موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
داستان کوتاهی از مریم دهخدایی

جایی دیگر

14 آذر 1391 23:25 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: با 0 رای
جایی دیگر

معرفی مریم دهخدایی

مریم دهخدایی متولد 1366 روزنامه‌نگار و داستان‌نویس جوان تهرانی است که فعالیت ادبی‌اش را با قلم زدن در فضای روزنامه آغاز کرده است و تجربۀ همکاری با همشهری جوان، چلچراغ، هفته‌نامۀ رسالت و حیات نو را در کارنامۀ خود دارد. او که دانشجوی مدیریت فرهنگی است، از سال 1389 داستان را جدی‌تر دنبال کرده است. داستان «کوچۀ صیفی‌جات» او افزون بر اینکه توجه بسیاری از داستان‌دوستان را به خود جلب نموده، در جشنوارۀ شعر و داستان جوان ایلام نیز به عنوان برگزیده معرفی شده است. همچنین ایشان کتابی را آمادۀ چاپ دارند به نام «یکی از این همه» که موضوع آن زندگی خانوادگی شهداست.

جایی دیگر

صدای تق در خانه که بلند می‌شود، متوجه می‌شوم افسانه از مدرسه آمده. دقیقاً پشت سرم ایستاده. نگاهش نمی‌کنم، ولی تصور می‌کنم احتمالاً روسری گلدارش را باز کرده و دست‌ها را توی جیب‌های مانتوی زرشکی‌اش کرده. برمی‌گردم و با لبخند نگاهش می‌کنم. روسری را باز کرده و دست‌ها را پشت سر قلاب؛ البته با دهانی که به زور بسته نگه‌داشته شده. جواب سلامش را می‌دهم. به پشت سرم نگاه می‌کنم تا به چیزی تکیه کنم. افسانه جلوتر می‌آید و من بی‌خیال تکیه‌گاه می‌شوم. دخترم تمام آغوشم را پر می‌کند. هنوز لب‌هایم به سمت بالا قوس برداشته: «از امروز بگو عزیزم». از من فاصله می‌گیرد و با همان لباس‌ها می‌رود جلوی تلویزیون و در چوبی آن را باز می‌کند: «اول سر صف برامون شعر خوندند، بعد رفتیم سر کلاس. معلممون اومد، فکر کنم جوونه. درس داد و تند رفت». دکمۀ تلویزیون را فشار می‌دهد. بعد با لبخند زیرکانه‌ای می‌گوید: «یه بغل‌دستی خوشگل هم پیدا کردم. اون‌قدر وسیله‌های خوشگل داره. یه چیزی هم داشت. گفت بهش میگن ... ”جا مدادی“». بعد سر کج کرد: «مامان برای من هم می خری؟»

اشاره می‌کنم از جلوی تلویزیون بلند شود: «لباس‌هاتو درار، بعد». خودم هم به سمت آشپزخانه می روم؛ صدایش می‌کنم: «ناهار می‌خوری؟» جلوی در آشپزخانه ظاهر می‌شود: «یه ذره». کف دست‌هایش را به چارچوب بی در آشپرخانه می‌چسباند و  یکی از پاهایش را تاب می‌دهد: «مامان! امروز خیلی‌ها روسری سرشون نبود. فقط من بودم و چند نفر دیگه. تازه مامان‌ها هم که اومده بودند دنبال بچه‌ها، اونا هم روسری سرشون نبود. چرا من باید سرم کنم؟»
 در قابلمه را بر می‌دارم و می‌پرسم: «معلمتون چند سالشه؟» افسانه شانه بالا می‌اندازد و لب‌هایش را آویزان می‌کند و می‌گوید: «اسمش خانم ذوالفقاری بود. مبصرمون از توی دفتر یواشکی دیده بود که اسمش زهراست».
نمی‌دانم بوی غذای استامبولی خودم بود که خورد توی صورتم یا بوی استامبولی مادر زهرا.
زمان را گم کردم. توی خانۀ خودم هستم یا توی خانۀ زهرا؟  قبل از پرت شدن به جایی دیگر، با شک و تردید از افسانه پرسیدم: «عینکیه؟» افسانه سر تکان داد: «مگه می‌شناسیش؟» بعد قیافۀ ناراضی می‌گیرد: «یه کم تند تند حرف می‌زنه».
 به جز چهرۀ افسانه و بشقاب برنج و آشپزخانه، صورت زهرا هم به تصویرهای جلوی چشمم اضافه می‌شود.
«زهرا عینکش را روی صورتش جابه‌جا کرد، دستم را کشید و گفت: «بیا ناهار خونمون. خونۀ ما نزدیک‌تره. زود برمی‌گردیم». من توی تردید مانده بودم. آن روز دو تا امتحان داشتیم و فاصله‌شان اندازۀ یک ناهار خوردن توی خانۀ نزدیک دوستم بود، ولی اندازۀ رفتن تا خانۀ خودمان... نه. امتحان اول را داده بودیم که زهرا فهمید، نه خانه‌مان می‌روم و نه ناهار دارم. قرار بود یک ساعت تمام با سنگ‌ریزه‌های کف حیاط بازی کنم تا امتحان بعدی شروع شود. زهرا محکم رو‌به‌رویم ایستاده بود. این طوری تفاوت قدمان بیشتر مشخص می‌شد. گل‌سر سفیدش را برداشت و دوباره روی سرش زد. من هم تل سرم را برداشتم و توی دست با آن بازی کردم و دوباره دو دل شدم. دست‌های زهرا کارش را کرد.
نصف بشقاب را پر از برنج قرمز و زرد می‌کنم و دست افسانه می‌دهم. جلوی تلویزیون می‌نشیند و زل می‌زند به صفحۀ سیاه و سفید. آن وسط‌ها یک قاشق غذایی هم می‌خورد. از آشپزخانه بیرون می‌آیم. یک راست می‌روم سراغ پنجره. پرده را کمی کنار می‌زنم؛ خلوتی کوچه به داخل خانه هم نفوذ پیدا می‌کند.
تمام راه خانه‌شان دست من را محکم گرفته بود. دیگر دستم عرق کرده بود. نگاهش می‌کردم: لباس‌های همۀ بچه‌ها ساده بود، لباس‌های زهرا هم همین طور، ولی او همیشه خوش‌تیپ‌تر و مرتب‌تر به نظر می‌رسید. هنوز چشم‌هایم روی او بود که دستم را ول کرد و دوید. در آشنای خانه را که دید، از خیرِ دست من گذشت. دستش را بلند کرد و چند بار محکم روی در زد. من هم سرعتم را بیشتر کردم تا به او برسم. پاهایم رو‌به‌روی خانه جفت شد. در این زمان مادرش در را باز کرد.
از یادآوری آن گونه‌هایم کمی سرخ شد. مثل همان موقع؛ بلد نبودم معذرت‌خواهی کنم. بلد نبودم بگویم ببخشید مزاحم شدم.
گونه‌هایم حسابی سرخ شد. سلام تندی کردم و پشت سر زهرا رفتم توی حیاط. دست‌هایم را از جلو قلاب کردم و سرم را پایین انداختم. زهرا مثلاً یواشکی به مامانش توضیح می‌داد که چرا من برای ناهار آمده‌ام خانه‌شان. توی این فاصله من گوشه‌ای از حیاط ایستادم و زیرزیرکی شروع کردم به برانداز کردن حیاط.
حیاط الان ما بزرگ‌تر از حیاط خانۀ زهراست، ولی حیاط ما خالی است؛ هیچ گل و درختی آن را سبز و قرمز نکرده.
توی حیاطی که الان فکر می‌کنم حدوداً سی متر به نظر می‌رسید یک باغچۀ کوچک، گوشۀ حیاط را پر کرده بود. توی باغچه بیشتر گل‌ها رنگ قرمز داشتند. همان موقع متوجه شدم داداش نوجوان زهرا نگاهی به من انداخت. نگاهش کردم و زود سرش را برگرداند. یک بچۀ کوچک هم که این طرف و آن طرف پنج‌سالگی بود، توی حیاط با دوچرخه می‌چرخید. پسر نوجوان صدایش کرد: «علی!» علی ترمز کرد و سمت برادر دور زد. دوباره دست‌های زهرا روی دست من نشست. با هم از پله‌های سنگی که با فرش پوشانده شده بود، تند تند بالا رفتیم.
 پرده را رها می‌کنم و از کنار پنجره می‌آیم به سمت افسانه. بشقاب را خالی کرده و دراز کشیده است. تلویزیون برایش برنامه پخش می‌کند.
«زهرا در اتاق را باز کرد. دو تا چشم مشکی که درست روبه‌روی در بود، به من زل زد. اول یکه خوردم، ولی لبخند از ته دل نوزاد حسابی حالم را جا آورد. زهرا قبل از هر کاری سمت نوزاد رفت. حالا چشم‌ها فقط او را نگاه می‌کردند. کفش‌هایم را درآوردم و کنار دوستم نشستم. زهرا دست روی لب‌های بالا و پایین او گذاشت. دلم می‌خواست بدانم دختر است یا پسر: «اسمش چیه؟» زهرا بدون اینکه نگاهم کند، گفت: «حسین».
بشقاب را از کنار افسانه برمی‌دارم و پوف محکمی می‌کنم که یعنی خودش باید بشقاب را توی ظرف‌شویی می‌گذاشت. افسانه هم چشم از روی برنامه‌کودک برنداشت.
توی آشپزخانۀ خودم بوی استامبولی کم‌رنگ شده؛ ولی هنوز بوی برنج و گوجۀ مامان زهرا را حس می‌کنم.
زهرا از پله‌ها پایین رفت تا سفره و بشقاب و قاشق بیاورد. پارچ آب و لیوان توی اتاق بود. تا زهرا آمد، مامانش با یک دیس پر برنج وارد اتاق شد. همان لبخندش برای احساس آسودگی من کافی بود. مادر زهرا نگاهی به نوزادش انداخت و رو به زهرا کرد: «من دارم پایین لباس می‌شورم. تا غذاتونو می‌خورید و اینجایید، حواست به حسین باشه». زهرا با دهان پر، چشم‌هایش را بست و سر تکان داد که باشه.
 برای خودم، توی خانۀ خودم برنج توی بشقاب می‌کشم. همان جا، ایستاده، یک قاشق توی دهانم جا می‌گیرد. احساس می‌کنم دارم با زهرا غذا می‌خورم... برنج را نیمه‌خورده رها می‌کنم. یادم می‌افتد خیلی وقت است افسانه را به حال خود گذاشته‌ام. از آشپزخانه بیرون می‌آیم و یکراست سمت افسانه می‌روم. هنوز جلوی این رنگ‌های سیاه و سفید دراز کشیده. با اکراه و لبخند، دستم را می‌گیرد و از جا بلند می‌شود. بی سر و صدا تلویزیون را خاموش می‌کنم و دستم می‌رود سمت کیفش: «خب، مشق‌هات چیه؟» دفترش را ورق می‌زند و سرمشق‌هایش را با بی‌حوصلگی نشان می‌دهد. بعد با بی‌حوصلگی بیشتری می‌نشیند پای درس.
خاطرات مدرسه و زهرا ول‌کنم نیست. دارم فکر می‌کنم زهرا با آن نمره‌های خوبش باید هم معلم می‌شد؛ باید هم به جایی می‌رسید...
«وای مامان. یادم رفت یه چیزی بگم».
به افسانه، که پریده بود وسط فکرم، با تندی نگاه می‌کنم. افسانه خودش را جمع می‌کند و لبخند از روی صورتش محو می‌شود. با عصبانیت می‌گویم: «چی رو یادت رفت؟»
دخترم سرش را می‌اندازد پایین. من من می‌کند: «ما فردا کلاس نداریم».
تعجب و عصبانیت را با هم قاطی می‌کنم و با نگاه به او می‌گویم: «چرا؟»
افسانه دفترش را یواشکی جمع می‌کند و زیرزیرکی حرف می‌زند: «آخرهای کلاس بود. خانم ذوالفقاری داشت مشق‌ها‌رو می‌گفت که یه نفر اومد تو کلاس یه چیزی بهش گفت. بعد خانم گریه کرد. گفت داداشش تو خیابون پهلوی، توی تظاهرات شهید شده. فردا نمیاد مدرسه».
توی بهت حرف افسانه گر گرفتم. دستم که همیشۀ خدا یخ بود، بیشتر یخ کرد. با چشم‌های نزدیک پر آب شدن، پرسیدم: «کدوم داداشش؟»
افسانه مداد را برد نزدیک دهانش و شروع کرد به فکر کردن. در خیالم توی حیاط خانۀ زهرا می‌چرخیدم. چشمان ذهنم از روی پسر نوجوان و پسر دوچرخه‌سوار و نوزاد گذشت و دوباره چرخید و چرخید.

افسانه که گفت «حسین»، نگاهم روی نوزاد ثابت ماند.

 

معرفی و انتخاب از سیدحسین موسوی‌نیا




کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • جایی دیگر
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.