من چای مینوشم، تو هم گویا دلت اینجاست از صافی لیوان چای ما جهان زیباست
دریای سرخی هست و در نزدیکی ساحل مهمانی افتاده، غریقی خسته و تنهاست
امواج ناآرام را سر میکشم، اما گوشم پر از فریادهای آی آدمهاست
تو چای مینوشی و میگویی کمی تلخ است - این شعر هم؟ با خنده میگویی: نه، بی همتاست!
مینوشی و از آخر این قصه میپرسی میگویمت آخر ندارد، قصۀ دریاست
چون چای دم کرده، همین دم را غنیمت دان ما را چه به تقویم که دیروز یا فرداست...
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز