شهرستان ادب: سیمین دانشور و جلال آل احمد زوج نویسندهای بودند که همواره بحث بر سر برتری یکی بر دیگری وجود داشته است. پژمان سرلک این موضوع را دستمایۀ یادداشت تازه خود قرار داده است. این یادداشت را در ادامۀ پروندهپرترۀ سیمین دانشور میخوانیم:
«... دیدم نه، اصلاً روی پا بند نمیشوم. به نرس مراجعه کردم. نرس که اهل چین است و یکدکتر تمامعیار است. گفت برو در اطاقت بخواب من میآیم، آمد و معاینهام کرد. تب نداشتم، گفت تمام روز را استراحت کن، بعد گفت بهنظرم خیلی به فکر وطنت هستی و از حلقهام فهمید که شوهر دارم. گفت بیچاره! شوهر هم داری؟ من زدم زیر گریه و برای اولینبار بلندبلند گریه کردم». (قسمتی از نامۀ سیمین به جلال)
در دنیای پیشین و در دنیای امروز معمولاً وقتی دو هنرمند با هم ازدواج میکنند در هرزمینهای، یکی از ایشان در نگاه مردم، منتقدین و... در سایۀ سرد میشود. به این معنی که شهرت و آثار وی تحتالشعاع دیگری قرار میگیرد و او را باعنوان همسر فلانشخص میشناسند. ممکن است چنین دیدگاهی در آن خانواده هرگز وجود نداشته باشد، اما آنهایی که بیرون ایستادهاند، چنین برداشتی دارند و نمیشود در این مورد به کسی خرده گرفت. قاعدتاً در بسیاری از موارد دو شخص همسطح نیستند؛ غالباً یکی از دیگری کار را زودتر آغازیده و شهرت بیشتری کسب کرده یا بهطورمثال کار زن را نسبت به مرد برتری دادهاند و از این قبیل.
این دقیقاً همان مطلبی است که راجع به دو نویسندۀ بزرگ در این مملکت صدق میکند. کسانی که هرکدام بهنوعی آغازکنندۀ کاری بزرگ یا نشان یک قشر خاص هستند، اما یکی از دیگری در میان آحادِ جامعه از ابتدا شناساتر بوده است.
کمتر دانشآموزی در دهههای شصت و هفتاد پیدا میشود که داستانهای «جلال آلاحمد» را همراه با تکهای از زندگینامهاش با آن اتفاقهای جذابی که در خود داشت، در کتابهای درسی نخوانده باشد و احتمالاً پیدا نخواهد شد کسی که در مدرسه، حتی در سالهای اخیر، نامی از «سیمین دانشور» شنیده باشد و اگر بعدها نامی از او برده شده، تنها باعنوان «زن جلال آلاحمد» بوده است.
چنین پیشآمدی در تمام عرصههای هنر پیش آمده و بعدها نیز پیش خواهد آمد، اما در رابطه با «سیمین دانشور و جلال آلاحمد» موضوع گسترۀ وسیعتری داشت، از قبیلِ جنجالی که برخی روزنامهها و خبرگزاریها به راه میانداختند با این عنوان که سیمین سعی میکند خود را از شرّ سایۀ جلال خلاص کند و دیگر مسائلی که اکنون مجال پرداختن به آنها نیست.
در سالهای اخیر و پیش از مرگِ سیمین، بسیاری سعی کردند سیمین دانشور را به هرطریقی آزار دهند و عدهای نیز او را در سایهای که خودشان علم کرده بودند، کشاندند و بعد با بیانصافی او را در مقابل مردی که تمام زندگیاش را به او عشق ورزیده بود، قرار دادند. البته در این میان برخی حرفها از سمت ایشان و بعضی رفتارها از سوی اقوام نزدیک جلال باعث گلآلودترشدن آب و تجمع هرچه بیشتر ماهیگیران نابلد فرصتطلب و مگسهای گرد اردهِ شد.
با این اوصاف در تمام این قضایا بهنظر نمیرسید که سیمین دانشور با اینکه با نام «جلال آلاحمد» شناخته شود، مشکلی داشته باشد. درواقع او اهمیتی برای این مسائل قائل نبود و مقام خود را بسیار والاتر از درگیری با چنین ماجراجوییهای بچگانهای میدید. دانشور ابایی از اعتراف به این موضوع که نوشتن داستان را از جلال آموخته است، ندارد. سیمین دانشور در یکی از نامههایش خطاب به همسرِ جانِ خود گفته است:
«اما عزیزدلم، مگر من در سایۀ حمایت فکری تو کم کار کردهام... چندینداستان نوشتم که تو از آنها خوشت نیامد و چقدر با من ور رفتی تا به من بفهمانی که ساختِ داستان چقدر مهم است و این که در یکداستان کوتاه تنها بایستی از دید یکی از قهرمانها یا منحصراٌ از دیدِ نویسنده نگاه کرد و اینکه نباید دیدِ نویسنده و دید قهرمانها یا دید چندینقهرمانِ دیگر با هم قاطی شوند».
متأسفانه، درحقیقت این دیگراناند که هیزم در آتش ریختهاند و جسم و روح بانو را با محویاتِ فاسدِ ذهنِ خود آزرده و اجبارش کردهاند به گفتن چیزهایی که خود نیاز به شنیدنش داشتهاند.
خبرنگار جوانی قصد مصاحبه با سیمین دانشور را دارد و ایشان هنگامی که متوجه میشوند خبرنگار هوای گفتگو راجعبه جلال را دارد، چنین واکنش نشان میدهد:
«جلال دیگر بس، چرا این همه جلال جلال میکنید؟ چرا دست از سر مردهای که هفتکفن پوسانده است برنمیدارید».
بسیاری این اعتراض را به تلاشی میانگارند از سوی زنی که از زیر سایۀ شوهرشبودن کلافه شده و دستوپا میزند تا خود را بیرون بیندازد. درحالیکه واقعیت چنین نبوده؛ چراکه هیچگاه و در هیچنقطهای از زندگی ایشان به جملهای برنمیخوریم که نشان دهد از مهرش به جلال کاسته شده و قصد دارد خود را از او خلاص کند، که اگر چنین بود بیشک در تمام این حدوداٌ «پنجاهسال» بعد از مرگ «جلال» مانند هرزنِ دیگری ازدواج میکرد و چه راهی خداپسندتر از این برای از یاد کاستن گذشته.
محمدحسین دانایی، «خواهرزادۀ جلال» سخن سیمین را چنین تشریح میکند:
«آشنایان با رفتار و مسالک خانم دانشور بهعنوان یکمعلم و یکروشنفکر بهمعنای واقعی، میدانند که حرف ایشان بهمعنای اهانت و انزجار و این چیزها نیست، بلکه ایشان از سر دلسوزی میخواهد بگوید که عزیزانم دست از این بتسازیها و مردهپرستیها بردارید. میخواهد چشم آنها را به این حقیقت روشن کند که مشکلات شما با واپسگرایی و شمع روشنکردن بر سر قبر «آلاحمدها» حل نخواهد شد. درس امثال آلاحمد برای شما این است که برای حل مشکلاتتان مثل آنها عمل کنید و جای دخیلبستن به این و آن و به انتظار معجزه نشستن، خودتان دست به کار شوید».
سیمین دانشور نیز مانند همۀ ما، هرانسانی که نفس میکشد، دارای نواقصی بود که محرک برخی رفتارها در ایشان میشد و این رفتارها در نگاه دیگران بهنوعی متفاوت برداشت و تفسیر میشد. هنگامی که او رابطهاش را بهکلی با خانوادۀ آلاحمد قطع کرد، عدهای بنا را بر این تصور نهادند که جلال تمام شد و اکنون تنها سیمین است؛ اما موضوع کاملاً چیز دیگری بود که ممکن است برای بسیاری از خانوادهها پیش بیاید. درواقع این جدایی هیچارتباطی به بیاعتنایی نویسنده نسبت به ایشان نداشت، کمااینکه دانشور در یکی از نامههایش به جلال راجعبه خانوادهاش چنین مینویسد:
«جان دلم! بیشتر به مادرت برس، او رنجها و بدبختی را فرو میدهد و صبور است. برای من مادرت تجسم یکدردِ ابدی است... از قول من، نه، از قول پیغمبران به او بگو پسرش الآن آسوده شده... چقدر واقعاً دلم سوخت، بیش از همه برای مادرت و بعد برای خواهرانت و بعد هم برای شما دو برادر و پدرتان. عزیزم! میبینی که آدم فامیلش را چقدر دوست دارد؟».
بعد ازمرگ جلال آلاحمد تا سالها دانشور به شکلِ طبیعی در خانۀ آنها رفتوآمد داشت و بعد آرامآرام فاصله گرفت و این شکست بیشتر شد تا جایی که دیگر امیدی به بازگشت نبود. این مسأله تا مدتی قبل یعنی هنگامی که کتابِ «دو برادر» نوشتۀ «محمدرضا کائینی» پردازنده به خاطراتِ «محمدحسین دانایی» از خانوادۀ آلاحمد چاپ شود، همچنان برای اهالی جامعه پنهان بود.
در این کتاب، دانایی مهمترین علت و معلول این فاصله را ماجراهای رابطۀ «شمس آلاحمد» و سیمین دانشور میداند که هرکدام بهنوعی در این دورافتادگی از سهمی برخوردار بودند. دلایل بسیاری در این قسمت از کتاب ذکر شده است که مخاطب گاهی حق را به جانب سیمی» و گاهی به شمس میدهد. در مواردی مانند رهاکردن شمس بهعنوان ورثۀ جلال در میان گیرودار شکایت از انتشارات سنتی آثار نویسنده از سوی دانشور، حق را به شمس میدهیم و در مواردی چون متهمکردن سیمین در رابطه با قتل جلال، حق را بر جانب سیمین میگذاریم.
محمدحسین دانایی دراینباره میگوید:
«بهنظر من اگر اشتباهات یا رفتارهای احساسیِ شمس و تألمات روحی سیمین جریان پیدا میکرد و کسی در کارشان مداخله نمیکرد، سوءتفاهمهای آنها با حداقل ضایعات و پیامدها بهزودی برطرف و حلوفصل میشد».
بههرحال هرگز نمیتوان چنین مسائلی را که احتمالاً بسیاری از خانوادههای ایرانی و غیرایرانی با آن در مواقعی درگیر میشوند، دلیل محکمی برای فرار سیمین از در سایۀ جلالبودن دانست. بهعقیدۀ محمدحسین دانایی،که میتوان او را نزدیکترین فرد به این خانواده و سند زندهای برای ادبیات ایران چه در موضوع دانشور و چه در مسألۀ آلاحمدها دانست، قضاوتها و سخنان سیمین علیه جلال تنها بر سهنوعاند؛ یا دروغی و جعلیاند، یا حدسی هستند و یا در شرایطی خاص و تحتتأثیر تلقینها و سیاهنماییهای مغرضانه چنین مواضعی گرفتهاند.
کسانی که از چنین مسائلی برای ضربهزدن به این ارتباط مهرورزانۀ بین «محبوبِ رفته» و «دلدارِ مانده» استفاده کردند، به زوایای دیگر زندگی ایشان که قابل پنهانشدن نیستند، توجهی نداشتهاند؛ از جمله نامههایی که از ایشان به یادگار مانده و میتوانند دفاعیۀ مهم و معتبری در برطرفکردن اتهامها از بانو سیمین به حساب بیایند. بیشتر این نامهها در سال هشتادوسه در دوجلد باعنوان «نامههای سیمین به جلال» و «نامههای جلال به سیمین» با کوشش «مسعود جعفری» به چاپ رسیدهاند.
خوانندۀ این نامهها حتی اگر ذرهای عشق را شناخته باشد، نمیتواند چیزی جز این واژۀ مقدس در آنها پیدا کند. حتی وقتی که پای خشم و گلایه در میان است، خشم از دوری است و گلایه از مهر. این موضوع چیزی نیست که تنها در نامهها بتوان خواند، بلکه نگاهی به زندگی دانشور نشان میدهد که او هرگز از یاد جلال غافل نبوده و تحمل تنهایی، دردناکترین درد انسان امروز تا هنگام مرگ و گذشتن از حق مسلم خود روشنترین چراغ این مهر است.
اکثر نامههای سیمین با جملۀ «جلال عزیزم» آغاز و با «سیمینِ تو» به پایان میرسد. در یکی از این نامهها چنین میخوانیم:
«نامهام را یکبار خواندم، پیش از اینکه از لسآنجلس پستش کنم. نکند از اینکه گفتم ملکی (خلیل ملکی، مراد جلال در انشعاب از حزب توده) بر تو نفوذ دارد، از من برنجی؟ عزیزدلم! خود من هم ملکی را دوست دارم، اما نمیدانم چرا او را رقیب خودم میدانم. باید این را بفهمم که تو که با من سیاهسوخته ازدواج کردهای به این معنا نیست که از دیگران ببری».
و در جای دیگر؛
«از تویی که بزرگترین خوشبختی من در زندگی، دیدار تو بوده و خودم حتی تا به امروز از آن غافل بودهام و تازه در این جدایی قدر تو را دانستهام».
سیمین دانشور اولین زنی در کشور بود که دست به قلم برد و در سال هزاروسیصدوبیستوهفت مجموعهداستانش با نام «آتش خاموش» را به طبع رساند و این شروع حضور یکبانوی بزرگ در عرصۀ ادبیات ایرانزمین بود که از بسیاری جهات میتوان آن را با «یکی بود، یکی نبود» جمالزاده مورد قیاس قرار داد.
دانشور در حالت عادی کسی نیست که بتوان او رادر سایۀ شخص دیگری جا داد. خالق سووشون خود نویسندهای بزرگ بود، فارغ از تمام محسنات جلال آلاحمد. همسری که نویسندهای بزرگ بود، شاید نه بزرگتر، اما شاید مشهورتر.
نباید تصور کرد که جلال خود این سایه را پرداخته است یا دانسته که سایه میاندازد. احتمالاً هیچکدام هنگامی که در اتوبوس پر سروصدای اصفهان به تهران نشسته بودند، گمان نمیکردند سایهای داشته باشند که دیگری را در خود محو کند. شاید اگر میدانستند بعدها چنین سایهای خواهد افتاد، از آفتاب دوری میجستند. آنها تنها چیزی که بسیار داشتند مهر بود و قلم، نه سایهای خودخواهانه که پدید آوردۀ دیگران است.
دانشور بعد از بیستونه سالگی تمام زندگیاش را حتی تا هنگامِ مرگ با جلال بود. او بانوی نویسندهای مستقل از فردی دیگر بود که سخت به مردی از جنس جلال عشق داشت. در آخر باید گفت که این غبار، نتیجۀ غلتخوردن عدهای از سودجویان بود که دانایی آنها را زخمخوردگان از جلال و عقایدش مینامد، نه خواستِ سیمین یا کسان نزدیک با او.