از دفعه قبل کوچکتر شده. عاشق بوی تنش هستم و صدای آرامش. با همان لهجه قشنگ و صدای آرام، تند تند قربان صدقه ام میرود.
- سلام عزیزم. قربون چشات. قربون پسرت. چرا زحمت کشیدی. قربون خودت. من که قلبم نمیکشه تا طبقه سوم بیام. امسال خونتو عوض نمیکنی؟ شوهرت خوبه؟
مادر خانوم دو دست کوچک و فرسوده اش را به دو طرف صورتم میگیرد و تند تند شروع میکند به بوسیدنم. کنترل صورتم از دستم در میرود. من هم دوست دارم صورتش را ببوسم اما مهلت نمیدهد. همیشه روسری بر سر دارد. بوی روسری اش دیوانه ام میکند، مرا میبرد به عالم بچگی در صندوقخانه اتاقش، آن موقعهایی که با بچهها قایم موشک بازی میکردیم و من در سبد لباسهایش قایم میشدم. مادر خانوم هنوز دارد قربان صدقه ام میرود. چه کیفی دارد این قربان صدقه رفتنها. انگار که هنوز کودک سه سالۀ پسر گم شده اش باشم. تازه وقتی میگوید شوهرت خوبه یادم میافتد که این کودک، سی سالش است و شوهر دارد. ولی حسی درونم میگوید نیازی نیست خودم را جمع و جور کنم و خجالت بکشم. من برای او همیشه بچه ام.
- قربون بوت برم عزیزم. انقدر دلم تنگ شده بود. هی گفتم بریم بچهها رو ببینیم. ولی مگه میشه با این مریض جایی رفت؟ یک جا که بند نمیشه. دیگه خسته شدم. اذیتم میکنه. دکتر گفت انقدر ضعیف شدی که دیگه نمیشه قلبت رو عمل کنیم.
مادر خانوم پشت سر هم حرف میزد. انگار عمه این اخلاق را از او به ارث برده است. گوشم به مادرخانوم بود و چشمم دنبال باباجان. بالای اتاق داخل رختخواب خوابیده بود. با این همه سر و صدای عمه و مادرخانوم تکان هم نخورد. رفتم جلو نگاهش کردم. انگار که اصلا توی این دنیا نباشد.
- خواب خوابه. حالش چطوره؟
- مثل قبل. همونجوره. اذیتم میکنه.
- الان دیگه فقط شمارو میشناسه مادرخانوم؟
- آره روله جون.
باباجان چند سالی میشود که دیگر کسی را نمیشناسد. دقیق تر نگاهش میکنم. جثه اش نصف شده است. از زیر پتو کاملا معلوم است. قد و قامتش دیگر آن قد و قامت بلند نیست. زمانی برای خود هیبتی داشت. همه بازار که نه همه شهر میشناختندش. همه نوهها از بابا جان حساب میبردند. با وارد شدنش به خانه همه ساکت دور تا دور اتاق مینشستیم. اگر کیفش کوک بود با همه شوخی میکرد. حتی با مادرخانوم. سر به سرش میگذاشت و مادرخانوم هم همیشه ابرو بالا میانداخت. شاید ناز میکرد برایش. اما اگر حال و حوصله نداشت میرفت بالای اتاق در جای همیشگی اش مینشست و از مادرخانوم چایی میخواست، آن هم در استکان کمر باریک.
حالا از آن همه هیبت فقط موهای پرپشت و زیبایش مانده بود. موهایی که با اینکه سفید شده بود اما هنوز زیبا بود.
چشم دوخته بودم به بالای اتاق و داشتم با مادر خانوم در مورد حال و احوال باباجان صحبت میکردم که انگشتان بلندش تکان خورد. چشمانش را باز کرد و شروع کرد به سر و صدا کردن. مدام مادر خانوم را صدا میزد و ناله میکرد.
- آی آی آی آی، کجایی؟ آی آی آی. چکار کنم؟ کجا برم؟ کجا بشینم؟
مادرخانم سریع آمد به سمتش.
- بشین حاجی. بشین. جایی نمیخواد بری. همین جا بشین.
نمیدانستم باید چه عکس العملی نشان دهم. اولین باری بود که اینطور میدیدمش، مستاصل، انگار که چیزی گم کرده باشد همه جا را میپایید. شاید هم استرس داشت، برای چه نمیدانم. اصلا مرا ندید. رفتم به سمتش؛
- سلام بابا جان، خوبی؟
- سلام علیکم، حال شما خوبه؟ خوش آمدید.
انگار مرا نشناخت، انگار که نه، اصلا مرا نشناخت. قبل ترها مرا که میدید چشمانش از اشک پر میشد و در آغوشم میکشید. اما این بار با زن همسایه برای او فرقی نداشتم. میخواست با یک سلام و خوش آمدگویی سر و ته دیدار را هم بیاورد.
مادرخانوم که دید من مستاصل وسط اتاق ایستاده ام و در انتظار یک بوسه، دست بابا جان را گرفت و آورد جلوتر.
- حاجی ببین کی اومده به دیدنت. دختر محمد، حاجی ببین اینم پسرشِ، بیا ببین نوۀ محمد، میشناسی حاجی؟ محمد شهیدت. یادته؟
مادر خانوم تند تند به بابا جان نشانی میداد، بلکه چیزی به خاطرش بیاورد، استیصال به او هم چیره شده بود، یک لحظه احساس کردم قلبم دارد تندتر میزند. نمیدانم مادر خانوم هم متوجه شده بود یا نه. انگار دلش میخواست باباجان حتما مرا به خاطر بیاورد. اولین باری بود که کلمه شهید را از دهانش میشنیدم. پس بالاخره قبول کردی مادر. قبول کردی محمدت دیگر شهید است. از کی قبول کردی؟ چقدر طول کشید تا قبول کنی. به خیالت اول محمدت اسیر بود. سالها اسیر بود. سالش از دستم در میرود همیشه. بعدا برایت شد مفقودالاثر. دوباره برایت اسمش را عوض کردند. گفتند جاویدالاثر. مگر کسی جرات میکرد به شما بگوید جاویدالاثر یعنی چه؟
مادر خانوم همچنان مشغول بود که عمه از آشپزخانه بیرون آمد. پسرم را بغل کرد و آمد به کمک مادرخانوم تا بیست سوالی را زودتر برای باباجان حل کنند. انگار که تند تند داشتند به او تقلب میرساندند. بیچاره بابا جان نمیدانست حرف کدام را تکرار کند. برای یادآوری هر چیزی باید آن را تکرار میکرد. احساس کردم از اینکه نمیتواند مرا بخاطر بیاورد خجالت میکشد. باورم نمیشد مردی که خانه را روی یک انگشتش میچرخاند، مردی که دست همه را میگرفت، الان باید با دستان بی جان و نحیف مادرخانوم هدایت میشد. از کی انقدر نیازمند شده بود؟ پس راست بود فراموشی. راست بود خستگی مادر خانوم. پس برای همین بود که درخت سیب قطع شد. درختی که در حیاط بزرگ خانه بابا جان بین آن همه درخت زردآلو و به و مو و گلهای فراوان، عزیزدردانه بود. درختی که هرسال تمام سیبهایش در انتظار آمدن محمدِ اسیر آنقدر معلق میماند تا خراب شوند و در نهایت بی صدا ریخته شوند داخل گونی دم در خانه. درختی که حتی یک عدد از سیبهایش نصیب هیچکس نشد. حتی بچههای محمد. اصلا کسی جرات نزدیک شدن به آن را نداشت. حتی اگر سیبی از درخت میافتاد کسی آن را برنمیداشت که یک وقت بابا جان خیال برش ندارد که آن را عمدا چیده ایم.
- این درخت فقط برای محمدمه. به عشق محمد شکوفه میزنه. محمد عاشق سیبهای این درخته. کسی حق نداره دست به این سیبها بزنه. ان شاالله امسال خودش میاد و همه رو میچینه. هرکس سیب میخواد بره از یخچال بیاره بخوره. زردآلو و انگورم هست.
اینها را بابا جان هر سال از وقتی که درخت شکوفه میزد به همه دیکته میکرد. پس درختی که بابا جان میگفت محمد اسیرم عاشقش است برای این قطع شد که فراموشی به سراغش آمده بود. چرا من فکر کردم آنقدر کسی سیبهایش را نخورد که درخت قهر کرد و خشکید؟ فکر کردم سالها چشم انتظاری درخت را هم از پا درآورده. پس اگر فراموشی نیامده بود درخت هنوز سیب داشت؟ هنوز منتظر میماند و بدون هیچ منتی سیب میداد؟ نکند درخت هم فراموشی گرفته بود؟ پس فراموشی درخت را قطع کرد. لعنت به تو فراموشی.
با صدای مادر خانوم به خودم آمدم.
- حاجی حواست هست؟
باباجان پسر کوچکم را که با تعجب به او نگاه میکرد بغل کرد. انگار که توان نداشته باشد نگهش دارد دوباره عمه بچه را از دستش گرفت. همانطور که در آغوش عمه بود چند کلمه ای با صدای کودکانه با پسرم حرف زد. چه خوب که هنوز میتوانست با بچهها حرف بزند. دستش را گرفتم و گفتم خوبی بابا جان؟ دوباره مادر خانوم پرید وسط حرفم.
- حاجی دختر محمدِ، محمدِ شهیدت.
لحظه ای چشمانم در چشمان سبزش گره خورد. نمیدانم رنگ چشمان پدرم به او رفته بود یا به مادرخانوم. اولین بار بود که در چشمانش خیره میشدم. شاید بخاطر فراموشی آسوده بودم از اینکه مرا نمیشناسد و من میتوانم هر چقدر دلم میخواهد در چشمانش چشمچرانی کنم. میخواستم تلافی اینهمه سال را در این چند دقیقه دربیاورم. میخواستم با چشمانم به او بگویم حالا که مادر شدم، میفهمم که چه دردی کشیدی این همه سال در بی خبری از محمدت. میخواستم به او بگویم قبل ترها وقتی با من درد و دل میکردی و میگفتی تو نمیدانی من چه میگویم، تو نمیدانی بی خبری از فرزند یعنی چه؛ و من پافشاری میکردم که نه تو نمیدانی بی پدری یعنی چه، آن موقع نفهم بودم. میخواستم بگویم معذرت میخواهم، میخواستم بگویم حق با تو بود، میخواستم بگویم بگذار به پای بچگی ام، میخواستم بگویم تو بردی، میخواستم بگویم حالا که که محمدحسینم آمده در مغزم هم نمیگنجد حتی یکساعت ازش بی خبر باشم. میخواستم بگویم قبول است، بابا اول پسر تو است، بعد بابای من؛ حتی اگر بخاطر بچگی ام قبول کنی اول بابای من باشد بعد پسر تو، من دیگر قبول نمیکنم. میخواستم بگویم همان بهتر که فراموشش کردی.
چشمانم تار شده بود. پلک زدم و دوباره خیره شدم. اشک در چشمان سبز باباجان جمع شده بود. انگار با آدرسهای مادر خانوم داشت به یک جاهایی میرسید. خیسی چشمانش به چشمان من هم هجوم آورد. مادر خانوم دوباره گفت دختر محمد شهیدت. این بار بابا جان لبانش را جور دیگری تکان داد و با صدای لرزان و لبخندی تلخ گفت محمد اسیرم. انگار ابرهای فراموشی داشتند کنار میرفتند...