موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
پرونده‌پرتره‌ی «شهریار»

اگر شهریار نه، پس چه کسی؟ | مصاحبه‌ی شهریار شفیعی با «علی‌اصغر شعردوست»

15 مهر 1397 12:02 | 1 نظر
Article Rating | امتیاز: 4.94 با 18 رای
اگر شهریار نه، پس چه کسی؟ | مصاحبه‌ی شهریار شفیعی با «علی‌اصغر شعردوست»

 شهرستان ادب:‌ پرونده‌پرتره‌ی شهریار را با یک مصاحبه ادامه می‌دهیم؛ مصاحبۀ «شهریار شفیعی» با دکتر «علی‌اصغر شعردوست»، ادیب، پژوهشگر، نمایندۀ أسبق مجلس شورای اسلامی، سفیر اسبق ایران در تاجیکستان که از همراهان استاد محمدحسین شهریار در دوران زندگی ایشان بوده است و همچنین بنیان‌گذار روز ملی شعر و ادب فارسی در روز درگذشت ایشان. این مصاحبه را با هم می‌خوانیم:

 

شفیعی:

من می‌خواهم از زندگی‌نامۀ شما شروع کنم، از خودتان. شما هم از نظر ادبی، هم شخصیتی و سیاسی بسیار قابل احترام و از فرهیختگان جامعۀ ما هستید. این حرفی که در ادامه می‌خواهم بزنم، دربارۀ ایثار و فداکاری شما بوده که همیشه خودتان، زندگی‌تان، بخشی از کارتان و حتی این مؤسسۀ انتشاراتی که به نام شهریار تأسیس‌شده را وقف استادی به‌نام محمدحسین شهریار کردید و می‌شود گفت، در حق خودتان اجحاف شد که در سایه قرار گرفتید و شاید در ذهن خودتان ادای دینی بوده که نسبت به شهریار داشتید. به‌همین‌خاطر فکر می‌کنم به زندگی شخصی، ادبی و سیاسی شما خیلی پرداخته نشده است. من می‌خواهم شروع مصاحبه را با این موضوع یعنی زندگی خودتان شروع کنیم؛ هرطور که صلاح می‌دانید ما در خدمتیم.

دکتر شعردوست:

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم. من در یک خانوادۀ مذهبی در محلۀ شهریار تبریز متولد شدم. از کودکی با مقوله‌های مذهبی و دینی به شکل سنتی قبل از انقلاب مأنوس بودم و زندگی کردم. پدرم بازاری بود، یک بازاری متوسط درعین‌حال آدم باسوادی بود و به این که ما حتی قبل از مدرسه، تحت تعلیم قرار بگیریم، اعتقاد داشت. من هنوز به مدرسه نمی‌رفتم که در انتهای راستۀ بازار تبریز، یک بازاری بود به‌نام دلاله‌زن، که آن‌جا یک مسجد کوچک و یک آخوند مکتبی بود و من آن‌جا گلستان می‌خواندم. وقتی من مدرسه رفتم، هنوز الفبا یاد می‌دادند ولی من باب اول گلستان را کاملاً حفظ بودم.

قبل از انقلاب، تشکل مذهبی به آن معنی نبود، ولی در قالب هیأت‌ها، بعضی انجمن‌ها و بعضی کانون‌هایی که در برخی مدارس تشکیل می‌شد، فعال بودیم. من در «دبیرستان صفای تبریز» درس خوانده‌ام و ما قبل از انقلاب گروه تئاتر داشتیم. «شهید علی پاینده» به ما تئاتر یاد می‌داد که بعدها «آقای نذیری» هم آمد و به آن جمع ملحق شد. تقریباً در نوجوانی، جمعی بودند که به آن‌ها درس اعتقادات، اصول و عقاید می‌دادم، ضمن اینکه خودمان به حضور برخی بزرگان می‌رسیدیم و درس می‌خواندیم. درس غیر کلاسیک، یعنی درس مدرسه‌ای یک روال بود اما ما در کنار آن یک زندگی تعلیم و متعلمی داشتیم؛ مثلاً کتاب‌های مرحوم آقای مطهری به شکل نوار بود، ما نوارها را می‌گرفتیم و پیاده می‌کردیم، ردوبدل می‌کردیم و می‌خواندیم و می‌دادیم بقیه می‌خواندند که بعدها مجموعه‌های «انسان و ایمان» و... به‌صورت کتاب چاپ شد.

از سال‌های 56 و به‌صورت مشخص از روز 22 بهمن ما یک مقدار مطرح شدیم و آن به‌خاطر دعوایی بود که در سال 55 با پسر رئیس ساواک آذربایجان که در دبیرستان صفا بود، داشتم. من مسئول کتابخانۀ دبیرستان بودم. یک‌سری کتاب بود که آن‌زمان، کتابِ قاچاق تلقی می‌شد. مثل کتاب‌های مرحوم بازرگان، مرحوم شریعتی، جلال‌الدین فارسی. ازاین‌قبیل کتاب‌ها در کتابخانه هم بود و ما این‌ها را به برخی دانش‌آموزان مذهبیِ خاص می‌دادیم و خُب، پسر رئیس ساواک، هم‌مدرسه‌ای ما بود. یک‌روز برخوردی بین من و ایشان پیش آمد. من در مدرسه، به‌عنوان مسئول کتابخانه، نمایندۀ دانش‌آموزان و هم دستیار ناظم بودم. آموزش‌وپرورش یک ایده‌ای داده بود؛ صبح‌ها یک موسیقی صبحگاهی پخش می‌کردند که بچه‌ها قبل از رفتن به کلاس نرمش کنند. تبریز هم هوا سرد بود و زمستان‌های سختی داشت، مثل الآن نبود. یک روز برفی آقای «مجید ساروخانی»، مدیر مدرسه، به من گفت: ببین کسی در کلاس‌ها نمانده باشد.

من دیدم که همین آقای لیقوانی، پسر رئیس ساواک، در کلاس نشسته، خیلی هم چاق بود و هیکل درشتی داشت. به او گفتم که «همه در حیاط نرمش می‌کنند تو چرا نشستی در کلاس». گفت: «من سردمه». من هم اصولاً اهل برخورد فیزیکی نیستم ولی او از کارهای مذهبی کتابخانه، نمایش و کارهایی که به بچه‌مسلمان‌ها مربوط می‌شد، خیلی گزارش رد می‌کرد، به همین دلیل آن‌روز انگار همۀ نفرتی که از رژیم شاهنشاهی داشتم را در دستم جمع کردم و یک سیلی به این آقا زدم و ایشان من را تهدید کردند.

یک ساعت بعد من در طبقۀ دوم دبیرستان صفا در کلاس نشسته بودم که مشرف به حیاط مدرسه بود. دیدم که دو لندرور آمدند و فهمیدم که از ساواک هستند. من را به دفتر صدا کردند و گفتند: شما فهمیدی چه کسی را زدی؟ بنا داشتند من را از دبیرستان که جامعۀ تعلیمات اسلامی سراسری بود و دبیرستان ما، شعبه‌اش در تبریز بود، اخراج کنند. یک دبیر فاضل و متدینی داشتیم به نام آقای پرویز شیبانی‌اصل ‌ـ‌پدرآقای رضا شیبانی، شاعر عزیزـ، آدم بسیار شریفی بود. من را هم امیر صدا می‌کردند، گفتند: امیر، شما بروید بیرون از اتاق بایستید. و آن‌ها را مجاب کرد که آن سال با من کاری نداشته باشند، ولی آخر سال دیگر من را در مدرسه ثبت‌نام نکنند. با اینکه شاگرد اول بودم، آخر سال من را ثبت‌نام نکردند. و من در دبیرستان «امیرخیز» که در خیابان «طالقانی» که آن‌زمان خیابان «شاه» نام داشت، یک‌مجموعه‌ای از مدرسه‌ها، هنرستان‌ها، دخترانه و پسرانه در یک‌محل بود، ثبت‌نام کردم. در مدرسۀ «امیرخیز» هنگام آماده‌شدن برای تظاهرات، وقتی با یک هماهنگی همه وارد حیاط می‌شدند، این صف، به آخر خیابان طالقانی می‌رسید و یک جمعیت کثیری می‌شد. روز 22 بهمن، من تقریباً سردم‌دار این حرکت برای دانش‌آموزان بودم که وقتی به «مسجد قزلی» در بازار رسیدیم، در پلۀ دوم منبر ایستاده بودم، یک‌طرف زن‌ها و یک‌طرف مردها، من شعارها را می‌دادم و آن‌ها جواب می‌دادند. که بعدها حادثۀ 29 بهمن تبریز پیش آمد و ما یک‌مدت گرفتار شدیم. من ارتباط‌هایی با مرحوم «آیت‌الله قاضی طباطبایی» و مرحوم «آیت‌الله مدنی» داشتم. شب‌ها مسجد شعبان بود و روزها خانۀ آقای قاضی و آقای مدنی می‌آمدند. آن‌زمان، مسائلی برای ایجاد اختلاف بین مرحوم آیت‌الله قاضی و آیت‌الله مدنی در تبریز پیش آوردند و بنده، نقش‌هایی در تقریب این دو عالم دینی داشتم.

و از اول تلاش می کردم که چهره‌های آذربایجان در سطح ملی مطرح بشوند. وقتی انقلاب پیروز شد در رادیوـ‌تلویزیون تبریز مشغول شدم. البته به غیر از نهادهای انقلابی مثل سپاه، نهضت سوادآموزی، کمیته‌ها، استان‌داری و... که اول در کمیته‌ها فعال بودیم و بعد از تأسیس سپاه در سپاه، مسئولیت‌های متعددی داشتم.

شفیعی:

آن‌موقع در چه سنی بودید؟

دکتر شعردوست:

18سال. زمانی که انقلاب پیروز شد من هفده‌ساله بودم. بنده متولد پنجم فروردین سال 1341 هستم که البته بعداً شناسنامه‌ام را به دلیل رفتن به جایی که چون سنم نمی‌رسید، به پنجم اسفند 1340 تغییر دادم، و الان دو شناسنامه و دو تاریخ تولد دارم که یک سال باهم متفاوت هستند.

 وقتی که مدیر «رادیوتبریز» شدم و بنا شد در سال 58 برای من حکم بزنند، باید به‌صورت طبیعی در آن حکم معرفی می‌شدم. پرونده‌ای تشکیل دادند و فرستادند تهران، گفتند ایشان هنوز به سن قانونی نرسیده است، که در یکم فروردین 59 در رادیوتبریز استخدام قراردادی شدم که 18‌ساله شده بودم. در کنار کارهایی که در حوزۀ مدیریت انجام می‌دادم،  می‌نوشتم. در برنامه‌های رادیویی، نویسندگی می‌کردم. برنامه‌های مؤثری داشتیم. آن‌زمان تلویزیون نبود، تنها یک رادیو اصلی، شبکۀ سراسری بود. هر شهری یک الی دو ساعت تولید محلی در روز داشت البته آن هم به تناسب درجه‌بندی مراکز بود. در تبریز، یکی از کارهای مهمی که در آن مقطع، راه اندازی کردیم احیاء موسیقی آذربایجانی در رسانه بود؛ زیرا اساساً موسیقی آذربایجانی بعد از انقلاب تعطیل شده بود. استاد «علی سلیمی» آن روزها، چند دعوت‌نامه مهم داشتند از کشورهای پیرامون مخصوصاً از ترکیه که در سطح رئیس‌جمهور دعوت کرده بودند که شهروند بشوند تا در آن‌جا فعالیت داشته باشند. خودشان علاقه نداشتند اما فضای کار هم در داخل نبود. من این‌ها را جمع کردم و برای اولین‌بار موسیقی آذربایجانی را در تبریز راه اندازی کردیم. در «خیابان ارتش» در خانه‌های سازمانی، محل تمرین برای آنها قرار دادیم. در مقطعی که استاد سلیمی در تبریز فعالیت می‌کردند بیش از 200 آهنگ ساختند و اجرا کردند. از مارش‌های نظامی و سرودهای جنگی در زمان دفاع مقدس به زبان ترکی شروع شد؛ برای شهدا و برای مناسبت‌ها.

بحث خواننده، مهم بود؛ چون خواننده‌هایی که قبل از انقلاب، ترکی خوانده بودند، صداهای‌شان قابل پخش نبود. کار مهم دیگر آن دوره، تربیت یک نسل از خوانندگانی بودند که صداهای نویی باشند و بشود در موسیقی بعد از انقلاب از آ‌ن‌ها استفاده کرد. برنامه‌های معارفی، برنامه‌های دینی به زبان ترکی، یک سهم جدی در برنامه‌های شبکۀ رادیویی ایفاء کردند. ما از همان اول آمدیم چندبرنامۀ مهم برای شبکه ساختیم. به‌نحوی که باعث شد من که یک بچه‌شهرستانی بودم و هیچ حامی و آشنایی در تهران نداشتم، در بین مدیران رادیوهای شهرستان‌ها به‌نوعی سرآمد تلقی شدم و در سال 1363 دعوت شدم به تهران تا به‌عنوان  مدیر رادیوهای شهرستان‌ها در تهران شروع به کار بکنم. و این مسأله به‌علاوۀ چند عامل دیگر باعث شد تا من در سال 63 از تبریز به تهران مهاجرت کنم. من در همان مقطع، دوکتاب چاپ کرده بودم، یک کتاب مربوط به شهید قاضی طباطبایی بود که در 18سالگی تألیف کردم. چندماه بعد از شهادت آیت‌الله قاضی؛ چون احساس می‌کردم که این چهره، یک‌چهرۀ ملی و بین‌المللی است. یک‌چهرۀ بسیار روشن و تابناک دینی و درعین‌حال محقق جدی و نواندیش می‌باشد که در محیط تبریز خیلی مطرح نشده است. هنوز هم آیت‌الله قاضی این وجوه از چهره‌شان خیلی مکشوف نیست. همان زمانی که ما حداکثر یک یا دو مجلۀ مذهبی داشتیم، آیت‌الله قاضی طباطبایی مقاله‌های‌‌شان در مجله‌های مهم جهان اسلام، لبنان، مصر، مجله‌های بیروت و قاهره چاپ می‌شدند. هنوز هم آیت‌الله قاضی ده‌ها کتاب چاپ نشده دارند و این یکی از حسرت‌های جدی من است که ما این همه بنیاد درست کرده‌ایم ولی شخصیتی به این عظمت هنوز چهره‌اش نامکشوف است. عنوان «مجلس‌نشین قدس» که برگرفته از یک رباعی شهید آیت‌الله قاضی بود را برای کتابم گذاشتم و این کتاب چاپ شد.

ان کتاب چند فصل داشت. یک فصلش مراحل تعلم و درس‌گرفتن‌شان، بعد اجازات و روایات و اجتهادشان، فصل مبارزه‌های سیاسی که بر اساس پرونده‌های شهربانی و بعد از تشکیل ساواک، پرونده‌هایی که ساواک برای‌شان تشکیل داده بود، نوشته شده و یک زندگی‌نامۀ مستند و مجملی که در چندصد صفحه منتشر شد. بعد از این کتاب، کتابی بود که بعد از شهادت آیت‌الله مدنی برای ایشان نوشتم. باز فکر می‌کنم وجوهی از چهرۀ آیت‌الله مدنی نیز نامکشوف است. یک وقتی، یک بنیادی در تهران تأسیس کردیم که هنوزم هست، چندنفر بودیم و هستیم، آقای دکتر آقامحمدی هستند من، آقای حجازی و آقای دکتر کی‌نژاد و بنیاد شهید مدنی را تأسیس کردیم. وقتی خدمت مقام معظم رهبری رسیدیم، بر اساس آن تحقیقاتی که من کرده بودم، ایشان فرمودند ما نمی‌دانستیم مبارزاتی که مرحوم آیت‌الله مدنی در دهۀ 30 در آذرشهر ـ‌‌محل تولدشان‌ـ داشتند، و یک کارهای بسیار ناب و خالصی که مثلاً چطور کارخانه‌های مشروب‌سازی شهر را تعطیل کردند، کالاهای آمریکایی و اسرائیلی را چطوری تحریم کردند، و وقتی که شهید مدنی نماز جمعه‌ای بخواهند بخوانند به‌صورت الگوبرداری از نماز جمعه‌ای که امام‌رضا (ع) در زمانی‌که در نیشابور و خراسان بودند، آن نماز جمعۀ معروفی که مأمون حضرت را وادار کرد، برای اینکه مردم را گول بزند و امام با آن شکل خاصی که در یک فضای باز، نماز را اقامه کردند، ایشان (آیت‌الله مدنی) نماز را اقامه کردند. و قضایای مفصل دیگری که من در آن کتاب بر اساس آن چیزی که گزارشگران شهربانی آن‌موقع، از تک‌تک حرکات آیت‌الله مدنی نوشته بودند، نوشتم و این کتاب نیز منتشر شد.

به‌هرحال من وقتی آمدم تهران، مدیر رادیوهای شهرستان‌ها شدم. بعدازمدتی، هم‌زمان مدیر گروه معارف رادیو شدم، بعد مدیر کل پخش رادیو سراسری و بعدها نیز مدیر شبکۀ سراسری رادیو شدم. رادیو سراسری که من مدیرش بودم، آن‌زمان تنها رسانۀ موجود بود. تلویزیون که تنها شبکۀ یک را داشت که روزی 5 یا 6 ساعت بیشتر برنامه نداشت، از بعدازظهر شروع می‌شد تا ساعت 10 یا 11 شب و شبکۀ دو هم شبکۀ آموزشی بود. تنها وسیله ارتباط‌جمعی همگانی که همیشه در اختیار مردم بود، رادیو بود. از این جهت، رادیو خیلی نفوذ داشت. من دو برنامۀ خیلی جدی را در رادیو پایش ایستادم؛ یکی برنامۀ «سلام صبح‌بخیر»؛ که اولین برنامۀ رادیویی بود که به این شکل زندۀ پرمخاطب هرروز اجرا می‌شد و یکی برنامۀ «صبح جمعه با شما» بود. وقتی من در اتحادیۀ رادیوـ‌تلویزیون‌های آسیا و اقیانوسیه (ABU) گزارش این دو برنامه را دادم  که یک برنامۀ رادیویی در یک روز تعطیل 70درصد شنونده دارد، همۀ مدیران رادیوـ‌تلویزیون‌هایی که در آن‌جا حضور داشتند این امر را غیرممکن تلقی می‌کردند، که مگر ممکن است یک برنامۀ رادیویی بتواند 70درصد جامعه را تحت پوشش قرار دهد درحالی‌که این آمار، واقعیت داشت.

در آن مقاطع کارهای بسیار سختی داشتیم. دوران دفاع مقدس بود: جبهه، پشت جبهه و رادیو را تحت پوشش ما بود. پوشش عملیات، کار مهمی بود. بعد، بمباران شهرها پیش آمد و ما وظیفه داشتیم آژیر وضعیت قرمز را بکشیم، وضعیت قرمز اعلام کنیم، مردم را ممحض بکنیم که به پناهگاه بروند و... .

 بعد از آن، یکی از خاطرات تلخ و سخت و جانکاه من، روز رحلت حضرت امام (ره) بود که شب قبلش، مدیر وقت سازمان صداوسیما آقای محمد هاشمی به من گفت: «حال امام خوب نیست، من امروز می‌روم جماران، شما امروز حواس‌تان به پخش باشد». من شب خودم رفتم در پخش رادیو مستقر شدم و تلویزیون ساعت 11 شب اعلام کرد که در روند درمان حضرت امام (ره) اختلال پیش آمده، برای سلامتی حضرت امام، دعا کنید و آرم پایان زد و برنامه‌های تلویزیون تمام شد. همۀ مردم ایران بودند و یک رادیو و هیچ کسی هم پاسخگو نبود. خیلی شب سختی بود. من بعد از نماز صبح تصمیم گرفتم قرآن پخش کنم به‌خاطر تلفن هایی که داشتم. حاج سیداحمدآقای خمینی بود که به‌صورت طبیعی جواب نمی‌دادند، آقایان انصاری‌ها بودند که جواب نمی‌دادند، آقای موسوی تبریزی بودند که هم تبریزی بودند و هم دوست و همسایۀ دیوار به دیوار ما که با او هم نمی توانستم تماس بگیرم، آقای محمد هاشمی بود که ایشان هم جواب نمی‌دادند. آن‌موقع موبایل نداشتیم و تنها یک سیستم پیجر داشتیم که یک‌طرفه بود بدین ترتیب که ما از طریق مرکز پیج، پیام می‌دادیم به گیرنده که مثلاً با فلانی تماس بگیرید. من بعد از نماز صبح با اجتهاد خودم شروع کردم به پخش قرآن. قبل از ساعت 7 اطلاعیۀ سران سه‌قوه آمد. آن‌زمان آقای «آتش‌افروز» برنامۀ «سلام صبح‌بخیر» را اجرا می‌کردند که ایشان خیلی متأثر بود و نتوانستند اطلاعیه را بخوانند که برنامۀ خبر شروع شد و آقای حیاتی آن بیانیۀ سران سه‌قوه را خواندند و ارتحال حضرت امام اعلام شد.

شفیعی:

خیلی عالی استاد، بسیار مطالب نغزی بود.

می‌خواستم در مورد نحوۀ ورودتان به دنیای ادبیات و در ادامه، نحوۀ آشنایی‌تان با استاد شهریار را بفرمایید.

دکتر شعردوست:

من در کنکورهای دیگر هم قبول شده بودم ولی در اولین کنکور بعد از انقلاب در رشتۀ ادبیات فارسی قبول شدم و در تبریز شروع به تحصیل کردم.

 از بچگی گلستان را قبل از مدرسه خوانده بودم. خودم هم به شعروشاعری علاقه داشتم. پدر و مادرم هردو در منزل، مشاعره می‌کردند و من هم کم‌وبیش علاقه‌مند بودم.

قبل از رفتنم به تهران، در تبریز به‌صورت طبیعی با استاد شهریار مربوط بودیم؛ رادیو بود و  هم وظیفۀ اداری بود و هم خودم به استادشهریار علاقه‌مند بودم و مکرر به دیدارشان می‌رفتم. عکس‌ها و تصاویر هست. دستگاهی می‌بردیم و با استاد صحبت می‌کردیم. استاد اگر سرحال بود شروع می‌کردند به خواندن شعر و ما هم ضبط می‌کردیم و بعدها به‌تناسب در برنامه‌ها استفاده می‌کردیم. استاد یک اعتمادی به من داشتند به‌نحوی که بعد از این‌که من به تهران آمده بودم هم، اگر مثلاً کسانی می‌خواستند با استاد دیدار کنند یکی از کسانی که می‌‌گفتند با او صحبت کنید نده بودم. یک‌بار من از ایشان پرسیدم استاد این چه رازی است که شما می‌فرمایید که من به شما بگویم، درصورتی‌که شما ممکن است بشناسید یا صلاح بدانید به کسی وقت بدهید؟ استاد فرمودند: «بعضی از این‌ها، شیاطین هستند می‌خواهند از من حرف‌هایی بگیرند و ضبط کنند و بعد منعکس و پخش کنند، من می‌خواهم آدم‌هایی که می‌آیند، آدم‌های معتمدی باشند».

در تهران هم که من بودم استاد شهریار نیاز به معرفی نداشتند و ما از ایشان بهره مند می‌شدیم و در برنامه‌ها استفاده می‌کردیم. برای شهریار چند برنامۀ ویژه ساختیم و از شبکۀ سراسری پخش کردیم. بعضی دوستان ما هم بودند که با استادشهریار مرتبط بودند، مثل آقای طرزمی، آقای فردی و دوستان دیگر که ما در هر جایی که بودیم به‌هرحال چون هم‌شهری‌های ما بودند به‌تناسب، از دوستان نیز استفاده می‌کردیم و از آن‌ها می‌خواستیم، برنامه بسازند و برنامه بدهند. یک کار بسیار خوبی آقای طرزمی کردند که آن زمان مدیر گروه ادب‌وهنر تلویزیون بودند، یک واحد سیار از تهران آوردند تبریز و یک زندگینامۀ تصویری کامل از شهریار ضبط کردند.

شفیعی:

شهریار آن‌موقع چندساله بود ؟

دکتر شعردوست:

نزدیک 80 سال. شهریار متولد 1285 است. بله حدودا 80 ساله بودند. شهریار کوه آتشفشان بود. من جلسه‌هایی از شهریار را شاهد بودم که بزرگانی پیش ایشان آمدند. مثلاً آن‌زمانی که استاد مهرداد اوستا آمد و افتاد تا پای شهریار را ببوسد من در آن جلسه بودم.

شفیعی:

همان جلسه که مرحوم قیصر و آقای حسین اسرافیلی و... از حوزۀ هنری تهران آمده بودند؟

دکتر شعردوست:

بله، همان جلسه. در آن جلسه به یکی از بچه‌های رادیو که سپاهی بود و بعداً شهید شد، شهید یدالله مرادی، گفتم زود بیا و جلسه را ضبط کن؛ مشاعره‌هایی که کردند و اظهار ارادت شعرای طراز اول کشور که آمده بودند به دیدار حضرت شهریار.

یک‌سری مسائلی در رادیو‌ـ‌تلویزیون پیش آمد که من از آن بیرون آمدم با این‌که کارمند بودم. سر برنامۀ سلام صبح‌بخیر اختلافاتی پیش آمد و من مجبور شدم از رادیو بیرون بیایم و رفتم به وزارت ارشاد و وزیر ارشاد وقت، آقای خاتمی، من را دعوت به کار کردند. مسئولیت‌های مختلفی در ارشاد داشتم؛ از مدیریت عامل انتشارات الهدی گرفته تا دبیر شورای گسترش زبان فارسی تا مسئول ستادهای خارجی دهۀ فجر و... .

تا اینکه بحث فروپاشی اتحاد شوروی پیش آمد. بعد از فروپاشی اتحاد شوروی یکی از مسئولیت‌هایی که بر  مسئولیت‌های پیشین من افزوده شد، بحث کمسیون فرهنگی شورای عالی روابط با جمهوری‌ها بود. یک نیاز بزرگی به‌وجود آمده بود که وزارت‌خانه‌ها این نیاز بزرگ را بر نمی‌تافتند؛ یعنی ارتباط با این کشورها در چارچوب وزارت‌خانه‌ها نمی‌گنجید. آقای هاشمی رفسنجانی، سه شورای عالی ایجاد کرده بودند که چهار کمسیون داشت و خودشان رئیس‌شان بودند: کمسیون سیاسی، کمسیون نظامی‌ـ‌امنیتی، کمسیون کنسولی و حقوقی، و کمسیون فرهنگی که مسئولیت کمسیون فرهنگی با من بود. مسائل فرهنگ و هنر، آموزش و پرورش، ارتباطات دانشگاهی، ارتباطات ورزشی و... را شامل می‌شد. این باعث شد که بر اساس احساس نیاز، من «انجمن دوستی ایران و آذربایجان» را تأسیس کنم. این انجمن دوستی منشأ آثار بزرگی بود که مثلاً کنگره فصولی را در ایران، در تهران و تبریز، در اوایل دهۀ 70 برگزار کرد و بعد در باکو.

 اما اینکه در شهریار متمرکز بشویم از یک حادثه‌ای شروع شد؛ در شرایطی که در ایران، شهریار به‌عنوان یک شاعر معون مطرح بود ولی توجه جدی به ایشان نبود. خود حضرت آقا در یکی از ملاقات‌های خصوصی به من گفتند: «خب ما درگیر جنگ بودیم و گرفتاری‌های متعدد داشتیم، یک‌دفعه دیدیم شهریار، این شاعر کهن از یک‌گوشۀ تبریز در همۀ حوادث ما را همراهی می‌کند بی‌آنکه کسی از ایشان خواهشی بکند، سفارشی بدهد، صله‌ای بدهد و یا توجه خاصی بشود، خود شهریار بر اساس اعتقاداتش همراهی می‌کند». ما رفتیم باکو دیدیم آن‌جا شهریار را جدی‌تر می‌گرفتند. در چارچوب انجمن دوستی، یک سفری داشتیم که من مسئول هیأت بودم. اعضای هیأت‌مان آقای چیت‌چیان بودند، آقای طرزمی، آقای شیخ عطار، آقای دکتر خلیل‌چی، آقای فردی و یک تعداد دیگر بودند. یک مدرسه‌ای بود که به‌نام استاد شهریار نام‌گذاری کرده بودند و تندیسی از استاد شهریار را در باکو پرده‌برداری می کردند. مسئولین آذربایجان، وزیر معارف و وزیر فرهنگ‌شان نیز حضور داشتند. گروه کُر شروع کردند به خواندن یک سرود کُر. ترجیع‌بند این  شعر این بود که «یا آیریل تا دارتیل یا اودا یان آذربایجان».

وقتی خواندند، دوستان از من پرسیدند این شعر از کجای اشعار شهریار است. من گفتم من ندیدم شهریار چنین شعری داشته باشد. گفتم بگذارید مراسم تمام شود می‌پرسیم ببینیم قضیه چیست. بعد از اتمام برنامه ما را هدایت کردند به اتاق پذیرایی. وزیران آذربایجان، مدیران مدرسه و... بودند. من گفتم این شعر کجای دیوان شهریار است. گفتند که این ترجمۀ منظوم شعر آذربایجان شهریار است. ما بسیار تعجب کردیم. شعر آذربایجان شهریار را هرجوری بچلانیم ایرانی‌بودن از آن می‌ریزد: آذربایجان تو سر ایرانی، اگر تو نباشی ای بلاگردان ایران و....  اما آن‌جا با این نحو تحریف‌شده ترجمه کرده بودند. وزیر گفت: این ترجمۀ منظوم شعر آذربایجان شهریار است که حتی در کتاب‌های درسی ما هم هست.

آنجا بیش از این بحث نمی‌توانستیم بکنیم. من آن‌جا یک بار مسئولیت سنگینی بر دوشم احساس کردم که ما اگر یک‌ذره غفلت کنیم شهریاری که به فرمودۀ رهبر انقلاب بی‌آن‌که کسی به ایشان انتزاعی داشته باشد و پاداشی بدهد ما را همراهی می‌کند، این شهریار به یک شهریار جدایی‌طلب ضدایران، تفسیر می‌شود. من آمدم ایران و برنامۀ نودمین‌سال تولد شهریار را طراحی کردم که به شکل بین‌المللی برگزار شود.

بی‌مهری زیاد بود و یکی از ریشه‌های بی‌مهری به شهریار، حسادت بود. این قبل از انقلاب هم وجود داشت. شهریار شاعر محبوبی بود. استاد من، آقای شفیعی کدکنی می‌گفتند که: «من قبل از انقلاب هم و بعد از انقلاب هم، در دو مقطع به دانشجویانم در دانشکدۀ ادبیات دانشگاه تهران گفتم بی‌هیچ ملاحظه‌ای سه شاعری که از همه بیشتر می‌پسندید را بنویسید. در هر دو مقطع اولین شاعر «شهریار» نام گرفت».

نودمین سال را طراحی کردیم. وزیر ارشاد وقت آن زمان، آقای خاتمی بود. ایشان هم به شهریار خیلی علاقه‌مند بود. حمایت کردند. طراحی، زمانی بود که ایشان وزیر بود ولی اجرا، زمانی شد که ایشان رئیس‌جمهور شده بودند. وقتی ما دعوت‌نامه‌ها را ارسال کردیم یک‌دفعه اعلام کردند که آقای «حیدر علی ‌اف» هم می‌خواهند در این برنامه شرکت کنند. مقوله‌ای پیش آمد و بعضی‌ها معتقد بودند از جمله بعضی از دستگاه‌های مهم و تصمیم‌گیر و اثرگذار در کشور، معتقد بودند که حیدر علی‌ اف نباید بیاید. آمدن ایشان، باعث برخی تحرکات در ایران می شود و مسأله ایجاد می‌کند.

من معتقد بودم که حیدر علی اف بیاید یعنی هر کسی که می‌خواهد بیاید. کسی از این اتفاق می‌ترسد که چیزی کم داشته باشد یا مشکلی داشته باشد. ما برای شهریار برنامه می‌گیریم هر کسی که دوست دارد بیاید. آقای شریفی نشستی در تالار آیینۀ وزارت خارجه تشکیل دادند. گفتیم مخالفین و موافقین بیایند، مجموعۀ جلسه را خدمت مقام معظم رهبری گزارش می‌دهیم هر چه ایشان تصمیم گرفتند. من استدلالم این بود که وقتی ما در تالار وحدت تهران برای شهریار برنامه می‌گیریم خب هر کسی که دوست دارد بیاید. شهریار که مشکلی ندارد همۀ سروده‌های شهریار بی‌مشکل است، هر کسی دوست دارد، می‌تواند بیاید. وقتی نتیجۀ جلسه خدمت آقا گزارش شد ایشان فرموده بودند که هر کسی که دوست دارد بیاید.

البته آقای حیدر علی اف نیامدند ولی پیامی فرستادند که وزیر فرهنگ‌شان این پیام را آورد. نودمین‌سال یک حادثه بود. ما شهریار را در سطح بین‌المللی مطرح کردیم. ما شهریار شناسان‌شانِ بیش از 30 کشور را دعوت کردیم. مجموعۀ مقالات نودمین‌سال، دوجلد کتاب قطور است و تألیفاتی که برای این مناسبت برای اولین‌بار چاپ شد بیش از ده‌جلد کتاب است. ما برای اولین‌بار دیوان ترکی شهریار را بدون هیچ تحریفی به تصحیح آقای فردی در انتشارات بین‌المللی الهدی منتشر کردیم و جلد چهارم دیوان شهریار که در برگیرندۀ سروده‌های بعد از انقلاب شهریار بود، آن‌مقدار از اشعار که به دست‌مان رسید را چاپ کردیم که یک دیوان قطور شد. انعکاس این برنامه در داخل و خارج و مصاحبه‌هایی که شرکت‌کننده‌ها در کشورهای خودشان داشتند باعث شد که یک آوازۀ جدی برای شهریار که شایسته آن بود در کشور ایجاد و توجه‌ها به او معطوف بشود. صداوسیما آمد و ما در آن برنامه، شعر و زندگی شهریار را به صورت فارسی و ترکی در دو سی‌دی ضبط و توزیع و پخش کردیم. در کنار توجه‌هایی که دستگاه‌های اجرایی داشتند، شرف‌یابی مهمانان  داخلی و خارجی و اعضای هأیت علمی کنگره، خدمت مقام معظم رهبری هم صورت گرفت و سخنانی که ایشان ایراد کردند، هم مشوق ما بود برای ادامۀ راه و هم یک‌نوع تأیید بر ادامۀ حرکت بود.

بنده در عرصه‌های مختلف رسانه‌ای و فرهنگی و مطبوعات کار کرده بودم و مسئولیت‌هایی داشتم: 8 سال مدیر انتشارات سروش بودم .وقتی آقای لاریجانی آمد صداوسیما، از صداوسیما به وزارت ارشاد مأمور شده بودند دوباره من را به صداوسیما برگردانند و به‌عنوان مدیر انتشارات سروش من را منصوب کردند. در طی 8 سالی که من مدیر انتشارات سروش بودم هر سال، سروش یک امتیاز خاص داشت یا ناشر برگزیدۀ کشور می‌شد یا ناشر برگزیدۀ نمایشگاه می‌شد یا... و در کنار کتاب، مجله‌های سروش جایگاه اول را در کشور داشت. مجلۀ هفتگی سروش پرتیراژترین و پرمخاطب‌ترین مجلۀ کشور بود. سروش نوجوان به همت مرحوم قیصر امین‌پور، جناب آقای عموزاده خلیلی و... مجله‌ای بود که یک نسلی از بچه‌های عرصۀ ادبیات را تربیت کرد. ورودی این مجموعه به‌هرحال یک‌سری جوان‌هایی بودند از اقصی نقاط کشور مثلا از خوزستان از آذربایجان از ایلام از گیلان و...، می‌آمدند شعر می‌خواندند. بعضاً من به‌عنوان مدیر مجموعه مورد عتاب واقع می‌شدم که یک مجله منتشر می‌کنید و برای این ماه‌نامه، یک طبقه ساختمان را اختصاص داده‌اید و این همه انرژی می‌گذارید، این همه هزینه می‌کنید که چی؟ ولی خب من اعتقاد داشتم که ما یک رسالتی داریم؛ بچه‌ها وقتی می‌آیند، قیصر با آن مناعت طبع بی‌آن‌که چشم‌داشت مالی داشته باشد، به شعر بچه‌ها گوش می‌دهد و معلمانه رفع اشکال می‌کند. من با قیصر امین‌پور هم‌کلاس و رفیق بودم و باهم دردودل می‌کردیم. قیصر با خلوص تمام، وقتش را می‌گذاشت، بچه‌ها یکی‌یکی شعر می‌خواندند و شعرشان را اصلاح می‌کرد. خب این کارها یک خروجی‌ای خواهد داشت. بعداً یکی از دوستان، یک فهرستی آورده بود از تعداد زیادی از شعرا و ادبایی که در جاهای مختلف آمدند و مسئولیت پیدا کردند و... بچه‌هایی بودند که در سروش نوجوان در دهۀ هفتاد و اویل دهۀ 80 می‌آمدند و شعرهای‌شان را می خواندند. یا مجلۀ سروش کودکان پرتیراژترین مجلۀ کودک در ایران بود. آقای مصطفی رحماندوست، خانم فریبا کلهر و همکارانی که داشتند، دوستانی بودند که در این عرصه، صاحب فکر بودند. در سروش هم آذربایجان باز دغدغۀ من بود. من چند کتاب از آثار خوشنویسی استاد فرزبد را در سروش منتشر کردم. یا مثلا مرحوم خانعلی صیامی یک‌روز با یک‌مجموعه عکس آمد و گفت این‌ها را نه استان‌داری، نه فرمان‌داری، نه ارشاد، نه شهرداری، هیچ‌کس حاضر به انتشارش نشده و این نتیجۀ عمر من است. مسئول واحد عکاسی ما آقای بهمن جلالی بود. من ایشان را صدا کردم گفتم ببینید عکس‌ها چیست. یک نگاهی کردند و گفتند یک‌ساعت به من وقت بدهید. بعد از یک‌ساعت آمد، گفت ما یک آلبوم خوب داریم. فقط باید از آقای صیامی خواهش کنیم در دو‌ـ‌سه زمینه، نقص هست. در یک هفته بروند چند تا عکس بگیرند و بیاورند. یک کار گرافیکی جدی انجام گرفت و آن آلبوم معروف آذربایجان شرقی شکل گرفت که من یک‌مقدمۀ 35 صفحه‌ای برایش نوشتم. یا مثلاً ما مجموعه آثار موسیقیایی استاد سلیمی که قرارداد بستیم تا آهنگ‌هایش را در آن‌جا منتشر کنیم و... . این‌ها کارهای بزرگی بود و این‌ها همه برای ایران بود ولی من آن‌جا مسئولیت داشتم و احساس مسئولیت می‌کردم. از نظر اقتصادی هم هیچ‌لطمه‌ای نمی‌خورد بلکه بازدۀ اقتصادی داشت. مثلاً کتاب آلبوم آذربایجان شرقی آقای صیامی در مدت محدودی به چاپ سوم رسید. با اینکه آلبوم‌ها به آن معنا پرفروش نیستند؛ چون خیلی نفیس هستند و قیمت‌شان بالاست یا مثلاً کارهای موسیقیایی که انجام می‌شد در حوزۀ موسیقی آذربایجانی. مرحوم آقای طباطبایی که مسئول واحد موسیقی ما بود خیلی آدم شریف، منیع و بزرگواری بود، نسبت به موسیقی آذربایجانی خیلی حساسیت داشت. تعدادی از کاست‌های موسیقیایی آذربایجان در آن‌جا منتشر شد.

اما بحث شهریار از یک طرف برای من دغدغه بود و از طرف دیگر با توجه به آشنایی که با عرصه‌های مختلف فرهنگ و هنر داشتم، شعر در کشور ما مورد توجه نبود. مثلاً در بحث کتاب در سال دو یا سه نوبت کتابی که چاپ می‌شد در مطمع نظر و توجه جدی مردم قرار می‌گرفت. مثلاً نمایشگاه کتاب، انتخاب کتاب سال بود و مناسبت‌های مختلفی بود که یا مؤلف یا ناشر یا خود کتاب مورد توجه قرار می‌گرفت. در مورد فیلم هم فستیوال فیلم فجر بود، فستیوال‌های تخصصی بود. موسیقی به‌همچنین و همۀ انواع فرهنگ و هنر به‌نوعی مطرح می‌شدند حتی نمایشگاه مطبوعات بود ولی شعر حتی با این‌که در تقویم دنیا هم روز شعر داشتیم، در کشور ما روزی به نام شعر که به شاعر توجه بشود، به شعر توجه بشود, شاعر نمونه انتخاب بشود, شعر نمونه انتخاب بشود، کتاب شعری برگزیده بشود، به کسی جایزه‌ای داده بشود و... چنین چیزی اصلاً نبود. من فکر کردم که باید یک روز شعر قرار بدهیم. اصلش این بود.

شفیعی:

این فکر زمانی به وجود آمد که مدیر عامل سروش بودید؟

دکتر شعردوست:

این فکر از زمانی که مدیر عامل سروش بودم و حتی از سال‌های قبل وقتی در حوزه‌های فرهنگ و هنر بودم در ذهنم بود. از طرفی هم شهریار آثارش مورد استفاده بود و دغدغۀ دیگری بود. در مجلس ششم در سال 78 که من به عنوان نمایندۀ تبریز از طرف مردم انتخاب شدم، این ایده در فکر من وجود داشت. با برخی از بزرگان کشور که مطرح می‌کردم می‌گفتند که خوب است ولی کسی به آن معنا دست به کار نمی‌شد. فکر کردم که اگر من دست‌به‌کار نشوم چون این خیلی بدیهی است از چشم ها دور مانده، بالأخره مردم ما به شعر جور دیگری نگاه می‌کنند و در دنیا ما به‌عنوان کشور شعر شناخته شده‌ایم. اگر بخواهند از ایران چند نفر را مثال بزنند همه معمولاً حافظ و عطار و مولوی و سعدی و فردوسی را مثال می‌زنند. فکر کردم که خودم شروع به کار کنم. نام‌گذاری روزها بر عهدۀ شورای عالی فرهنگی است و رئیس شورای عالی فرهنگی هم رئیس‌جمهور است. من فکر کردم که چه روزی را قرار بدهم، بالأخره این روز باید با شعر تناسبی داشته باشد. یا باید به نام یک شاعری باشد یا باید یک حادثۀ شعری باشد و تناسبی داشته باشد. طبعاً رفتیم سراغ شعرا و هر کدام از بزرگان ادبیات کلاسیک را که بررسی کردم دیدم در کنار این که بزرگ هستند در تقویم هم روزی به‌نام‌شان است. ما روز بزرگداشت فردوسی داریم، روز سعدی داریم، روز حافظ داریم، روز عطار داریم، روز خیام داریم، روز مولوی داریم و همۀ این‌ها هستند، ثانیاً هر کدام را که عنوان کنیم در کنار اینکه موافقین جدی دارد، مخالفین جدی هم دارد. شما بگویید حافظ می‌گویند چرا سعدی نه، بگویید سعدی می‌گویند چرا مولوی نه و... از طرفی من می‌خواستم روزی انتخاب بشود که به نام آن روز جایزه‌ای طراحی شود که به شاعر امروز اهداء شود. این جایزۀ شعری باید اسم داشته باشد. طبیعی است که ما بزرگان و استوانه‌های شعر و ادب کلاسیک را گذاشتیم کنار و آمدیم سراغ معاصرین. بعضی اسم‌ها مطرح بودند ولی در قیاس با شهریار، به نظر من سبک بودند و اصلاً قابل مقایسه نبودند. در معاصرین، تفوق شهریار را حتی مخالفین شهریار هم می‌پذیرند، وقتی می‌خواهند مقایسه کنند. برخی آمدند گفتند چرا سهراب سپهری نه یا.... به اعتباری در این معاصربودن دو نکته مد نظرم بود اول اینکه شهریار یک‌دهه بعد از انقلاب زندگی کرده بود و در این یک‌دهه واقعاً با مردم زیسته بود. کسی به ایشان نگفته بود که بیاید برای نهضت سوادآموزی، برای جهاد سازندگی یا برای آقای خامنه‌ای و رفسنجانی و بهشتی و شهدای هفت تیر و ... شعر بگوید. ما داریم، شعرای بزرگی که برای انقلاب شعر گفته‌اند یکی، دو تا سه تا پنج تا شعرگفته‌اند آن هم برای اینکه اثبات تکلیف کنند. شهریار خودش به من گفته بود: «من سال 57 خسته شده بودم، پیر شده بودم، شعر می‌گفتم حال نوشتنش را نداشتم. انقلاب یک روح دیگری در من دمید و من دوباره جوان شدم. من این یک دهه را جهاد قلمی کرده‌ام. من نمی‌توانستم بروم بجنگم ولی جهاد قلمی کردم و این یک دهه دوران جهاد قلمی من است». هر آدم منصفی با هر نوع نگرشی این جامعیتی که شهریار دارد، اشتهار قبل از انقلاب از سویی، تسلط کامل بر ادبیات کلاسیک ایران از سوی دیگر و آوردن شیوه‌های جدید در شعر، مکتب شهریار، را ببیند انتخاب ما را می‌کند. وقتی شهریار شروع به غزل‌گفتن کرد، همه می‌گفتند دورۀ غزل تمام شده است، دوره غزل‌سرایی به‌سرآمده، هرچه مفهوم بود آورده شده است، هرچه شکل بوده، هرچه قافیه بوده و هرچه نوآوری بوده، تمام شده است. شهریار با تصویرگرایی، با رمانتیسم، با یک روش نوین مکتب و راه ایجاد کرد و از این‌ها گذشته، شهریار شاعر محبوب قلوب بود. همین شاعرهایی که اسم‌شان می‌آمد و می‌گفتند چرا، شهریار آره و فلانی نه، اگر بروید در خیابان از مردم بپرسید و بخواهید مردم یک‌بیت از آن‌ها بخوانند از ده نفر چند نفر می‌توانند بخوانند؟ اما شما بروید بگویید شهریار، هرکسی به نحوی می‌خواند، عامه یک‌جور، باسواد یک‌جور، دین‌دار یک‌جور و حتی خارج از مرزهای ایران.

من رفتم در تاجیکستان سفیر شدم فکر می‌کردم ما داریم شهریار را مطرح می‌کنیم. دیدم، قبل از فروپاشی شوروی در حدود سال‌های 1960، گزیدۀ دیوان شهریار در آن‌جا با الفبای کریل چاپ شده است. علاوه‌بر همۀ این‌ها، آن نکته‌ای که بعضی‌ها به‌عنوان نکتۀ گیر، مطرح می‌کنند بحث «ترک‌زبان بودن شهریار» بود.

من خیلی جفا دیدم. یک شاعر بزرگی می‌گفت، شاعری که اکثر سروده‌هایش به زبان ترکی است، نمی تواند شاعر ملی ایران باشد. خدا رحمت‌شان کند، گفتم استاد، این دیگر به ترازوی عقل احتیاج ندارد، شما در ترازوی وزن‌کشی هم بگذارید، معلوم می‌شود که سروده‌های ترکی شهریار به اعتبار کمیت، یک‌دهم سروده‌های فارسی‌اش است ولی با همین کمیت کم، شهریار به شعر ترکی هویتی داد که به قول خودش خنجر را به خرما تبدیل کرد. قبل از شهریار، شعر ترکی حداکثر بیانیه‌های حزبی و وارداتی از جاهای دیگر بود. شهریار وقتی«حیدر بابایه سلام» را سرود، یک شعری که فولکلر، مفاهیم عرفانی، دینی، زیستی و همه‌چیز در آن جمع است، به قول بعضی از محققین ترک، این شعر تبدیل شد به شعر پرچمی جهان ترک. ما نیامدیم که بگوییم روز بزرگداشت شعر و ادبیات ترکی، گفتیم «روز بزرگداشت شعر و ادبیات فارسی». شاعری که در هر دو زبان شاهکار بیافریند اصلاً پیدا نمی کنیم. در فارسی شعری بگوید که مهرداد اوستا بیاید بگوید پای شما را می‌بوسم استاد. در سی‌سالگی شهریار، آن القاب را ملک‌الشعرای بهار برای شهریار استفاده کند، خود شهریار به من گفت، من خجالت می‌کشیدم وقتی بهار آن القاب و الفاظ را برای من استفاده می‌کرد. در شعر فارسی به آن اوج برسد، در شعر ترکی نیز به اوج برسد.

همین شعر «حیدر بابایه سلام» بسیار مقلد داشته، از سوی بسیاری از شاعران، ولی آن‌ها حتی نتوانسته‌اند نزدیک شهریار بشوند.

خب ما این پیشنهاد را مطرح کردیم. من به رئیس‌جمهور نامه نوشتم. اول ضرورت قضیه را مطرح کردم نامه‌اش هست می‌دهم خدمت‌تان، گفتم این موضوع روز شعر، خیلی مهم است و من «شهریار» را برای این روز پیشنهاد می‌کنم. این کار روند کاملاً طبیعی داشت، البته من این‌جا یک هنری که از تجربه‌هایم برخاسته بود را به کار بردم و آن این بود که کار را محرمانه تلقی کردم و به دفتر رئیس‌جمهور، به شورای عالی انقلاب فرهنگی، دبیرخانۀ شورای عالی انقلاب فرهنگی و دبیرخانۀ شورای فرهنگ عمومی گفتم این را رسانه‌ای نکنید؛ چون می‌دانستم اگر رسانه‌ای شود، نمی‌گذارند. آقای رئیس‌جمهور این موضوع را به‌عنوان رئیس شورای عالی انقلاب فرهنگی ارجاع کرد به شورای فرهنگ عمومی. بعضی‌ها می‌گویند این جایی طرح نشده است. من دو جلسه در شورای فرهنگ عمومی رفتم و از این موضوع دفاع کردم. سرسخت‌ترین مخالفین استاد شهریار حضور داشتند و دعوت کرده بودند که بیایند و مخالفت کنند و من استدلال می‌کردم. مهم‌ترین استدلالم این بود که اگر شهریار نه، پس چه کسی؟ با هر معیاری که می‌خواهید بسنجید: از نظر مردمی‌بودن، فخامت زبان، محتوا، کیفیت، زیستن با انقلاب، معاصربودن و... . این در شورای فرهنگ عمومی رأی آورد و دوباره آمد در شورای عالی انقلاب فرهنگی هم رأی آورد. من خواسته بودم تا وقتی رئیس‌جمهور امضاء نکرده‌اند، کسی اعلام نکند. وقتی رئیس‌دفتر رئیس‌جمهور با من تماس گرفتند و گفتند که رئیس‌جمهور این مصوبه را امضاء کرده‌اند من مصاحبه کردم و به همه اعلام کردم.

این نکته را باید عرض کنم که این موضوع ربطی به نمایندگی من در مجلس نداشت و فقط هم‌زمان شده بود. روز بعد، نمایندۀ وقت شهر شیراز در نطق پیش از دستور، یک نطق قرایی در مخالفت با این موضوع کرد که چطور روز شعر و ادب پارسی با وجود حافظ و سعدی به نام یک شاعر شهرستانی نامیده شده است؟

 الآن ایام محرم است. شعر امام‌حسین شهریار انگار برای همین امروز سروده شده است. خدا رحمت کند استاد دکتر حبیبی را، بیش از یک‌دهه تلاش می‌کردند که کتاب ایران تألیف بشود. یک کتابی که جامعیت داشته باشد و ایران را معرفی کند. بنا شد در اول این کتاب، یک تحمیدیه، یک نعت حضرت رسول (ص) و یک مدح حضرت علی (ع) بگنجانند و برای اینکه دعوا پیش نیاید، قرار شد از بین شعرای کلاسیک انتخاب کنند. هیأت انتخاب برای شعر مدح حضرت امیر (ع)، اول 100 شعر انتخاب کردند بعد 50 شعر را حذف کردند، بعد 25 شعر را حذف کردند و بعد در آخر 5 شعر ماند و درنهایت باز شعر علی ای همای رحمت شهریار انتخاب شد.

البته این را هم باید بگویم، من قبل از مطرح‌کردن این مسأله، توسلی کردم و گفتم، بارالها! اگر در این مسأله خیری ست، اسباب آن را فراهم کن و اگر در این کار خیری نیست، الهی خودت به‌نحوی که آبروی من و نام شهریار در این مسأله خدشه‌دار نشود، مسأله را برهم بزن. و من به‌واقع، در این مسأله عنایت حضرت پرودرگار و هم خلوص خود شهریار وپاک‌نفسی شهریار را دیدم.

شهریار به عوالمی از عرفان دست پیدا کرده بود که هنوز برای بسیاری ناشناخته است و جز عده‌ای خواص آن را درک نمی‌کنند. جناب شفیعی، شعر، ساختن نیست، قافیه پرداختن نیست، چیزی است که باید از عالم بالا الهام شود، یک چیزهایی باید در روح شاعر جاری بشود، و من اعتقاد دارم که اگر شهریار این امتیاز را نداشت، این قدر در جایگاه بالا قرار نمی‌گرفت.

شعر ترکی شهریار یک امتیاز بزرگ است. شهریار به‌عنوان یک شاعر تبریزی و ترک، اگر شعر ترکی نداشت نقیصه بود. شعر ترکی شهریار هم، در انحصار اسلام و ایران و اعتقادات خودش است. شما به بندهای آخر شعر فخیم «سهندیه» نگاه کنید که با «سهند»، که خود او شاعر بزرگی بود و برای امام (ره) مدح گفته بود که ما آن را سرود کرده بودیم، می‌گوید که به انصار دون، تکیه‌کردن چیست، درد ما تنها تهران و تبریز نیست، آنچه که تاراج می‌رود دین و ایمان است و من زادۀ علی هستم و ... .

دربارۀ خواب حضرت آیت‌الله مرعشی نجفی در رابطۀ با شعر «علی ای همای رحمت» هم باید بگویم، ما در مراسم بزرگداشت استاد که در تالار وحدت برگزار می‌شد، از فرزند آقای مرعشی دعوت کردیم که این قضیۀ خواب را آن‌جا تعریف کنند تا مستند بشود. ایشان تعریف کردند، ما مستند کردیم و چاپ کردیم.

من فکر می‌کنم در این‌جا یک کج‌فهمی وجود دارد. از دو‌ـ‌سه سال گذشته شروع کرده‌اند به این‌که این روز را بردارند. سه‌سال پیش در روز بزرگداشت خیام من رابرای سخنرانی به نیشابور دعوت کرده بودند. بعد از آن به مشهد آمدیم و یک مهمانی دادند. سطح مهمانی جوری بود که من دیدم مدیر کل‌های اسبق، سابق و فعلی ارشاد، معاونین استان و... می‌خواهند چیزی بگویند و نمی‌گویند. من گفتم حالا تعارف نکنید، حرف‌تان را بگویید. گفتند که وزیر ارشاد این‌جا بود گفتیم روز بزرگداشت فردوسی را به‌عنوان روز بزرگداشت زبان و ادب پارسی بگذارند.

گفتم خب مبارک است، چرا به من می‌گویید. گفتند برای این می‌گوییم که به‌خاطر روز شهریار مخالفت نکنید. گفتم این را می‌گویید که آن روز را بردارید؟ در این مملکت مگر کسی منکر بزرگی فردوسی شده است. متأسفانه با اتکاء به برخی مسئولین و ارتباطاتی که داشتند این طرح را به تصویب رساندند. من با مسئولین کشوری و استانی مطرح کردم که این کار درست نیست. مگر کسی منکر بزرگی فردوسی است؟ ما می‌خواستیم شهریار را از دست یک‌سری که می‌خواستند از دست ما دربیاورند، در بیاوریم و برای خودمان حفظ کنیم و با طرح شهریار می‌خواستیم یک موضوعیتی، یک مناسبتی درست کنیم، هرچند که مورد بی‌مهری واقع شده است.

به اعتقاد من، در روز 27 شهریور یکی از بزرگ‌ترین حادثه‌های ملی اتفاق می‌افتد و باید بزرگ‌ترین تالار کشور برای این رویداد، برنامه اجراء کند؛ چون روز ملی شعر و ادب فارسی است. اگر ما زبان فارسی را زبان وحدت‌بخش اقوام ایرانی می‌دانیم، باید همۀ توجه‌ها معطوف این قضیه باشد ولی برخی از ترس نام شهریار... .

و باز به اعتقاد من، این یک انحراف است که می‌خواهند فردوسی را مقابل شهریار و شهریار را مقابل فردوسی قرار بدهند. در یک‌تقویم و در یک‌سال، بودنِ دو روز زبان و ادب پارسی غلط است.

در پاسخ به برخی شایعه‌ها درخصوص گرفتن صله توسط شاعر و... باید بگویم که من خودم شاهد بودم آقای میرمحمدی ‌ـ‌نمایندۀ مردم قم‌ـ که در حال حاضر در دفتر رهبری هستند، یک چک به‌عنوان صله برای شهریار آورد، ما خدمت شهریار بودیم، گفت من صله نمی‌خواهم. ما گفتیم بد است اگر نگیرید، بگیرید. این درست زمانی بود که شهریار بام خانه‌اش چکه می‌کرد و به پول احتیاج داشت.

گفت:

شاعران را صله از دست امیر است و وزیر
شهریار این صله از دست خدا می‌گیرد

من و بعضی دوستان گفتیم آقا زشت است، هدیه را پس نمی‌دهند. چک را گرفت بی‌آن‌که باز کند و مبلغ چک را ببیند، روزهای جنگ بود، نوشت اهدایی محمدحسین شهریار به جبهه‌های نبرد حق علیه باطل. ارزش این کار به این بود که حتی مبلغ چک را ندید. بعدها من از چک کپی گرفتم و مبلغش را دیدم، مبلغ سه‌میلیون‌تومان بود، آن‌زمان ولی شهریار حتی به رقم چک هم نگاهی نکرد. شهریار بر این اعتقاد استوار بود وگرنه در دل‌ها نمی‌ماند. تا علی (ع) هست، تا حسین (ع) هست، شعر شهریار هم هست. مهم‌ترین ماندگاری شعر شهریار همین است.

شفیعی:

اخیراً دوستانی که در حال حاضر، هم در عرصۀ شعر معاصر، در عرصۀ پژوهش و هم در عرصۀ رسانه و... افراد شناخته‌شده‌ای شده‌اند و یک‌زمانی، به بهانه‌ای از تهران یا شهرهای دیگر خدمت استاد رسیده بودند، برخی صحبت‌هایی از خلوت استاد نقل می‌کنند. با تمام احترام، یکی از مصادیق عینی این قضیه، برخی خاطره‌های استاد هوشنگ ابتهاج که در کتاب «پیر پرنیان‌اندیش» چاپ شده است. بلاشک دوست‌داران استاد شهریار، این قبیل سخنان را نمی‌پسندند. به‌ویژه زمانی که خلوت یک شاعر، از جانب برخی‌ها نقطۀ ضعف تلقی شود و براساس همان سخنان، عده‌ای بیایند و استاد را مورد تمسخر قرار دهند.

بنده شخصاً تابه‌حال، از حضرتعالی که در خانۀ استاد رفت‌وآمد می‌کردید، مطلبی در باب خلوت استاد نشنیده‌ام. نظرتان دربارۀ انتشار چنین مسائلی چیست؟

دکتر شعردوست:

من خودم را در حدی نمی‌دانم که راجع به آقای ابتهاج که استاد بزرگی هستند نظر بدهم، و استاد شهریار هم وصیتی کرده بودند که ابتهاج از دیوان من گزیده‌ای تهیه کند. ما در دیداری که چندسال پیش با استاد ابتهاج داشتیم، این مسأله را عنوان کردیم و ایشان نیز تأیید کردند.

اصولاً خلوت، اسمش خلوت است و خلوت کسی را در جلوت آوردن، اولاً که انصاف نیست، ثانیاً معلوم نیست که چقدرش مطابق با واقعیت است. چون شاهد دیگری که نیست و ممکن است آن فرد یا افراد، برداشت‌شان جور خاصی باشد. من فکر می‌کنم اگر خلوت واقعی شهریار بخواهد عنوان بشود، خلوت‌های عارفانۀ شهریار است که هنوز کسی را یارای نزدیکی به آن نبوده است. من موافق انتشار این قبیل سخن‌ها نیستم؛ چراکه بعضی از آن‌ها را صرفاً «ادعا» می‌دانم و عاری از واقعیت، نه در مورد شهریار بلکه در مورد هر انسانی که می خواهند خلوتش را گزارش کنند.

آیا آن افراد، خودشان هم حاضرند خلوت‌شان گزارش شود؟

شفیعی:

چند کلمه می‌گویم، نظرتان را در مورد آن‌ها بیان کنید در قالب یک‌کلمه یا یک‌جملۀ کوتاه. همۀ این کلمات، در باب استاد شهریار هستند.

کمال تبریزی:  هنرمند غیردقیقِ قابل توجه.

هادی شهریار: فرزند شهریار که برخی از ویژگی‌های شهریار را به ارث برده و باید به ایشان بیشتر توجه شود.

اردشیر رستمی: هنرمندی توانا در عرصۀ گرافیک که باید فرصت بروز و ظهور بیشتر به او داد. نقش جوانی شهریار را خوب ایفا کرد.

سیروس گرجستانی: ای کاش چهرۀ دیگری برای پیری استاد در سریال انتخاب می‌شد. ذهنیتی که مردم در مورد گرجستانی دارند با شخصیت شهریار در آن سن هم‌خوانی ندارد.

بنیاد پژوهشی شهریار: فقط اسمش است و هیچ‌ربطی به شهریار ندارد.

مقبرة‌الشعراء: دملی چرکین در دل تبریز که آباد کردن آن همت مردانه می‌طلبد. روزبه‌روز دریغ از دیروز.

خانه‌موزۀ شهریار: همانند مقبرة‌الشعراء است. شهرداری در حوزه‌های فرهنگ می‌لنگد. خانه‌موزۀ شهریار و مقبرة‌الشعراء اتاق پذیرایی مهمان خارجی برای تبریز است به سبب شخصیت شهریار. آیا کسی اتاق پذیرایی‌اش را به این وضع دچار می‌کند؟


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • اگر شهریار نه، پس چه کسی؟ | مصاحبه‌ی شهریار شفیعی با «علی‌اصغر شعردوست»
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: