شهرستان ادب: سیمین دانشور، از بزرگترین نویسندگان معاصر است که بسیاری رمان «سووشون» او را از سرآمدان رمان ایرانی میدانند. به مناسبت زادروز این نویسنده، داستان کوتاهی از او میخوانیم با عنوان «از پرندههای مهاجر بپرس» که از مجموعهای با همین نام انتخاب شده است.
خواب میدیدم که مادرم دارد خواب مرا میبیند و خودم هم در خوابش حضور دارم و نقش رویدادها را در خواب او خودم ایفا میکنم. راست است که به هیچ منطقی جور نمیآید امّا مگر همه چیز در زندگی را باید به ترازوی منطق سنجید؟ مادرم دستی را که قیچی دستش بود و به سر من نزدیک میشد، میدید. موهای چیدهشده روی زمین ریخته بود. پروندهام زیر بغلم بود.
از پلّهها که بالا میرفتم، خانم ناظم تشر زد: «با تو هستم. روسریات را بکش جلو.» گفتم: «خانم! در دبیرستان ما که مردی وجود ندارد. حتّی فرّاش زن است. پردۀ کلفتی هم جلوی در آویزان است. در هم که بسته.» خانم ناظم داد زد: «دخترۀ لجّارۀ بیهمهکس! هر چه میگویم بکن.» جواب دادم: «بیهمهکس نیستم. مادر دارم. برادر نازنینی دارم که از جبهه برگشته و طپانچهاش تو طاقچه است. تهدید کرد. بلایی سرت بیاورم که...»
معلّم هندسه سر کلاس میگفت: «دو خطّ موازی به هم نمیرسند مگر خدا بخواهد.» گفتم: «خدا بهاضافۀ بینهایت است و دو خطّ موازی در بینهایت دور به هم میرسند.» خانم هندسه گفت: «آفرین!» افزودم: «گرد بودن زمین هم کمک میکند.»
فرمولش را نوشتم: خدا مساوی است با بهاضافۀ بینهایت و شیطان مساوی است با منهای بینهایت. خانم هندسه هم آمد پای تخته. آه کشید: «تنها یکی است که یگانگی بر او اوفتد و بدو نامزده شود.»
پرسید: «عدد چیست؟» جواب دادم: «جملههایی که از «یک»های جمعآمده با هم به دست میآید. و اضافه کردم که خدا همان یگانۀ تنهاست؛ تنهاتر از هر چیز و هر کس». یکی از همشاگردیها شیطنت کرد: «شیطان میتواند تنها مونس خدا باشد.»
خانم هندسه جواب داد: «مطلقاً. مگر آن که به خاطر تو، فرمول را اینطور تغییر دهیم: خدا مساوی است با بهاضافهمنهای بینهایت. آن وقت به یاد ناصرخسرو بخوانیم: اگر ریگی به کفش خود نداری، چرا بایست شیطان آفریدن؟» طولی نکشید که زنگ را زدند. چرا خانم ناظم زنگ را زودتر از وقت پایانی کلاس به صدا درآورده بود؟ او که میدانست ما به هر جهت سر جاهایمان مینشینیم و به خانم هندسه گوش دل میدهیم.
نمیدانم مادرم ذهنم را که مثل فرفره میچرخید، در خوابهایش مرور میکرد یا نه. خودم میدانستم چرا به آن حد به یاد خدا و شیطان افتاده بودم. امّا مادرم که با من سر کلاس خانم هندسه نبود. فکر میکردم خدا پیش از خلقت به چه فکر میکرده است. از خودم می پرسیدم: آیا شیطان میتواند تنها مونس خدا باشد؟ پس ملائکه را برای چه آفریده است؟ ملائک که در میخانه را زدند. خودم صدای در را شنیدم. خودم دیدم که دو خطّ موازی در بینهایت دور به هم رسیدند. منی که در باغ زندگیام جز گل کاغذی نرویید. آیا رویید و من متوجّه نشدم؟ درختهای مغرور، آسفالتهای بیاعتنا. سبزیهای سبزسبز و تربچههای نقلی قرمز در دکّان روبهروی خانهمان، گلهای کاغذی با خرزهره. آیا گل خرزهره برای زهره ترک کردن خانم ناظم بود؟ آیا جسد من روی آسفالت خیابان، ملافههای سفید روی پشتبام همسایهها، صدای آژیر، پرندههای مهاجر در آسمان؛ همۀ اینها منتظر بودند تا در خواب مادرم ظاهر شوند؟
روی پشتبام پرندهها را میدیدم که به دنبال پرندۀ راهنما مهاجرت میکردند. پرندۀ راهنما افتاد. شاید تیر خورد یا شاید از خستگی یا از هر دو. صدای تبر ر...
ادامه مطلب