زیرِ گوش دلم هزاران بار، خواندم از عشق بر حذر باشد
خیرهسر یکنفس مرا نشنید، حال بگذار خونجگر باشد
این لجوج، این صمیمی، این ساده، خون نمیشد اگر، نمیفهمید
زود جا باز میکند در دل، عشق هر قدر مختصر باشد
من و دل هر چه نابلد بودیم، عشق در کارِ خویش وارد بود
من و دل را نخوانده از بر داشت، تا نگاهش به دور و بر باشد
آمد و با خودش دلم را برد، در دل کوچههای حیرانی
ماندهام با خودم: چرا آمد او که میخواست رهگذر باشد؟
با بهار آمدی به دیدارم، با بهار از کنارِ من رفتی
گل من! فرصت تماشایت کاش میشد که بیشتر باشد
قول دادی که سال آینده با بهاری دوباره، برگردی
سال آینده ما اگر باشیم، سال آیندهای اگر باشد
سفرت خوش گل همیشه بهار! با تو بودن معاصرِ من نیست
این خزانی، سرشتش این گونهست: عمرها بی تو در سفر باشد
شُکر او که همیشه در همه حال جای شکر عنایتش باقیست
عین شُکرست اینکه ابر بهار چشمهایش همیشه تر باشد
ما که در کنج غربتی ابری هی خبرهای داغ میشنویم
روزیِ صبحِ آسمانِ شما قاصدکهای خوشخبر باشد
کلمات مرا نمیشنوی؟ دوست داری که بیصدا باشم؟
با تو بیواژه حرف خواهم زد، باز گوشَت به من اگر باشد
تو زبان سکوت را بلدی، بلدی بشنوی سکوت مرا
من سکوتم، تو بشنو و بگذار گوش اهل زمانه کر باشد