در همدردی با سیلزدگان کشورمان
سین هشتم | داستانی از يوسف قوجق
19 فروردین 1398
18:39 |
0 نظر
|
امتیاز:
5 با 6 رای
شهرستان ادب: «یوسف قوجُق» نویسندهی گلستانی، به تازگی داستان کوتاهی در همدردی با هماستانیها و هموطنان سیلزدهی خود نگاشته و به صورت اختصاصی در اختیار سایت شهرستان ادب قراردادهاست. شما را به خواندن این داستان تازه و منتشرنشده دعوت میکنیم:
سینهشتم
(به مردم استانم که دستهایی مردانه دارند)
هنوز تبر را از دست تاقانآقا نگرفته بودند و نکشیده بودند داخل خانه، که خبرش به همه جای روستا رسيد.
زن خانۀ دیواربهدیوار حیاطشان، «بیکهدایزا»، همۀ صداها را شنیده بود و همه چیز را دیده بود. دیده بود که مردهای روستا، هراسان، از بالای پرچین پریده بودند داخل حیاط تاقانآقا و دستپاچه دویده بودند سمت پشتۀ هیزمها. حتی این را هم دیده بود که مرد خانهاش زودتر از دیگران رسیده بود پیش تاقانآقا، زیر بغلش گرفته بود و به کمک مردهای دیگر، بلندش کرده بود و برده بود داخل خانه. همان موقع، برق از چشم بیکهدایزا پریده بود. توی دلش خالی شده بود. بیمعطلی، پا کشیده بود و رفته بود به خانۀ آنطرفتر. رفته بود پیش آققیز. نفسزنان و هُل خورده، یقۀ خودش را کیپ گرفته و گفته بود: «... بلا بهدور خواهر! نبودی ببینی تاقانآقا چه کرد با پسرش! روی سگش، حسابی بالا آمده بود! با تبر بود گمانم یا با چاقو، ... درست نمیدانم. ...حمله کرد به پسرش!...»
تند و تند گفته بود و سریع برگشته بود به خانه و آققیز را ندیده بود که او هم دویده بود و رفته بود خانۀ آنطرفترشان، پیش مارال، که هنوز نفهمیده بود چه شده و اینهمه قیلوقال از کجاست. هاج و واج نشسته بود لب پنجره و به مردش فکر میکرد که چرا یکهو از جایش جهیده بود و همراه داییصالح دویده بود سمت خانۀ تاقانآقا.
ـ ... خبر نداری مارال گلین! دست به تبر شده! تبر رو مثل فرفره چرخانده بالای سرش و پرت کرده سمت پسرش!
خبر تاقانآقا، خانه به خانه چرخید و دهانبهدهان گشت و در این بین، تبر تبدیل شد به چماق؛ تبدیل شد به چاقو، به قمه و داس و تیزیهای دیگر.
هر زنی که خبر را میشنید، ناخواسته در ذهنش تاقانآقای امروز را میگذاشت کنار تاقانآقای یک ماه پیش و آه میکشید.
عدهای گفتند: «حق داره بیچاره! وقتی طبیعت خدا قاتی میکند، چه توقعی از بشر میشود داشت؟! نه بهارش بهار است و نه زمستانش زمستان! ...اوه! بلا به دور! خدایا توبه! توبه!»
برخیها هم به تأسف، سر تکان دادند و گفتند: «بمیرم برای پیرمرد بیچاره! آخر عمری، ببین به چه روزی افتاده!»
بعضیهای ديگر هم همين را گفتند و گفتند: «امان از پیری! مرد که پير میشه، عقلش میشه اندازۀ يک بچه! کوتاهی از اولاد و بچههاشه البت. در این حال و روزی که داره، قمه را که نبايد دم دستش میگذاشتند!»
تاقانآقا نگفته بود؛ اما بعضیها هم گفتند: «یاشولی گفته، چوب چوب هست. توفیری ندارد که دست باشد یا درخت. خشک که شد، بايد کند و انداختش دور!»
طولی نکشید که خبر به آخرين خانۀ روستا اینطور رسيد که: «تاقانآقا میخواسته دست چپش را با تبر قطع کنه، بيندازه جلوی سگها، که پسرش بهموقع رسيده و تبر را از دستش گرفته و حالا غل و زنجيرش کردهاند تا کاری نکند. حالا هم دارند شال و کلاه میکنند بلکه ببرندش پيش تايتی تا برایش دعا بنويسه».
غُل و زنجيرش نکرده بودند. تاقانآقا هیچکدام از اين کارها را نکرده بود و اين حرفها را هم نگفته بود. فقط پسرش صمد میدانست که پدرش چه کرده و چی گفته.
صمد وقتی رسيده بود خانه، ديده بود که پدرش آمده بود بيرون و نشسته بود کنار هيمۀ هيزم. تبر را هم در دست راستش ديده بود که با غیظ تمام، بالا میبرده و میزده به کُندۀ چوب. حتی اين را هم ديده بود که چوب، درمیرفته و تاقانآقا هر بار، تبر را میگذاشته کنار، چوب را میآورده، میگذاشته سر جای اولش و باز تبر را میگرفته دستش و میزده به تن زُمخت چوب.
صمد نتوانسته بود بايستد و کاری نکند. سريع پريده بود و رفته بود سمتش. تبر را از دستش گرفته بود و گفته بود: «سخته که با يک دست، هيزم بشکنی.»
حرف دُرشتی نگفته بود. طوری هم نگفته بود که تاقانآقا رنجیده بشود. فقط گفته بود: «من میشکنم. شما بهتره برويد خانه.»
ولی او افتاده بود روی قوز. افتاده بود سر لج. تبر را نداده بود به صمد. بُغ کرده بود. چشمغره رفته بود و گفته بود: «هنوز وقتش نرسيده بنشينم و لم بدهم به بالش و کاری نکنم!»
و چنان نگاهی کرده بود به پسرش که ديگر نتواند چيزی بگويد. او هم چيزی نگفته بود و گذاشته بود کارش را بکند.
تاقانآقا از پا ننشسته بود. بازهم سعی خودش را کرده بود. بعد که ديده بود نمیتواند، همانجا، زانو به بغل، چمباتمه زده بود و از فرط غصه، گفته بود: «خسته شدم از اين دست بیخاصيت!»
نه کم گفته بود و نه زياد. فقط همين را گفته بود. بعد با دست راستش، تکانی به دست چپش داده بود و دست، مثل تکه گوشتی آویزان به چنگک قصابی، تکان خورده بود. با حالی نزار، سر تکان داده بود و آه کشیده بود. یکهو بُغضش ترکیده بود. خودش را زده بود زمین و زار زده بود. همسايهها گريههايش را شنيده بودند و مردها ريخته بودند آنجا و باهم، او را برده بودند داخل خانه.
دست چپ تاقانآقا، حرفهایی که زده بود و گريهای که کرده بود، همگی شده بود نقل مجلس هر خانه. انگار توی روستای به آن بزرگی و بین اتفاقات ریز و درشت ماههای آغاز سال، هيچ موضوع ديگری نبود که صحبت کنند و همهی صحبتها دربارۀ هر چه که بود، بالاخره برمیگشت به اینکه؛ تاقانآقا با آن تکه چوب آويزان به خودش، بايد چه بکند؟ چه بکند تا دوباره جان بگيرد و بشود مثل دست راستش؟
يکی میگفت: «به گمانم رگش خواب رفته. بايد ببرند پيش طبيب تا حسابی بماله تا بلکه رگهایش باز بشه.»
ديگری میگفت: «بايد برود شهر تا عملش کنند. تنها راهش همينه به گمانم.»
و يکی ديگر میگفت: «بايد زردۀ تخممرغ را قاتی کنند با فلفل سياه و بمالند به دستهایش. تنها راهش همینه.»
پسرش که مانده بود از بين آنهمه نسخهها به کدام يک عمل کند، بالاخره سوار موتورش شد و رفت و از ده بالا، تايتی را آورد که طبیب ماهری بود.
تاقانآقا تا او را ديد، رو ترش کرد و چهره درهم کشید. حتی جواب سلامش را هم نداد و برخلاف هميشه که با آمدن مهمان، بلند میشد، گره به ابروهایش انداخت. اخم کرد و بلند نشد. نگفت به پسرش که سفره پهن کند. نگفت تدارک ناهار را ببيند و چای بياورد.
تایتی اما هیچکدام از کارهای همریشش را به دل نگرفت. پیرمرد دنیادیدهای بود. طبیب بود و حجامت میکرد. اولین بار نبود که رگ میگرفت، بادکش میانداخت و خون سیاه را از بدن همریشهایش بیرون میکشید. بیهیچ حرفی، کناری نشست و وسایل حجامت را یکییکی از خورجینش بیرون ریخت.
تاقانآقا داد زد که نمیخواهد حجامت کند. هوار کشید که نمیخواهد خوب شود. وقتی هم که صدای گریه نوهاش را از اتاقی دیگر شنید، برزخ شد و بیشتر لهیب کشید. گفت حالا که دست چپش شده عینهو یک چوب خشک، خوب میفهمد چرا همیشۀ خدا، عاشق سنگ و چوب بوده. گفت که دوست دارد مدام چشمش به دست چوب شدهاش بيفتد و از اینکه چوب شده، لذت ببرد.
گوش صمد هیچکدام از حرفهای پدرش را یا نمیشنید، یا میشنید و معنایش را نمیفهمید. چیزی نمیگفت. دست به چانه، نشسته بود کنار تایتی و نگاه به استکانهایی میکرد که با رنگی کدر، باید مینشستند روی تن پدر.
تاقانآقا نگاهش افتاد به تایتی که عرق پیشانیاش را گرفته بود و داشت آستینهایش را بالا میزد. یکهو خون به چشمانش دوید. حال خودش را نفهمید. قوری چای را که مقابلش بود، برداشت و باخشم، پرت کرد سمت تایتی. پیاله را هم برداشت و پرت کرد سمت صمد. چند حرف درشت هم بارشان کرد.
کسی نفهمید تاقانآقا چه میگفت و چرا به سلامتیاش فکر نمیکند. دلیلش را، تایتی هم نفهمیده بود. صمد هم نفهمیده بود. هیچکدام از اهالی روستا هم نفهمیده بودند. همگی نشستند و ریش و گیس بافتند. عقلها را رویهم ریختند تا ببینند چه باید بکنند.
روز بعد، تاقانآقا را واقعاً غُل و زنجير کرده بودند.
* * *
تاقانآقا خواب بود و برق را نديد که از آسمان به بيرون پريد و همهجا را روشن کرد. نديد که با آن برق، بيرون کلبه و حتی همه جای آن دره که علفهای خوب و درختان تنومندی داشت، مثل روز، روشن شد. تاقانآقا از بس خسته بود، تکان هم نخورد و سرش را هم بالا نياورد، ببیند چه شده و ممکن است چه بشود. فقط اسب و کُرهاش، سگ گله، گوسفندان توی آغل و يکی دو گاوی که کنار کلبه بودند، سرشان را بالا آوردند و گوشهایشان را تيز کردند که بشنوند.
آن شب، بعد از آن برق عجیب، آسمان بهشدت غريد. انگاری لبۀ تیز شمشیری آخته، خورده باشد به گرۀ کوهی از تختهسنگها در دل آسمان، و سنگهای غولپیکر، آزاد و رها، روی هم غلت بخورند.
شعلۀ تنها فانوسی هم که داخل کلبه بود، با صدای آسمانغرنبه به خودش لرزيد. دو نوۀ تاقانآقا هم حتی به خود لرزيدند و از خواب پريدند.
تنها تاقانآقا نبود که با آن صدا، هراسان از جا پريد و کورمالکورمال به اطراف دست کشيد. صمد هم که دور از آنجا بود، با شنیدن آسمانغرنبه، یکهای خورد و از جا پريد. پريد و رفت تا نگاهی به بيرون بیندازد.
صمد عصر آن روز، سوار بر موتور، همراه زنش رفته بود روستا تا شير را برساند و از بازار، هفتسینی برای سفرۀ عید بخرد. هر هفت تا را خریده بود و حالا نشسته بود کنار بخاری و چای میخورد و منتظر فردا بود تا برگردد به صحرا و بچههایش را با آنچه خریده بود، خوشحال کند.
سياهی ابرها را که ديد، به خودش لرزيد. فهمید جای درنگ نیست و باید برگردد. برگشت و داد زد: «بجنب زن! بايد بريم.»
باران، اول، آرام آمد. بعد شديد شد. بعد هم شديدتر. اين را از صدای قطراتش که به آخور میخورد، میشد فهميد. هر چه بيشتر میباريد، صدا شديدتر میشد. بعد صدای مهیب غرشی دیگر آمد و برقی زد که از لای درزهای در کلبه به درون خزيد و سایهروشن ترسناکی کشید.
درِ چوبی کلبه، بسته بود. بيرون، باد میآمد، میخورد به درزهای بازِ در و صدای زوزه میداد. بين صدای باد، صدای پارس سگ گله و شیهۀ ترسخوردۀ اسب هم شنيده میشد. بادی از بين درزهای در، به داخل خزيد و چراغ نیمهروشن فانوس را کُشت. تاقانآقا ترسيد. بلند شد و کورمالکورمال، رفت به سمتی که صداي بچهها میآمد.
گفت: «نترسيد. چيزی نيست.»
دستش به توبرۀ کوچک کاه که خورد، خودش هم فهميد که چيزی هست، اما باز گفت: «چيزی نيست.»
توبرۀ کاه که جلوی در بود، خيس آب شده بود. تاقانآقا رفت سمت فانوسی که از قلاب سقف آويزان بود. فتیلهاش را داد بالا و کبريت کشيد. روشنش که کرد، چهرۀ ترسخوردۀ نوههایش را دید. باز گفت: «نترسيد. چيزی نيست.»
هر دو نوهاش، کنار هم، چسبیده به هم، پاهایشان را توی شکم جمع کرده بودند و به خود میلرزيدند. تاقانآقا آنها را دوباره خواباند. پوستينش را از روی دوش برداشت و روی نوههايش انداخت. خوب آنها را پوشاند و خودش نيز کنارشان دراز کشيد.
چشمهای تاقانآقا بسته بود، اما خواب نبود. مدتی بعد صداهايی گنگ و غریب شنيد. صدای حرگت آب بود و گرومپ گرومپ غلتیدن سنگها و صخرهها. سراسيمه بلند شد. رفت و در چوبی کلبه را باز کرد. بيرون که آمد، همة آن اطراف را پر از آب ديد. آب تا قوزک پايش را پوشاند. ترس در خانۀ دلش خزيد.
ـ يا خدا...
سفیدی ریش و ابروهایش و موهای کمپشتی که از دو سمت کلاه پشمیاش پیدا بود، به او میگفت که بهار شصت و ششمین سال عمرش قرار است طور دیگری باشد. به تجربه فهمید، گودی دشت، یعنی آنجا که اتراق کردهاند، علیرغم امن بودن از بادهای تند صحرا و داشتن چشماندازی خوب و چراگاهی عالی برای گله، حالا دیگر اصلاً امن نیست. فهمید سیل بزرگی خواهد آمد و باید سریع آنجا را ترک کند. سريع برگشت. هر دو نوهاش بيدار شده بودند و هاج و واج به اطراف نگاه میکردند. سريع لباسهای گرمشان را پوشاند. خودش هم پوستينش را به تن کرد. هر دو را به بغل گرفت و بلند شد.
نوة کوچکتر در دست راستش بود و آن که بزرگتر بود، در دست چپش. یکهو نیشدردی از دست چپش راه باز کرد. پيچيد توی بدنش و رسيد به قلبش و تکانش داد. چيزی شبيه به درد نيشتر بود. انگار جوالدوزی را به کتف چپش فرو کرده باشند. نگرانیاش فرصت فکر کردن به این دردها را نمیداد. بیهيچ درنگی، نوههایش را به سینه فشرد و به بيرون دويد.
بيرون از کلبه، آب رسیده بود به کمی بالاتر از قوزک پا. اگر در آن مدت کوتاه، آنهمه آب جمع شده باشد، با یک حساب سرانگشتی میتوانست بفهمد که تا دقایقی بعد چقدر بالا خواهد آمد. با چیزی که میدید و صداهایی که میشنید، آمدن سیل حتمی بود.
سگ گله نخوابيده بود که بيدار شود. بيدار بود و مرتب پارس میکرد. نگاه به جایی از صحرا میکرد و پنجول میکشيد به زمين. تا صاحبش را ديد، دُم تکان داد و ساکت شد.
تاقانآقا نگاهش را چرخاند سمت اسبش. بهترین و سریعترین وسیله برای خلاصی از هر موقعیت بُغرنجی، اسب بود. این را بارها تجربه کرده بود. به سمتش رفت و نوههایش را گذاشت روی دو پیت بزرگ حلبی که آبخوری اسب و کُرهاش بود. رفت سمت پرچین، تا بالاپوش و زین را بردارد و بیندازد روی پشت اسب و آمادهاش کند که یکهو ایستاد. گوش داد به صدای درقدرق و گرومپگرومپ. صدای غلتیدن و به هم خوردن چیزهای سخت به هم بود. برگشت و نگاه به اسب کرد که داشت پوزهاش را میمالید به پشت کُرهاش. آنسوتر، نوهها شانههایشان را تو داده بودند و زیر نم باران، منتظر ایستاده بودند. برای اولین بار در عمرش، دربارۀ کاری که میخواست بکند، تردید کرد. صداها مهیبتر و نزدیکتر از آن بود که حدس زده بود. آماده کردن اسب و سوارشدنش همراه دو نوهاش قطعاً زمان میبرد و او فرصت چندانی نداشت. فاصلۀ کلبه تا بالای تپه، ده گام بلند بود. شاید هم کمی بیشتر از ده گام. این فاصله را در روزهای معمول، بارها با چند نفس طی کرده بود و میدانست فاصلۀ خیلی زیادی نیست. فکر کرد اگر پای پیاده، همراه دو نوهاش از کمرکش شیب پشت کلبه بالا برود، خیلی زودتر میرسد.
با همین فکر، برگشت و رفت سمت اسب. اسبی که بیست سال از عمرش را با او گذرانده بود. اسبی از نژاد یموت، که دیگران پیر میدانستند اما در نگاه تاقانآقا، هنوز جوان بود. با پوستی خاکستری، اندامی کشیده، دُمی باریک، سر و گردنی زیبا و صورتی کشیده، ظریف و استخوانی.
تاقانآقا نگاه به چشمهای نهچندان براق و گوشهای بلند و نازک و خوشفرم و کاکُل کمپشت اسب کرد. نگاهش افتاد به «آلاجا یوپ» که کیپ گردن اسب بود. ریسمانی از پشم سیاهوسفید که به ظرافت تمام، در هم تابیده بودند. تکه چوبی هم، آویزان به آن بود از درخت داغدان ؛ هر دو برای دفع چشمزخم آدمهای بدخواه. ترکیبی از هنر دست تاقانآقا و همسرش. «آلاجا یوپ» هنر دست همسرش بود و تکه چوب کوچک و تراشخورده، هنر دست خودش. یادگار روزهایی که همسرش زنده بود.
اسب پیر تاقانآقا، خیس آب، ایستاده بود، با گوشهایی که گاه با شنیدن صداهای غریب، راست میشد و گاه با مهری مادرانه، خم میشد سمت کرهاش. تاقانآقا افسارش را باز کرد و زد به کپلاش و هی کرد. اسب کمی رفت جلو و ایستاد. بیسوار و بدون صاحبش کجا برود؟
صدای گرومپگرومپ و تلقتولوق، خیلی واضحتر از قبل به گوشش رسید. تاقانآقا فهمید که جای درنگ نیست. فهمید که اگر تازیانه نزند، اسب هرگز نخواهد رفت. کاری که هرگز نکرده بود، باید میکرد. دوید سمت زین و تازیانهاش را برداشت و برگشت. ضربهای به اسب نواخت و داد زد: «برو حیوون! برو!»
اسب که هرگز ضربه تازیانه را نچشیده بود، پرید بالا و شیههای کشید. رفت جلو و دوباره ایستاد و نگاه به پشت سرش کرد. تاقانآقا با دستۀ تازیانه، زد به کپل کرهاسب و فرستاد سمت اسب و نگاه نکرد، ببیند از آنجا دور میشوند یا نه. بیمعطلی، پا کشید سمت دو گاو و گوسالهای که نزدیک پرچین بودند. با یک حرکت دست، میخ طویلة آنها را زمین بیرون کشید و پرچین گله را هم باز کرد. نایستاد ببیند گلۀ گوسفند و گاو و گوساله چه میکنند. سریع دوید سمت دو نوهاش که خیس آب شده بودند. هر دو را بغل کرد و دوید به سمت پشت کلبه که شیبی ملایم به سمت بالای تپه داشت. چند بار ليز خورد و با زانو به زمين پر از آب افتاد، ولی نگذاشت نوههايش به زمين بخورند. دوباره بلند شد و دويد. باز هم ليز خورد.
صدای شکسته شدن سنگ و چوب و جريان آب میآمد. با هراس نگاهی به اطراف انداخت. درست از سربالايی سمت چپ آنجا که ایستاده بود، چيزی ديد. داشت میخزيد و به آن سمت میآمد. اول فکر کرد چشمان کمسویش اشتباه میکنند. دوباره نگاه کرد و اين بار دقيقتر از هر وقت ديگر. درست ديده بود. اشتباه نمیکرد. موجی بزرگ از آب بود که میآمد به آن سمت و هر چه را که سر راهش بود، میکند و با خود میآورد. تاقانآقا بيشتر از هر وقت ديگر به هراس افتاد. بار ديگر لبهایش لرزيد.
ـ خدای من...!
نوههايش هم به آن سمت نگاه کردند. تاقانآقا دستهايش را محکمتر به خودش فشار داد و سعی کرد نگاه آنها را به سمت ديگری برگرداند. فرصت زيادی نداشت. با اضطراب، نگاهش را دوباره به اطراف چرخاند. سراشيبی ليز بود و با آن وضع، بعيد بود بتواند از آن بالا برود. درنگ جايز نبود و بايد سريع تصميم میگرفت. فکری به ذهنش رسيد. بهسرعت، پا کشيد به سمت درخت پير و تنومندی که در فاصلهای آنطرفتر کلبه بود.
يک نگاهش به سمت درخت بود و سمت ديگر نگاهش به سمت موج بزرگ سيل که داشت همهچیز را میکوبيد و پيش میآمد. به پای درخت که رسيد، هر دو نوهاش را به روی شانهاش سُر داد و با دست، به تنۀ درخت چسبيد. همۀ توانش را جمع کرد و به بالا خزيد.
هم مواظب سنگينی روی شانههايش بود و هم خودش را به بالا میکشيد. در آن وضعيت، نيرويش چند برابر شده بود. به هر زحمتی که بود، نفسزنان خودش را به بالا کشيد. به اولين شاخه که رسيد، پاهايش را روی آن محکم کرد. نفسی عميق کشيد و دوباره بچهها را از روی شانه، کشيد توی بغل و محکم به خودش چسباند.
آبی شلاقوار آمد و به سر و صورتش خورد. نگاهش را که برگرداند، همه جا پر شده بود از آب. به پائين نگاه کرد و با ديدن آبی که تندوتیز از زير درخت میگذشت، به خودش لرزيد. لرزی که به تن تاقانآقا افتاد، حتی بچهها را هم لرزاند. بچهها گريه کردند و خود را بيشتر به پدربزرگ چسباندند و مادرشان را صدا زدند. تاقانآقا صدایشان را نمیشنيد. تنها چيزی که در گوشهایش بود، صدای گرومپ گرومپ قلبش و تلقتولوق سنگها و صخرههايی بود که توی آب به هم میخوردند و میخوردند به تنۀ درختی که آنها رويش بودند.
تاقانآقا نگاه مضطربش را دوباره به بالای دره دوخت؛ به جايی که سيل از آن سمت آمده بود. موجی ديگر بالا آمده بود و داشت میآمد. تاقانآقا باز هم لرزيد. حتی پلکهايش هم چند بار پريدند و به خود لرزيدند. نگاه به پائين پايش کرد. آب از یکی دو وجب پائين پايش میگذشت. نگاهی دوباره به سمت موج جديد انداخت. بايد میجنبيد. اگر دستدست میکرد، اين بار بعيد نبود با آن موج، از درخت کنده شود. دوباره نوههايش را روی دوش کشيد و باز هم بالاتر رفت.
شاخة بالايی، خيلی بالا بود. بالاتر از آنکه او بتواند به آن برسد. نفسش به شماره افتاد. ديگر نمیتوانست. نمیتوانست بالاتر برود. شاخهای هم نبود که پايش را روي آن محکم کند. همانطور که چسبيده بود به شاخۀ کلفت درخت، پاهايش را از پشت شاخه، به هم رساند و محکم به همديگر قلاب کرد. بعد نوههايش را دوباره از شانههايش به پائين سُر داد و به خودش چسباند.
موج آمد. درخت را لرزاند و پاهای تاقانآقا را شست و رفت. سيلاب خيلی بالا آمده بود. بين آنهمه صدا، صدايی آمد. صدای افتادن چيزی سنگين به داخل آب. تاقانآقا سرش را به سمت صدا چرخاند. تير چراغبرق بود. بعد صدايی ديگر. اين بار کلبة تاقانآقا در آب حل شد. تاقانآقا نوههايش را که میلرزيدند، بيشتر به خود چسباند.
آب فقط چند وجب با پاهای او فاصله داشت. سيل همه چيز را با خود میآورد. در آن تاريکی، تنها میشد صخرهها، الوارها و گاهی هم سياهیهايی را ديد که به گاو و گوسفند شبيه بودند که در آب فرو میرفتند و بيرون میآمدند. آن پائين، گاری خالی از يونجه، توی آبها قل میخورد و در مسير آب به جلو میرفت. بعد پيتهای بزرگ و کوچک و صخرهها و خيلی از چيزهای ديگر.
تاقانآقا زمانی متوجه شد که ديگر دير شده بود. فکر کرد اگر کمی زودتر میفهميد، شايد میتوانست. میتوانست نوۀ دومش را هم مثل نوۀ ديگرش، کمی بکشد بالا و روی دوشش ببرد تا اندکی از خستگی دستهايش کاسته شود، اما ديگر نمیتوانست. دست چپش به فرمانش نبود. حتی تکان هم نمیخورد، چه برسد به اينکه نوهاش را که با لباسهای خيس، سنگين هم شده بود، اندکی به بالا بکشد و روی دوشش بگذارد. نتوانست. نتوانست حتی نگه بدارد.
هر چه میگذشت، دستش بیحستر از قبل میشد. تاقانآقا ديگر نه چيزی میديد و نه چيزی میشنيد. سعی هم نمیکرد که چيزی ببيند يا صدايی بشنود. تمام حواسش متوجۀ نوهای بود که دست چپش بود و حالا هر چه میکرد، دستهايش به فرمانش نبودند و نمیتوانست جلوی سُر خوردن آرام او را بگيرد.
پيرمرد به این فکر کرد که چه بايد بکند و چه میتواند بکند. ابتدا هر چه در توان داشت، به دست چپش داد و سعی کرد آن را تکانی بدهد تا بلکه جمعتر شوند، اما حس بودونبود دستش را هم از دست داده بود.
کمی که گذشت، حس کرد دستی به نام دستِ چپ ندارد و نوهاش هم دارد رفتهرفته سُر میخورد و پائين میرود. پيرمرد دستپاچه شد. ماند که چه بايد بکند. اگر دستدست میکرد و کاری نمیکرد، نوهاش از دست میرفت. اين بار با لثة بیدندانش، از گوشهی بلوز پيراهن نوهاش گرفت. نوهاش گريه کرد. سنگين بود و داشت به پائين کشيده میشد. طولی نکشيد که لثهاش به خون نشست. اين را از قطرات خونی که داشت روی گردن نوهاش میريخت، فهميد.
پيرمرد فهميد که مدتی بعد، یکی از نوهاش را از دست خواهد داد. دلش آشوب شد. نفسنفس زد. با دردی جانکاه، هق زد و بیصدا اشک ریخت، همراه نوههايش که داشتند بلندبلند گريه میکردند. بعد سعی کرد تا میتواند، نوهاش را بو کند. بويش کرد و سعی کرد آن دقايق آخر، تا میتواند به گردن و دستهای نحيفش نگاه کند.
وقتی سُر خورد و افتاد توی آب، چيزی در دل پيرمرد شکست. از ته دل ضجه زد. حتی به صرافت اين هم نيفتاد که نوهی ديگرش که دست راستش بود، بترسد.
داد زد: «خدا!»
و وقتی صدای گرية نوهاش را شنيد که ترسيده بود، یکدفعه ساکت شد. ساکت و بیصدا، با دست راستش، نوهاش را محکمتر به خودش فشرد و زل زد به آبی که تند و با شتاب، میگذشتند و به سمتی میرفتند که نوهاش هم رفته بود.
يادش نيامد چه مدت گذشته است. زمانی به خودش آمد که صدای آشنای موتور را شنید و صدای جماعتی که به اسم صدایش میکردند. تاقانآقا نوهاش را محکمتر به خود فشرد و سرش را برگرداند به سمت صداها. با آبی که روی سر و صورتش نشسته بود، همه جا را تار میديد، اما سياهیهايی را ديد که بالای تپه جمع شده بودند و صدايش میکردند.
دست چپ تاقانآقا، داغ باطل خورده بود. چوب شده بود؛ يک چوب خشک. او ديگر دوست نداشت دستش دوباره جان بگيرد.
فروردین 1398
عکس: محمد مهیمنی
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.