نمیدانم، ولی چیزی که هست آنروز نشسته بودیم توی یک آریا و داشتیم میرفتیم گل بخریم.
زن گفت: «اَصَن ما که نمیدونستیم که! تُنتُن شعار میدادن. پشتِ هم. صداها که خوابید. گفتم پاشو ببین کجاس این بچه. اول زورش اومد گف خب داره رادیو گوش میکنه. نبود. بعد گفت حتمی رفته خونة دوستی، کسی. چادر که دس گرفتم، را افتاد دنبالم.»
چشمهایم را بسته بودم شاید کمی بخوابم. خیلی وقت بود که چشم روی هم نگذاشته بودم. زن آهی کشید: «کاش پام شکسّه بود. کاش نمیذاشتم این یکی بره.»
شوهرم گفت: «هی روزگار.»
زن گفت: «کمی پشت در واسّادیم. بعد رفتیم تو کوچه. مردم ریخته بودن بیرون. بعضیام از پنجره نگا میکردن. این در، اون در. هیشکی خبر نداشت بچهم کجاس. جیگرگوشهام کجاس.»
دماغش را بالا کشید: «آخرش یکی داد زد. رفتیم دیدیم همینطور داره از زیر ماشین خون میاد. خم شدیم دیدیم... .»
گفتم: «تو رو خدا دیگه بسه.»
گفت: «دیدیم تیر خورده تو دهنش.»
دستهایم شروع کرد به لرزیدن.
شوهرم از توی آینه نگاهش کرد. گفت: «هی.»
زن گفت: «خدا ذلیلشون کنه.»
برگشتم عقب. چادرش را کشیده بود پایینتر، چشمهاش پیدا نبود. دستش را گرفتم توی دستهام. سرد بود و میلرزید.
تک و توکی از مغازهها باز بود. بازِ باز هم که نه، کرکرهها را تا نیمه پایین کشیده بودند و جنسها را از همان زیر میدادند بیرون. هیچ گلفروشیای هم باز نبود.
کمی که گذشت، شوهرم گفت: «خُب از بهشت زهرا میخریم.»
نه زن چیزی گفت، نه من. خیابان داشت شلوغ میشد. از خانه که زدیم بیرون، هوا یخ بود، حالا تازه داشت نفس میکشید.
زن گفت: «سرده، خیلی سرده.»
شوهرم از توی آینه نگاهش کرد و بخاری را زیاد کرد. دوباره نگاهش کرد. عکس کوچک پسرم کنار درجههای بخاری بود.
زن گفت: «هیشکی نمیدونه من چی میکشم!»
بدون اینکه مخاطبی داشته باشد، آرامآرام حرف زد و خاموش شد. پیادهروها پر از آدم شده بود، فرورفته در لباسهایشان. هنوز گوشه و کنار، آثاری از برف بود.
شوهرم گفت: «خوابید؟»
نگاهِ زن کردم، صدایی ازش بلند نمیشد. گفتم: «فکر کنم.»
گفت: «دو تا کم نیست، دو تا!»
منتظر بود چیزی بگویم، نگفتم. گفت: «مگه چند سالشون بوده! گند بزنن به این روزگار.»
مردم، سرِ باغشاه جمع شده بودند. شوهرم کاپشن ضخیمی تنش بود. حالم داشت بد میشد. خودم را کمی روی صندلی سُراندم. سرعتش کم بود. نگاهم کرد. لبههای پالتویم را کشیدم روی پاهام. آدمها از کنار ماشینها رد میشدند.
زن بلند شد نشست: «باید برم، باید برم.»
شوهرم نگاهِ عکس پسرمان کرد که داشت میخندید.
گفتم: «چیکارش کردین؟»
چرخیدم سمتش. چادرش هنوز روی چشمهایش بود. گفتم: «بچهتون رو میگم.»
کمی که گذشت، گفت: «اگه اهلِ محل نبودن، فامیلا نبودن، من باید چیکار میکردم؟ اینقد اومدن گفتن مبارکه، مبارکه، باید شادی کنی برا پسرات... اِل و بِل... پسرات... .»
بعد گفت: «نیگر دارین باید پیاده شم.»
شوهرم ماشین را نگه داشت.
به زن گفتم: «تو دیگه چرا میری؟!»
نگاه کرد توی چشمهام: «اونا رفتن من چرا نرم؟ تو چرا نری؟»
پیاده شدم و کمک کردم از ماشین بیرون بیاید. پایین چادرش افتاد روی زمین، جمع کردم و دادم دستش. گوشهایم یخ کرد. کلاه پالتویم را کشیدم سرم. گفت: «من نباید گریه کنم، درسته؟»
گفتم: «درسته.»
گفت: «من باید خوشحال باشم؟»
گفتم: «آره باید خوشحال باشی.»
خیابان دیگر شلوغ شده بود. همه داشتند میرفتند 24 اسفند. زن رفت و من ماندم کنار ماشین. ها کردم توی دستهایم. چرا دستکش نپوشیده بودم؟ چند جوان دیلاق جلوی مغازهای ایستاده بودند و نگاهم میکردند. خودم را جمع و جور کردم و رفتم توی ماشین. شوهرم داشت سیگار میکشید. تعارفم کرد.
گفت: «راه بسته است.»
دلم میخواست بروم زن را بغل کنم و هرچه دلمان میخواهد گریه کنیم، کاری هم به حرف دیگران نداشته باشیم. شوهرم پک محکمی به سیگار زد و دودش را از پنجره داد بیرون. سوز میآمد تو. خیابان شلوغتر شده بود. انگار همه از خانههایشان آمده بودند بیرون. هرکسی دست بچهای را گرفته بود. زن، قاطی جمعیت داشت میرفت. نمیدانستیم چکار کنیم.
گفتم: «ما هم میتونستیم سهتایی بریم، نه؟»
دست راستش بین پاهایش بود و سیگار میان دست چپش. گفت: «آره میتونستیم.»
گفتم: «ما هم باید خوشحال باشیم، درسته؟ نباید گریه کنیم.»
گفت: «آره نباید گریه کنیم.»
گفتم: «فکر میکنی کسی بالا سر نیما بوده وقتی که... »
گفت: «تو رو خدا ادامه نده.»
گفتم: «لعنت به ما! کاش نرفته بودیم شمال.»
سرش پایین بود و سیگارش همینطور داشت دود میکرد. مانده بودیم برگردیم یا پیاده شویم.
تیمور آقامحمدی