غربت وزیده و در دشت وحشت مُقام گرفته
اسب بدون سواری راهِ خیام گرفته
با هر قدم که گذارد لرزد دل حرمالله
یال و رکاب و تنش را خون امام گرفته
با نالههای نحیفش لرزاند عرش خدا را
شهزادهای که به دستش بندِ لگام گرفته
عمه بیا و بگو که بابا دوباره بیاید
من تابِ حرف ندارم... عمه! صدام گرفته
خورشید رو به حضیض است، خون از افق متجلی است
مردی سیاهتر از شب تیغ از نیام گرفته
در آستان شکستن اِستاده عالمهای که
کوه استقامت خود را از او به وام گرفته
بر رحلِ نیزه بخوان ای قرآنِ پاره که هر زخم
هم تازه از تو شده است و هم التیام گرفته
شهری که طعم عدالت از خاطرش نزدوده
داده است اجر علی را یا انتقام گرفته؟
در دست سنگ و به دل بغض، بر بامها به نظاره
هر کوی گویِ شتاب از بازار شام گرفته
دنیا و آخرتی تار، وَه که چقدر میآید!
با استخوان خنازیر، دستی جذامگرفته
آماده میشود آرام با کینهها و کنایه
شهری که هرچه در آن است بوی حرام گرفته