تمام حاصلم را در بساط شهر گستــــردم خریداری ندارد بیـــن این بـــی دردها دردم زنی از نسل اشرافی ترین غم های تاریخم که در خاموشی افسانه هایم زندگی کردم اگر آواره ام ، گـــم کرده ام ایل و تبـــارم را... که در سردرگمی هایم به دنبال تو می گردم ... خیابان خواب چشمان تو در این شهر خاموشم اگر چشـــم تو را پیدا نمی کردم چه میـکردم ؟ نسیمــی از شمال شرق از بلـخـــم تماشاکــن که رقصــی مولوی تر از غـــزل هــای تو آوردم ...
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز